شانه‌های زخمی خاکریز - 18

صباح پیری

12 مهر 1404


فردای آن روز، دشمن حملۀ شدیدی را آغاز کرد. تانک‌ها را روانه کرده بود و آرام‌آرام جلو می‌آمد. به حدود چهل متری که رسیدند بچه‌ها قصد کردند عقب بروند که گردان کمیل با قایق‌ها پیدایشان شد. رفتند جلو و دو طرف دشمن موضع گرفتند. جنگ تانک‌ها و آر.پی.جی‌زن‌ها شروع شد. آتش از تانک‌ها زبانه می‌کشید. مجروحین را به عقب منتقل می‌کردند و بازار نبرد داغ بود. یکی از زخمی‌ها را که آوردند امدادگری به نام «حسینی»، رفت که کمکش کند. من هم به کمک حسینی رفتم. داشتم به او کمک می‌کردم که تیری از کنار دستم رد شد و به دست حسینی خورد. دیگر نمی‌توانست کار کند. تیر دستش را از کار انداخته بود. برای پانسمان او «آتل» در بین وسایلم نداشتم. با سنبه یک اسلحه دستش را بستم و با قایق رفت عقب. حالا من تنها مانده بودم با زخمی‌هایی که می‌آوردند. رفتم پشت دژ که بچه‌های کمیل آنجا بودند. گفتند جلو به امدادگر احتیاج است. بعضی از زخمی‌ها دوستانم بودند. آجرلو ـ امدادگر ـ کمرش پاره و خونین بود. مدنی‌پور ـ پزشکیار گردان کمیل ـ زخمی شده بود. همه را عقب فرستادیم. تا شب به کار مداوای زخمی‌ها مشغول بودم. شب که شد رفتم آبی آوردم. ناگهان خمپاره‌ای در دو ـ سه متری منفجر شد. نفهمیدم چطور زمین خوردم ولی وقتی خواستم برخیزم، دیدم نمی‌توانم. بچه‌ها آمدند و مرا با برانکارد به پشت امداد منتقل کردند. پاهایم زخمی شده بود و در کمرم درد شدیدی می‌پیچید. آنجا غیاثی را دیدم. حاج ممقانی هم آمد. به حاجی گفتم بچه‌ها احتیاج به امدادگر دارند. حاجی هم سریعاً با بی‌سیم دستور داد چند امدادگر بفرستند.

پس از مدتی استراحت مرا به اورژانس لشکر بردند. آنجا بعد از تزریق دو ـ سه آمپول به سنگر حاج مجتبی عسگری رفتم و 2 روز خوابیدم. بعد از مدتی یک روز «خانی»؛ پیک پازوکی ـ فرمانده گردان حمزه ـ را آنجا دیدم. از بچه‌های گردان حمزه بود که تا دجله رفته بودند. ولی وقتی ‌فهمیدند پشتیبانی نمی‌شوند به عقب برگشته بودند که در راه در محاصره چند تانک می‌افتند. خانی با زرنگی فرار کرده و نجات یافته بود. وقتی از امیر حسینی‌قنبری پرسیدم، گفت او را ندیده و به احتمال زیاد شهید شده است. این اولین برادر صیغه‌ای من بود که شهید می‌شد.

دشمن منطقه را بسته بود به شیمیایی، طوری که بوی آزاردهنده‌ای منطقه را پوشانده بود.

پس از مدتی التهاب، عملیات فروکش کرد و بچه‌ها روی مواضعی که گرفته بودند، پدافند کردند. من هم برگشتم جفیر. آنجا «مهدی گیوه‌چی» را دیدم. از آنجا هم به دوکوهه آمدم. آنجا فهمیدم «عباس کریمی» شهید شده... در این عملیات ـ بدر ـ برای اولین‌بار، پست امداد که یکی از ابتکارات حاج ممقانی بود روی آب زده شد، آن هم به وسیله دو پل شناور در بین نی‌زارها.

چند روز بعد قرار شد عملیات دیگری در همان منطقه انجام گیرد که به علت لو رفتن انجام نشد. قرار شد بچه‌ها 5 روز به مرخصی بروند و سریع برگردند.

حدود 1700 نفر بودیم. گفتند با هواپیما به تهران می‌رویم. هواپیما هم آمد. بدون صندلی. بچه‌ها را مثل گوسفندی توی هواپیما ریختند. گرما و صدای گوش‌خراش موتورها باعث شد چند تا از بچه‌ها حالشان به هم بخورد. هواپیما نمی‌توانست پرواز کند. بچه‌ها دوباره پیاده شدند. از صبح تا بعدازظهر در پایگاه «وحدتی» منتظر هواپیما بودیم و حالا که رسیده بود این‌چنین رسیده بود. بچه‌ها مفهوم رسیدگی به بسیجیان را با تمام وجود حس می‌کردند! هنوز مدت زیادی از فداکاری‌ها و شهادت یارانشان نمی‌گذشت که باید چنین پذیرایی از آنها می‌شد. به هر حال با تلاش برادر «دستواره» به تهران رسیدیم و...

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 27


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 18

فردای آن روز، دشمن حملۀ شدیدی را آغاز کرد. تانک‌ها را روانه کرده بود و آرام‌آرام جلو می‌آمد. به حدود چهل متری که رسیدند بچه‌ها قصد کردند عقب بروند که گردان کمیل با قایق‌ها پیدایشان شد. رفتند جلو و دو طرف دشمن موضع گرفتند. جنگ تانک‌ها و آر.پی.جی‌زن‌ها شروع شد. آتش از تانک‌ها زبانه می‌کشید. مجروحین را به عقب منتقل می‌کردند و بازار نبرد داغ بود.