خون خنده (روایتی متفاوت از جلسه نقد کتاب شنام)



محسن کاظمی

سیزدهم آذر ماه 1389 ساعت 15، باغ موزه دفاع مقدس استان همدان؛
میزبان اهالی قلم و پژوهشگران عرصه ادبیات دفاع مقدس استان همدان است. آنان گردهم آمده‌اند تا در نشستی صمیمی اما کارشناسانه به نقد کتابی بپردازند که از زمان اولین انتشار آن در نمایشگاه بین‌المللی کتاب (اردیبهشت 89) تاکنون به ده چاپ رسیده است. «شُنام» خاطرات کیانوش گلزار راغب جوان 16 ساله سال 1360 و مرد 45 ساله امروزی که زودهنگام گرد پیری بر موهایش نشسته است. سپیدی نه از جنس «گرد آرد در آسیاب»، بلکه از جنس تجربه و رنج.
شنام «نام یکی از ارتفاعات مشرف به شهر بیاره و خُرمال عراق و به معنی مرز موعود است. (ص 52). ارتفاعی که در 31/4/1360 مصادف با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان، به زیر پای جوانان 16 ـ 17 ساله ای به فرماندهی جاویدالاثر احمد متوسلیان، گرفته شد. اما این فتح و پیروزی به دلایلی که تاکنون معلوم نشده است دیر نپائید و با پاتک سنگین دشمن به قتلگاه خونین این جوانان تبدیل شد. قتلگاهی که تاکنون اجساد مانده در دل خود را پس نداده است. شهید بیژن شفیعی، شهید محمد همائی رشید، شهید محمدرضا فروتن، شهید محمد ورمزیار، شهید خسرو آذرمی، پنج دانش‌آموز اسدآبادی قله‌نشین شنام و از دوستان کیانوش هستند؛ که صعودشان به این ارتفاع را هنوز پائین آمدنی نیست.
کیانوش در این عملیات از ناحیه چشم مجروح می‌شود، برادرش نباتعلی فتاحی (دلیل تفاوت نام فامیلی در کتاب آمده است ص 31) او را به عقب باز می‌گرداند، اما در میانه راه به دست دشمن غدّار و کومله (کومه له) دستگیر می‌شوند...
این کتاب، قصه پر غصه کیانوش است از تمامی این لحظات. قصه روزهایی سرد و یخی که در دست ضدانقلاب اسیر بوده اند. داستان مقاومت‌های برادر؛ برادری که شخصیت ایدئولوژیک و مذهبی وی، خواب را از گرگان «دره بیداد» ربود؛ تا آن که این گرگان پریشان خواب او را دریدند و شهید کردند.
شنام یادآور قصه مردمانی ست که در سرزمین مادری خویش در دست عصیان گرانی بد فرجام گرفتار آمده بودند؛ مردمانی مظلوم، که دست ستم، خواب و خوراک و آسایش را از آنان گرفته بود. ستم و ظلم می‌دیدند اما دم فرو بسته بودند، تا که روزی با فریاد خویش سکوت شب را شکستند و به نظاره طلوع آفتاب نشستند. شنام قصه شیلان است، دخترکی کُرد و نشسته در تاریکی، که با چشمان غزالی‌اش، شنام (کیانوش) را روزنه‌ای به نور و روشنایی می‌بیند. پس به سویش می‌رود و... . شنام و شیلان قصه عاشقی لیلی و مجنون، خسرو و شیرین و فرهاد و یوسف و زلیخا نیست،‌ قصه عطوفت است و قصه انسان بودن. قصه همراهی دو نگاه. قصه تنهایی‌های شنام و سکوتی که با پارس سگ‌های شیلان شکسته می‌شد... .
گفتم قصه، گفتم داستان، گفتم خاطره، و می‌گویم شعر، می‌گویم رؤیا، و می‌گویم پرواز در عالم خیال، شنام همه اینهاست و هیچ کدام نیست، شنام، شنام است.
در این نشست که صاحب این قلم، کوچکترین مهمان این محفل دوست داشتنی بود، از صاحبان و اهالی مجلس شنید؛ قصه...، داستان...، خاطره...، شعر...، رؤیا... شنید «شنام» و شنید «شنام و شیلان». اما صدایی بلندتر گفت «نبات» و من شیرینی نبات را در ذائقه همه حاضرین چشیدم. آری «نبات» برادر شهیدی است که دوستان، همرزمان و برادرش حلاوت خاطرات، بزرگی، رشادت و استواری او را همواره به کام دارند.
ما نیز امروز به یمن انتشار این کتاب، افتخار می‌کنیم در سرزمینی زندگی می‌کنیم، که «نبات»هایی را در خود پروراند تا با پای‌فشاری بر سر اصول و عقاید و نثار خون خویش، نگذاشتند دشمنان روبه صفت‌، کام وطن را تلخ و گس کنند.
نشست نقد و بررسی کتاب توسط صاحب‌نظران استان همدان موج می‌زد از هم ذات‌پنداری ها. هر کسی دوست داشت قصه شنام را به راه دل خویش به فرجام برساند. اما این خاطرات که بر ساختار داستان استوار بود به راهی ‌رفت که باید می‌رفت. راهی که تقدیر و روزگار برایش رقم زده است و انسان را گریزی ازآن نیست.
گلزار راغب، صاحب خاطره، همو که سالیان سال کوله سنگین این خاطرات را در سینه خود حمل می‌کرد، امروز وقتی می‌بینید هر کسی از بار نهاده شده بر کاغذهای تاریخ سهمی را برداشته و با او همراه شده است کمی سبک می‌شود، چند چین صورت او وا می‌شود. خنده‌ای بر لبانش می‌نشیند. اما من نمی‌دانم چرا خنده‌های او هم‌ جنس دیگری دارد. آیا تاکنون تبسم و خنده رضایت را بر لبان یک بیمار دیده‌اید. خنده شنام خنده یک بیمار است. بیمار عشق! «خنده دلتنگی»، «خنده خون»، «خنده دل خون»، «خون خنده».
بیماری که همسرش پروین رضایی، سالیان سال است تیمارش می‌کند و همراهی. این پروین است که با عطیه‌ای الهی و مِهر همسری، مُهر سکوت بیمارش را شکسته و خنده رضایت را بر لبان کیانوش نشانده است.
من از میان سطور نانوشته این کتاب بزرگی و عظمت و رازهای سر به مُهر پروین را خواندم. بزرگی و عظمت زن ایرانی، زن عاشق و سوخته شوهر. به راستی اگر نبود روح بزرگ پروین ما امروز به جای شنام چه داشتیم؟ شنام در زیر سنگ صبر و بردباری پروین است که چنین صیقل خورده و جلا یافته است. کیانوش خوش اقبال بود که توانست از گلوگاهها و مسیرهای پرپیچ و خطرناک سالم عبور کند و خود را به خوشه پروین گره بزند. چه خوب که او ارزش این خوشه طلایی را دریافت و کتاب خاطراتش را تقدیم او کرد.
همراهان جلسه نقد شنام نیک می‌دانستند که قدردانی از کیانوش به پاس این همه صبر، بردباری و خلوص، فقط با بیان احساسات انگیخته شده و شرح برداشت‌ها از منظرگاه خویش ممکن است. پس آنچه را که خوانده بودند به هر طریقی و راهی متفاوت، و آنچه را که احساس کرده بودند و به آن رسیده بودند، در طبق اخلاص گذاشتند و ارج رنج کیانوش دانستند.
فرحناز قاسمی، هنرمند داستان‌نویس از تناقض زمستان در تابستان و اینکه گفتگوی شکل گرفته شنام با شیلان در رؤیا را ابتدا حقیقت پنداشته و بعداز درک رؤیا بودن آن ناراحت شده است، سخن گفت. متقیان از جهادگران استان همدان نیز شرح و توصیف بیشتر از فضا و جو سیاسی آن زمان کردستان طلب کرد.
ابوالفتح مؤمن (معاون پژوهشی حوزه هنری همدان) گفت نقش تخیل سبب شده تا جنبه داستانی کتاب قوی‌تر از جنبه روایت و خاطره باشد؛ او انتظار داشت در برخی موضوعات و اشخاص گویاسازی بیشتری می‌شد. الماسی، نویسنده؛ نیز به عناصر داستانی کتاب، زمینه‌ها و پی‌رنگ کتاب پرداخت و از برخی تناقضات سخن گفت و این که معلوم نیست کتاب خاطره‌ است یا داستان یا شعر؟
شریفی که خود را ناشر معرفی کرد نام کتاب را «شنام و شیلان» پیشنهاد داد. علی رستمی توضیح داد که کتابی به نام «شیلان» براساس همین خاطرات با روند و ساختار کاملاً‌ داستانی در حال نگارش است. اکبری، نویسنده و فیلم‌ساز؛ علت کشش و جذابیت کتاب را در روایت داستانی دانست. روایتی در چند بخش؛ روایت رفتن به جبهه، روایت اسارت، روایت عاشقی و نتیجه‌گیری. او گفت قصه عاشقی شنام و شیلان بر کتاب سایه انداخته است اما او دلش برای داداش نبات می‌تپد و برای او گریسته است. محمدعلی حیدر دلگرم از پیش‌کسوتان جهادگر و به عبارتی سنگرساز بی سنگر، دلش می‌سوخت از اینکه در بیان موقعیت جغرافیایی، راهها، مساجد و... دقت نشده است؛ و اینکه چرا در برابر تحلیل، پردازش مباحث مارکسیستی و کمونیستی در اردوگاه ضدانقلاب مباحث ایدئولوژیک اسلامی طرح نشده است. خانم بیات گفت بعد از خواندن کتاب برایش سؤال ایجاد شده که اصلاً این کتاب برای چه نوشته شده است. زنجانی نماینده دفتر ادبیات پایداری در امور استان‌های حوزه هنری، نیز گفت کیانوش دچار خودسانسوری شده و فضاسازی‌های او در کتاب مشهود است. او نیز بر انجام کار پژوهشی بیشتر تأکید کرد.
... و کیانوش همان‌گونه که با بردباری چهارده ماه اسارت را تحمل کرده بود، باز صبوری می‌نمود، می‌دیدم که او به تمامی، گوش جان است. این از یادداشت‌هایی که تند تند برمی‌داشت معلوم بود. گرمی‌بخش هوای سرد سالن، سخنان سه تن از همرزمان و یاران دوران اسارت کیانوش بود. عظیمی خود را با شتاب و عاشقانه به این جلسه رسانده بود و چه گرم و صمیمی از آن روزهای سرد و یخی سخن می‌گفت. او کیانوش را تحسین کرد برای احیای خاطرات مشترکشان در دخمه‌های کثیف و نمور کومله. وقتی عظیمی خاطراتش را با جان دمیده از شنام باز می‌گفت دیگر دراین دنیا نبود؛ در 29 سال پیش سیر می‌کرد. می‌دانم که بخار نفسش در سرمای سخت کردستان یخ می‌زد؛ اما پرنده خیالش در آسمان خاطرات به آسانی و گرمی پرواز می‌کرد. کتاب شنام نه تنها بار سنگین خاطرات را از شانه‌های کیانوش برداشته، بلکه دوستان و هم‌قطارانش را نیز سبک و در بزم سماء رها کرده است.
«باقر یعقوبی، 17 ساله، دوم دبیرستان، بسیجی، مجروح» این جمله‌ای است که در فهرست آمار صفحه 48 برای یار شماره 9 عملیات شنام ذکر شده است. کسی که نفس‌نفس زنان در دقایق آخر خود را به جلسه رسانده است، باقر یعقوبی زبان که باز می‌کند از شهدای قله شنام می‌گوید. او نیز سراپا شادی و شعف است شادی از زنده شدن نام شهدا و نیز تجدید خاطرات هم‌نفس شدن با آنها. با کنجکاوی بسته‌ای را که در دست دارد می‌نگرم، سفت در میان دستانش می‌فشارد. دقایقی بعد وقتی که روی میز پهن‌شان می‌کند عکسهایی از شهدا و همرزمان را می‌بینم. می‌دانم که او به روزهای خوش گذشته با حسرت نگاه می‌کند.
علی رستمی در مقدمه کتاب به عنوان یکی از راهنمایان و مشاورین معرفی شده است اما عنوان او در فهرست آماری شنام بالاتر است: «علی رستمی، 16 ساله، دوم دبیرستان، بسیجی، سالم» (ص 48). او نیز خاطراتی را از نحوه اعزام دانش‌آموزان و معلمان مدارس اسدآباد به مریوان و چگونگی ورود به عملیات شنام بازمی‌گوید. به خوبی موقعیت جغرافیایی آن منطقه را ترسیم می‌کند و بر زمان‌بندی کتاب در عملیات شنام صحه می‌گذارد. یعقوبی و رستمی برای 50 صفحه اول کتاب سند هستند. سندهای شفاهی که لازم است خاطرات‌شان ثبت و ضبط گردد. رستمی نیز دل‌شدگی خاصی به داداش «نبات» دارد، او شخصیت نبات را یک شخصیت متحول شده در کوران انقلاب می‌داند، که در منطقه‌ای با مشکلات ایدئولوژیک، مسجدی بنا کرده است. معلوم است؛ این را خوب می‌توان از آهنگ صدای رستمی  خواند، که او چقدر عاشق و شیفته شخصیت ایدئولوژیک و کاریزماتیک نبات است. دلش می‌خواهد برای «نبات» پژوهش عمیق‌تری صورت بگیرد و اثری ویژه منتشر گردد.
من، در ابتدای جلسه در یک فضای تردید و دوگانه‌ای قرار داشتم. از طرفی فضای جلسه را علمی می‌دانستم و بر ارائه نظرات و نقدها بدون روتوش نظر داشتم و این را حق کتاب شنام می‌دانستم که نقد شود. چرا که هر کتابی شأن نقد نمی‌یابد! اما شنام حق و قدر نقد داشت. از طرف دیگر در سؤال و تردید بودم که نکند چینی خاطره شنام از برندگی صراحت، ترک بردارد. از این‌رو غرق در ارزیابی جلسه بودم. دیدم که کیانوش با چه صبر و بردباری و خوش‌رویی همه را می‌شنود، پس تردید به زمین گذاشتم. گفتم برایم مهم است که جذابیت و نور ساطع از خاطرات شنام را نوری متلألی از یک الماس واقعی بدانم، نه یک جواهر قلابی.
 آنچه این معیار را در من ایجاد می‌کند، استناد است، من باور دارم خاطرات شنام در این دامنه زمانی و با این رخدادهای متفاوت شکل گرفته است، اما این باور فردی، برای تاریخ و پژوهش ادبی دفاع مقدس کافی نیست. این حق کیانوش است که خاطراتی در این وضع و اندازه داشته باشد حتی به همین سبکی که از هر زبانی می‌شنویم؛ «داستانی». اما دیگر نباید انتظار داشت که ارجاع تاریخی و پژوهشی به آن صورت بگیرد. اعتقاد دارم نسلها پی در پی باید شنام را بخوانند و بر آنچه که در این سرزمین گذشت آگاهی یابند. آگاهی نسل های آتی، در باور به درستی است، نه در خیال و فضاسازی. معترف هستم شنام، روایت روانه شدن جوانان 16 ـ 17 ساله به جنگ و ورود زودهنگام به چنین عملیاتی و بعد شکست و بعد اسارت و بعد عاشقی (کیانوش اصرار دارد بگویم بعد انسانی و عاطفی) است، هر چه که هست همه روی داده‌اند. اما کیانوش بی‌نصیب از یافته‌های بعدی و زبان امروزی نبوده است.
می‌گویم بزرگترین ضعف کتاب در پژوهش است کیانوش در مقدمه گفته برای حفظ اصالت خاطرات فقط از منبع ذهنی بهره گرفته است. اما در همان جا می‌گوید نسخه اولیه را به دو علی (یکی رستمی و دیگری شعبانی) داده است،‌ خب این یعنی رجوع به منابع شفاهی. ای کاش او چنین حصاری را برای خود ایجاد نمی‌کرد. و در فضای کردستان، توصیف و تحلیل عملیات شنام، وضعیت گروههای ضدانقلاب و... تحقیق می‌کرد. پی‌نوشت‌های پایان هر فصل نشان می‌دهد که گلزار راغب بر این امر راغب بوده است. حتی در جایی او شماره پاورقی (فصل اول) ذکر کرده، اما بعد هیچ نگفته است. پیداست او از زبان و دانش امروز بهره برده است. آخر جوانی که در گرماگرم عزل بنی‌صدر اسیر می‌شود و به اسارت برده می‌شود چطور می‌تواند به این حقیقت رسیده باشد که عزل بنی‌صدر، موجب سروسامان یافتن جبهه‌ها شده است جز این که او این دانش و آگاهی را بعد رسیده باشد.
برایم جالب بود که برخی همراهان جلسه بر اقدام دفتر ادبیات و هنر مقاومت صحه گذاشته و از جسارت مرتضی سرهنگی در انتشار این نوع کتاب‌ها قدردانی می‌کردند. می دانم این نگاه سرهنگی نگاه به زندگی است؛ او معتقد است اگر این حقایق را از جنگ بگیریم، زندگی را از جنگ گرفته‌ایم.
از این‌روست که من نیز در برابر آقای اکبری، می‌گویم دوست عزیز! در این کتاب داداش نبات و استقامت و پایداری او بر سر عقایدش برای من هم با عظمت است و شهادت هم گوارای وجودش. ولی این همه بزرگی گفته و ناگفته داداش نبات برایم زمانی قابل باور است که قصه عاشقی (فکر کنم این بار دیگر کیانوش برنتابد، خب بُعد عاطفی!) شنام و شیلان را باور کنم. شرح صادقانه به این بُعد است که روایت نبات را برای من قابل باور می‌کند.
در میان جلسه پرسیدم آقای گلزار این چندمین کتاب شماست؟ پاسخ با خنده‌ای تحویلم داد؛ خب همین، اولین و آخرین. گفتم پس چه انتظاری می‌توان از سوی او داشت که این چاله چوله‌ها را دیده باشد. این قصور کارشناسان است که او را به وضع بهتر و ساختاری درست راهنمایی نکرده‌اند.
کیانوش گلزار راغب بالاخره تکمه آبی میکروفون را فشار داد و آرام و متین لب به سخن گشود. ابتدا از توجه و نقطه نظرات تمامی حاضران تشکر کرد و برخی سؤالات را پاسخ گفت. او تأکید کرد که ساختار داستانی کتاب نمی‌تواند صداقت او را در روایت، به زیر سؤال ببرد. او گفت برایش مهم انتقال عمق و مفاهیم خاطرات و روبدادها بوده است. خاطرات او دارای خطی طولی با عرضی وسیع است که بسیاری از جریان ها را تعریف می‌کند. او مدعی شد کتاب بیش از هر کتابی که تاکنون منتشر شده به بحث کردستان و فعالیت ضدانقلاب و معرفی کومله و دموکرات پرداخته است. او قبول کرد روایت خواب‌آلود (!) با شیلان، فقط فضایی بوده تا او درونیات خود را جلوه‌گر کند.
کیانوش تأکید کرد فقط به دلیل حفظ حریم فضاهای اخلاقی و آسیب ندیدن بعضی افراد که خود و خانواده‌اشان در این جامعه زندگی می‌کنند، نام هایشان را تغییر داده و از اسم مستعار برای‌شان استفاده کرده است.
او معتقد است پرداختن بیش از این به داداش نبات هم نوعی کم گذاشتن برای دیگر شهدای مطرح در کتاب است؛ و لازم می‌داند که برای این شهید یک کار مستقل صورت بگیرد. او گفت به دلیل سرعت در نگارش خاطرات در برخی مقاطع به جزئیات نپرداخته است و بخش حذفی کتاب فقط یک متنی است که خانم میرشکاک (ویراستار کتاب که در کتاب مشخص نیست) به دلیل نداشتن متن روایی آن را حذف کرد. حذف درستی از یک متن آهنگین و شعرگونه.
کیانوش گفت اینکه چرا من این خاطرات و کتاب را نوشتم؟ می‌خواستم پاسخ روشن به جامعه بدهم چرا جوانان عاشق جبهه و جنگ بودند و هستند.
در پایان من بر حاضرین نکته کلیدی را فاش کردم و آن اینکه شیلان نام مستعار بر شخصی حقیقی در زندگی کیانوش در همان گستره زمانی بوده است.
جلسه نقد به پایان رسید و من انتشار این کتاب را مرهون جسارت سه شخص می‌دانم:
1. پروین رضایی، برای تمام بزرگی و عظمت روحی‌اش.
2. کیانوش گلزار راغب، که خاطراتش را فقط از آن خود ندانست و با بیان آن سرمایه‌ای معنوی به جامعه افزود.
3. مرتضی سرهنگی، برای شکستن تمام کلیشه‌های غلط حک شده در اذهان؛ و برای تلاشش در معرفی صحنه‌های دیگر جنگ؛ صحنه‌های زندگی...
این جلسه را نیز مرهون تلاش بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس و حوزه هنری استان همدان می‌دانم، که برخلاف دستگاه‌های دیگر در یک همکاری تنگاتنگ، رویش بذر گیاهی زیبا در بستر عمیق ادبیات را موجب شدند.
... و برای من همین بس که در این سفر دوست همراه خارج نشینم که 19 سال در خارج زندگی کرده است؛ با دیدن باغ موزه دفاع مقدس و شنیدن بخش هایی از خاطرات شنام؛ بعد از 21 سال با من به نماز ایستاد. لازم می‌دانم به 5 دوست هنرمندی که در مسابقه شنام‌نویسی حوزه هنری همدان برگزیده و لوح تقدیر دریافت کردند تبریک بگویم.



 
تعداد بازدید: 6593


نظر شما


زارعی
خوبه که به ارزشهای دفاع مقدس توجه میشود ،درد کاک شنام درد هزاران رزمنده ای است که سالهاست در سینه ها حبس کرده اند ولب به اعتراض نمی گشایند
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.