خاطرهای از شهدای 7تیر
اکرم صدیقی کلاته
شهادت حجت الاسلام محمد حسن طیبی از زبان همسرش
شهید حجت الاسلام محمد حسن طیبی نماینده مردم اسفراین در خراسان (جنوبی) بود که در فاجعه بمبگذاری دفتر حزب جمهوری اسلامی در 7 تیر 1360 به شهادت رسید.
شهید طیبی در 19/2/1310 در روستای روئین از توابع سفراین متولد شد. در 10 سالگی برای تحصیل علوم دینی عازم مشهد شد. در 25 سالگی ازدواج کرد و صاحب 6 فرزند شد. از دهه چهل وارد مبارزات سیاسی شد و پس از پیروزی انقلاب به عنوان نماینده مردم اسفراین به نخستین دوره مجلس شورای اسلامی راه یافت.
در این مقاله ماجرای شهادت او را از زبان همسرش میخوانیم:
روزی که ایشان در حزب جمهوری شهید شد، من به همراه بچهها به اسفراین رفته بودم؛ پیش از سفر، شهید طیبی خیلی از من خواست که همراه بچهها نروم و در لحظه خداحافظی گفت «فاطمه شما نرو»؛ گفتم «طاقت نمیآورم اینجا تنها بمانم». گفت: «پسر بزرگت را پهلوی خودت نگه دار، بعد که مجلس به من مرخصی داد با هم میرویم» اما بچهها اصرار کردند که ما دلمان تنگ شده است؛ زنگ زدم گفتم که شما ماشین را بفرست تا ما را به ترمینال ببرد و حاجآقا گفت «به من اجازه نمیدهند که بیرون بیایم چون اطراف مجلس شلوغ شده است؛ عدهای علیه دکتر بهشتی و رأی مجلس بر عزل بنیصدر در خیابانها تظاهرات کردهاند»؛ بالاخره ماشین آمد اما شهید طیبی با او نبود؛ برای خداحافظی به مجلس رفتیم؛ دیدیم که شهید طیبی با دوتا خانم که از شهرستان آمده بودند مشغول صحبت هستند؛
ما را که دید، آمد جلو، با بچهها یکی یکی خداحافظی کرد و رویشان را بوسید و به آنها پول داد و «گفت انشاءالله به سلامتی بروید؛ من هم 15 روز دیگر که مرخصی گرفتم پیش شما میآیم». یک شب خانه برادرم بودم؛ ساعت 12 شب تلفن خانه زنگ زد؛ پدر خانمش گوشی را برداشت و متوجه شدم که حاجآقا است؛ شهید طیبی حال بچهها را پرسید؛ حتی حال همسایهها و فامیل را هم پرسید؛ از کسانی پرسید که قصد طلاق داشتند و قرار بود صلح کنند. در همه حال به فکر مردم بود؛ گفتم «بله حالا صلح کردند؛ برای ماه رمضان چه کار میکنی؟» به شوخی گفت: «یک چیزی میخورم؛ به رستوران میگویم برایم غذا میآورند؛ فکر من نباش»
روزی که آن اتفاق افتاد، من حالم خوب نبود و به بهداری رفتم که دارو بگیرم؛ دیدم بهداری تعطیل است دلیلش را که پرسیدم گفتند «مجلس را بمب گذاشتند» دوباره پرسیدم: «کجا؟» گفتند: «مجلس» گفتم: «آقای طیبی هم حتماً هست.» یک نفر که آنجا بود و مرا میشناخت، گفت: «حاج خانم شما ناراحت نباشید، اسم یک عدهای را اعلام کردند که اسم آقای طیبی میان آنها نبود؛ اسم آقای بهشتی بود اما شهید طیبی را نخواند».
میدانستم که غیرممکن است حاجآقا در جلسات حزب شرکت نکند. گفتم «اگر اسمش را نگفتهاند حتماً مجروح شده است. من باید فردا به تهران بروم. حتماً او مجروح شده و کسی نیست که به من خبر بدهد».
داشتم آماده میشدم که به سمت تهران بیاییم، رادیو را روشن کردم؛ اخبار ساعت 2 بعدازظهر داشت نام شهدای حزب جمهوری را میخواند؛ نام همه وزرایی که در ساختمان ما زندگی میکردند را خواند، شهید بهشتی، دهقان، چراغی، حسینی، نماینده نایین تا این که گفت «محمدحسن طیبی»؛ دیگر چیزی نفهمیدم؛ وقتی بلند شدم دیدم اتاق شلوغ است و همه دارند گریه میکنند.
سه روز در اسفراین عزاداری کردیم؛ بعد از سه روز به تهران آمدیم؛ وقتی وارد خانه خودمان شدم، چشمم به عمامه و عبای شهید افتاد که به چوب لباسی آویزان بود. لباسهایش همیشه مرتب بود. کارهای شخصیاش را خودش انجام میداد و اصلا اهل دستور دادن نبود. لباسهایش را بوئیدم و روی چشمهایم گذاشتم.
شهید حجت الاسلام محمد حسن طیبی هنگام شهادت 50 سال داشتند ، پیکر این شهید در روستای زادگاهش به خاک سپرده شد.
تعداد بازدید: 4994