زیتون سرخ (1)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زيتــون‌ســـرخ(۱)

خاطرات‌ناهيد‌يوسفيان

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني

انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـري)

دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت

نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازة رسمي از ناشر است.

اشاره

بانو ناهيد يوسفيان همسر شهيد علي اميني است. زندگي اين دو داستان پرماجرايي است كه اين بانوي بزرگوار در اين كتاب (زيتون سرخ) صفحه‌هايي از اين زندگي را در برابر ديدگان ما مي‌گشايد.
روزهايي كه در اين زندگي پركشش سپري شده پر از تجربه‌ها، تلخي‌ها و شيريني‌هاست. در همين زندگي است كه اميد معناي واقعي خود را مي‌يابد و مانند آفتابي از لابه‌لاي ابرهاي تيره ترديد بيرون مي‌آيد و به خانه كوچك او گرما و روشني مي‌بخشد.
تصميم و اراده براي ادامه زندگي آن هم در دل سنگ، گونه‌اي تحقير جنگ به شمار مي‌رود و بانو يوسفيان با دارا بودن عالي‌ترين مدارج علمي و دانشگاهي بر همه پيامدهاي جنگ غلبه مي‌كند و چراغ زندگي‌اش را با داشتن دو فرزند روشن نگه مي‌دارد.
خاطرات خانم يوسفيان حاصل بيست ساعت گفت‌وگو است. اين مصاحبه در شهريورماه سال 1385 توسط سيد قاسم ياحسيني در شاهرود انجام شده است. امروز پس از گذشت سال از آن گفت‌وگو خاطرات بانو يوسفيان در دستان شماست. تشكر ما از اين دو عزيز حدي ندارد.

دفتر ادبيات و هنر مقاومت
حوزه هنري
تابستان 1386
 

فصل اول


خدايي كه من دارم، خداي بسيار مهرباني است. هرچه از او مي‌خواهم مي‌دهد. در طول زندگي پرفراز و نشيبم، خواسته‌اي نبوده كه بخواهم و مرا نوميد كند و يا بي‌جواب بگذارد. كريمي و كرامتش را بارهاي بار ديده‌ام و آزموده‌ام. خداي بزرگي است! گاه ناسپاسي كرده‌ام و حتي ناديده‌اش انگاشته‌ام. اما آن بخشندة مهربان، در ناسپاسي و سپاس، جود و كرمش را از من دريغ نكرده است. براي آنكه نشان بدهم با چه كريم و رحيمي سر و كار داشته و دارم، بايد داستان زندگي‌ام را بخوانيد.
ناهيد يوسفيان مطلق‌‌خرم هستم. در شهر اراك و روز بيست و پنجم ارديبهشت‌ماه 1331 شمسي متولد شدم. پدرم علمدار و مادرم نصرت سله‌چين نام دارند. پدرم هفت دختر دارد به نام‌هاي پوران (گيتي 1327)، ناهيد (من‏ 1331)، مينا (آذر‏ 1333)، ناديا (1334)، هِرمين (1342‏)، رويا (1343) و گل‌بهار (1353). همگي تحصيل‌كرده‌اند و غير از من، كه در ايران زندگي مي‌كنم، شش دختر ديگرش هم‌اكنون مقيم آمريكا هستند. پدرم هميشه درباره نداشتن پسر مي‌گفت: «بايد دخترانم را طوري تربيت كنم كه دكتر يا مهندس شوند. پسر نمي‌خواهم كه دربان يا خدمتكار شود!»
پدرم، بختياري بود. در سال 1304 متولد شد و در شهر انديمشك رشد كرد و بزرگ شد. پس از گذراندن دوران سربازي، در آبان‌ماه 1322 با مادرم ازدواج كرد. مادرم تهراني بود و هنگام ازدواج با پدرم تنها نُه سال داشت!
پدرم ابتدا در راه‌آهن به عنوان آتشکار مشغول كار شد. يعني سوخت و ذغال‌سنگ داخل كوره لوكوموتيو مي‌ريخت. مدتي بعد كمك‌راننده شد و سرانجام توانست راننده قطار شود. چند سال رانندة قطارهاي باري بود و در مرحلة آخر رانندة قطارهاي مسافربري شد.
پدرم در آغاز كارش سختي‌هاي زيادي را تحمل كرده بود. در هواي سرد و برفي زمستان، اواخر شب يا نيمه‌هاي بامداد، مجبور بود پاي پياده مسير زيادي را طي كند تا به محل كارش در ايستگاه راه‌آهن برسد. برخي شب‌ها گرگ‌ها به او حمله مي‌كردند. خودش يك بار براي من تعريف كرد: «زمستان برفي و سردي بود. آن سال برف سنگيني در اراك باريده بود. نيمه شب بود كه كارم تمام شد. پياده به طرف خانه به راه افتادم. مسيري كه مي‌رفتم بيابان بود. همين‌طور كه داخل برف‌ها حركت مي‌كردم متوجه شدم دو تا گرگ به من نزديك مي‌شوند. خيلي ترسيدم. چراغ‌قوه‌اي همراهم بود. بلافاصله آن را روشن كردم و جلوي چشمان گرگ‌ها گرفتم و شروع كردم به دويدن. گرگ‌ها هم مرا دنبال كردند. بوي گوشت آدم، در آن هواي برفي، مستشان كرده بود. دانستم كه اگر به من برسند، تكه‌تكه‌ام مي‌كنند. هيچ وسيلة دفاعي هم نداشتم. از ترس همين‌طور كه مي‌دويدم مادرتان را صدا مي‌زدم و مي‌گفتم: نصرت... نصرت... به فريادم برس! در همين موقع باطري چراغ‌قوه هم تمام شد. با تمام توانم بر سرعتم افزودم. از دور امام‌زاده‌اي ديدم. خوشبختانه درش باز بود. با چابكي خودم را داخل محوطه امام‌زاده انداختم و در آن را بستم. هيچ‌كس آن حوالي نبود. تا صبح آنجا ماندم. گرگ‌ها هم تا صبح پشتِ در زوزه كشيدند. وقتي گرگ‌ها مرا دنبال مي‌كردند همه فكرم اين بود كه اگر آن‌ها مرا بخورند، همسر و دخترم به چه سرنوشتي دچار خواهند شد؟»
جالب آنكه مادرم هم درباره همان شب تعريف مي‌كرد: «شب بود. فقط پوران را داشتم. در اتاق خوابيده بودم و منتظر بودم علمدار از كار برگردد. احساس كردم پدرت صدايم مي‌زند: نصرت... نصرت! بلند شدم و در اتاق را باز كردم. ديدم كسي نيست. خيلي تعجب كردم. به وضوح صداي پدرت را شنيده بودم؛ اما از خودش خبري نبود. رفتم و خوابيدم.



 
تعداد بازدید: 5665


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.