سیصدوهفتادودومین شب خاطره - 1
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
05 آذر 1404
در آغاز مهر و همزمان با هفته دفاع مقدس، سیصدوهفتادودومین برنامه شب خاطره، 3 مهر 1404 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. مجری با خوشآمدی گرم برنامه را آغاز کرد و یادآور شد بیش از سیوسه سال است این محفل در آغاز هر ماه، چراغ یاد رزمندگان و شهدا را روشن نگه داشته است. در این برنامه حاج حسین صادقی سیروئی، حسن ناجیراد و سیدمرتضی آذرهوشنگ خاطرات خود را بیان کردند. همچنین در حاشیه این مراسم، از کتاب «حسین گاردی» به نویسندگی محمدهادی زرگری رونمایی شد. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
مجری، نخستین راوی را چنین معرفی کرد: متولد مرداد ۱۳۳۴ از روستایی در سیروی کهک استان قم و زاده خانوادهای کشاورز. در هفدهسالگی راهی تهران شد تا در یک خشکشویی کار کند، اما سرنوشت او را در سال 1352 به لشکر پیاده گارد شاهنشاهی برد. پس از انقلاب، از گارد جدا شد، مدتی در کمیته و سپس در سپاه خدمت کرد، اما دوستانش همچنان او را با لقب «حسین گاردی» میشناسند. چند روز پس از آغاز جنگ اسیر شد و 10 سال از عمرش را در اردوگاههای عراق گذراند. بعدها در حوزه حج و زیارت فعال بود و امروز به عنوان کهنهسرباز دفاع مقدس آمده تا گوشهای از آن روزهای پرحادثه را روایت کند.
راوی اول برنامه، حاج حسین صادقی سیروئی سخنانش را اینگونه آغاز کرد: روستازادهام و کشاورززاده. خاطرات کودکیام هنوز در ذهنم زندهاند، اما آنچه در زندگی من نقطه عطف شد، ورودم به گارد شاهنشاهی بود. در پادگان عشرتآباد خدمت میکردم؛ جایی که بعدها به پادگان ولیعصر «عج» تبدیل شد. دوران انقلاب که فرا رسید، از گارد فاصله گرفتم و به صف مردم پیوستم. مدتی در کمیته فعالیت داشتم و بعد به سپاه رفتم. به دلیل سابقه نظامی، در آموزشها کمکمربی بودم و از همانجا مسئولیتهایی گرفتم. مدتی بعد، مأمور کردستان شدیم؛ همراه حاج احمد متوسلیان، شهید غلامعلی پیچک و چند نفر دیگر. ابتدا به مهاباد رفتیم و بعد بانه؛ جایی که درگیر نبرد با ضدانقلاب شدیم. بانه دست منافقین و چریکهای فدایی افتاده بود و ما در کنار شهید اصغر وصالی و نیروهای «دستمال سرخها» برای آزادسازی شهر وارد عمل شدیم.
در روزهای بعد مأمور پاکسازی جاده بانه - سردشت شدیم. در همان ایام، مأموریتی هم در تهران داشتم؛ پیگیری برخی از نیروهای گارد سابق که در کشتار ۱۷ شهریور نقش داشتند. پیگیریهایم منجر به دستگیری چند نفر شد؛ از جمله سروان نادری که فرمان آتش داده بود. او را در بابلسر دستگیر و به شهید کچویی در اوین تحویل دادیم.
چند روز بعد، مأموریت تازهای به ما محول شد؛ حرکت به سوی غرب کشور. از کرمانشاه تا قصر شیرین و نفتشهر، هر جا که دشمن نفوذ کرده بود، ما هم رفتیم. در نفتشهر دیدم که منابع نفتی ما هدف قرار گرفتهاند. نیروهای خودی تلاش میکردند با خمپاره به مواضع دشمن پاسخ دهند، اما موفق نمیشدند. از آنها خواستم اجازه دهند من هم شلیک کنم. خمپاره را روی دوشم گذاشتم، کمی عقبتر رفتم و زاویه را تنظیم کردم. گلوله که شلیک شد، لحظهای بعد شعلهای از مواضع دشمن برخاست. همانجا با تمام وجود حس کردم که این ما نبودیم که میزدیم، بلکه دست خدا بود که تیر را رها کرد؛ مصداق آیه « وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لَکِنَّ اللَّهَ رَمَى»[1].
راوی ادامه داد: دو ماه مانده به آغاز رسمی جنگ، درگیریهای مرزی ما با عراق بالا گرفته بود. سیویکم شهریور 1359، از آسمان نفتشهر، هواپیماهای دشمن را دیدم که بر فراز مرزها عبور کردند. لحظاتی بعد، صدای بمباران کرمانشاه و سپس تهران بلند شد؛ این آغاز جنگ بود.
ما در منطقه تنها چند تانک قدیمی و 2 قبضه توپ داشتیم. نیرو اندک بود، تجهیزات ناقص، اما ایمان و غیرت موج میزد. دوم مهر، عراقیها به پاسگاه گمرک حمله کردند و ما با سی - چهل نفر از نیروهای سپاه و بسیج که از گیلان غرب و تهران آمده بودند، در مقابلشان ایستادیم. در میان نیروها جوانی تازهوارد بود به نام حسین اللهکرم، که آن روز نخستین تجربه حضورش در جبهه بود.
تانکهای دشمن تا 700 متری ما رسیده بودند. تنها سلاح مؤثرمان خمپاره120 بود. آن را زیر درختی گذاشتیم و من زاویه لوله را با تانکها تنظیم کردم. گلوله نخست کوتاه خورد، اما گلوله دوم مستقیم به تانک وسطی اصابت کرد و انفجار عظیمی به پا شد. باز همان احساس به دلم نشست: «این ما نیستیم که میزنیم، خداست که میزند». با شصت شلیک پیاپی، تانکها یا منهدم شدند یا عقب نشستند. آن روز ما ایستادیم، اما شب دشمن از مسیر دیگر حمله کرد. پس از چند روز مقاومت، در تنگه کنه محاصره شدیم و اسارت آغاز شد.
راوی در ادامه گفت: 10 سال از عمرم در اردوگاههای عراق گذشت؛ سختترین سالها، اما پر از درس و عزت. آنجا آموختم که اسارت پایان نبرد نیست؛ میدان دیگری است برای دفاع از شرافت. در این مسیر، هیچ کس به اندازه حاج آقا ابوترابی برای ما راهگشا نبود. ایشان منجی اسرا بودند. ما ابتدا نمیدانستیم چگونه باید با عراقیها مبارزه کنیم و سعی میکردیم مبارزه را رودررو پیش ببریم، اما با آشنایی با حاج آقا و روشهای ایشان، همه چیز دگرگون شد. او برای همه اسرا پدر بود و پدری کرد. من به اندازه پدرم و شاید بیشتر، به او علاقه و ارادت داشتم. کسانی بودند که پیش از اسارت، اهل نماز و روزه نبودند، یا سربازانی معمولی بودند، اما با برخورد و روحیه مرحوم ابوترابی، همگی به راه راست هدایت شدند. شعار همیشگی ایشان به ما این بود: «پاک باش و خدمتگزار». این مرجعیت فکری و اخلاقی، بزرگترین پشتوانه ما در آن سالهای سخت بود.
در اردوگاه رمادیه، مسئول آشپزخانه بودم. در همانجا خانمهایی از اسرا را آوردند تا از آنان در تبلیغات استفاده کنند. یکی از آنان خانم معصومه آباد بود. خواستیم چای برایشان ببریم تا از آنها دلجویی کنیم، اما نپذیرفتند و گفتند: «اگر برای همه اسرا چای میبرید، ما هم میخوریم، وگرنه نمیخوریم». همانجا فهمیدم این زنان چه استواری دارند. عراقیها هیچگاه نتوانستند از آنان سوءاستفاده تبلیغاتی کنند.
در اردوگاه، رادیو و خبر برای ما حکم زندگی داشت. نگهداریاش سخت بود، اما زنان اسیر آن را پنهان میکردند و اخبار را برایمان میآوردند. بعدها که گروهی از نوجوانان اسیر به رمادیه منتقل شدند، هر کدام بندهایی از قانون اساسی جمهوری اسلامی را از حفظ نوشته و به ما دادند. روی کاغذ سیمان و با مدادهای مخفی شده، آن بندها را بازنویسی کردیم و در دل اردوگاه، قانون و ایمان را زنده نگه داشتیم.
راوی ادامه داد: دشمن بارها تلاش کرد از ما اعتراف و تبلیغ بگیرد، اما شکست خورد. یکبار وقتی سرگردی عراقی به اسیران جوان توهین کرد، همه اردوگاه اعتصاب کرد. اعتصاب از اتاق 24 رمادیه آغاز شد و به همه اردوگاه سرایت کرد. هرچه فشار آوردند، تسلیم نشدیم. در دل همان قفسهای سیمخاردار، گاهی به بازگشت فکر میکردیم. من حتی خواب بازگشت را دیده بودم، اما فکر نمیکردم مردم با آغوش باز از ما استقبال کنند. با این حال، آنان ما را شرمنده محبتهایشان کردند. در آن ده سال، همسرم با وجود تمام مشقتها، فرزندانم را بزرگ کرد. من حتی در نامهای به او نوشتم که اگر میخواهد آزاد است تا زندگی جدیدی آغاز کند، اما او با وفاداری مثالزدنیاش پاسخم داد.
راوی در ادامه گفت: بالاخره روز بازگشت فرا رسید. پس از یک دوره استراحت، به دعوت سرداران دهقان و انصاری به نیروی هوایی سپاه پیوستم. مأموریت من آموزش فرماندهان ردههای مختلف این نیرو بود. چندین دوره برای فرماندهان و مربیان برگزار کردیم و این آموزشها در نیروی هوایی نهادینه شد. افتخار من این بود که با بسیاری از شهدای بزرگ این عرصه، مثل شهید حاج حسن تهرانیمقدم و شهید حاج امیرعلی حاجیزاده، همکاری و رفاقت نزدیک داشتم. بسیاری از آنان یا از شاگردانم بودند یا همکارانم. خداوند همه آنان را رحمت کند؛ کسانی که در زمینه موشکی برای مملکت ما حیثیت و آبرو خریدند.
راوی سخنانش را اینگونه به پایان رساند: هنوز صدای اذان رمادیه در گوشم است و بوی نان خاکستری عراقیها در یادم مانده، اما در کنار همه سختیها، یک حس همیشه زنده است؛ اینکه خدا در تمام آن مسیر با ما بود. از روزی که خمپاره از دوشم رها شد تا لحظهای که سیمخاردارها را پشت سر گذاشتم، هر جا نگاه کردم، دست او را دیدم. حالا، در این شب خاطره، فقط میخواهم بگویم جنگ برای ما تمام نشد، فقط شکلش عوض شد. از آن خاکریزهای نفتشهر تا پایگاههای پیچیده موشکی و از اردوگاههای عراق تا این محفل امروز، آنچه ماند، ایمان و وفاداری به راهی است که شهیدان، از حاج احمد متوسلیان و غلامعلی پیچک تا تهرانیمقدم و حاجیزاده، با خون خود گشودند.
ادامه دارد
[1] آیه 17 سوره مبارکه انفال.
تعداد بازدید: 14
آخرین مطالب
پربازدیدها
100 سؤال/7
اسناد در پژوهش تاریخ شفاهی ستون فقرات تحقیقاند و از آغاز تا پایان پژوهشگر را همراهی میکنند. در مرحله طراحی، اسناد با معرفی دوره، اشخاص و رخدادهای کلیدی، مبنای طرح پرسشهای دقیق قرار میگیرند. در پیشمصاحبه، مطالعه اسناد شناخت پژوهشگر از راوی و میدان را افزایش داده و مانع کلیگویی میشود. هنگام مصاحبه، ارجاع به اسناد حافظه راوی را فعال کرده، خطاهای زمانی و عددی را آشکار میسازد و امکان طرح پرسشهای جزئیتر را فراهم میکند.





