سیصد و هفتادمین شب خاطره - 3
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
11 شهریور 1404
سیصد و هفتادمین برنامه شب خاطره، 2 مرداد 1404 با موضوع «محرم در جبهه» در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه رضا افشارنژاد، سید صالح موسوی و رامین عسگری خاطرات خود را بازگو کردند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
خاطره دیگر راوی اول برنامه، رضا افشارنژاد، درباره عملیات کربلای 8 در شلمچه بود. راوی گفت: عملیات کربلای 8 بعد از کربلای 5 انجام شد و از نظر مساحت، عملیات کوچکی محسوب میشد؛ ولی از نظر شدت، جزو عملیاتهای شدید بود. در پایان عملیات هم متأسفانه موفقیت چندانی نصیب بچههای ما نشد. یعنی در پایان عملیات ما مجبور شدیم به همان نقطۀ رهایی و حتی یک مقدار هم عقبتر برگردیم.
راوی ادامه داد: دو گردان «شهادت» و «میثم» از لشکر 27 محمد رسولالله(ص) در زمانِ بازگشت در راه بودند. فرماندهیِ گردان شهادت را حاج اکبر عاطفی و فرماندهیِ گردان میثم را حاج اصغر ارسنجانی برعهده داشت. حاج اصغر ارسنجانی، طبق گفتههای شهید کاظمی، پلاکش را روز قبل در آورده و در کانال ماهی انداخته بود. به این معنی که ما دیگر برنمیگردیم. در رابطه با نحوۀ شهادتش باید بگویم گاردِ ریاست جمهوری عراق پاتک کرده و وارد خاکریز دوجداره شده بود. عراقیها هیکلهای درشت داشتند و بچههای بسیجی ما 15 ، 16 ساله با هیکل بچهگانه بودند! اصلاً هیچ سنخیتی با هم نداشتند. باید حتماً از دور با آنها میجنگیدیم.
یادم میآید به بالای خاکریز رفتم. آنقدر آنها نزدیک بودند که نارنجک را مثل قُلوهسنگ به صورتشان پرت میکردم. یعنی حتی فرصت کشیدنِ ضامن نارنجک را نداشتم. در آن شرایط عدهای شهید شدند و عدهای داشتند عقب میکشیدند. من از یک فاصله 40، 50 متری، حاج اصغر ارسنجانی را با 3-4 نفر از نیروهاش- که حالا پیک یا بیسیمچی بودند، (این گمانهزنی من است) - دیدم. شبیه چهار - پنج شیری بودند که یک خیل عظیمی از کفتارها دورشان حلقه زدند و دارند به آنها حمله میکنند. آنها مثل شیر میجنگیدند و عراقیها را میزدند. ولی آنها 4 -5 نفر بودند و عراقیها نزدیک 200 - 300 نفر کماندوی گارد ریاست جمهوری. آن لحظات آخر حاج اصغر ارسنجانی و یارانش بود که دیگر هم هرگز پیکرشان پیدا نشد. ولی در تعاریفی که شده است، گونۀ دیگری میگفتند. اما اصل شهادتِ حاج اصغر به این صورت بود.
راوی آخرین خاطره را دربارۀ عملیات کربلای 5 اینگونه گفت: خودِ عملیات، یکی از بزرگترین و پرماجراترین عملیاتهای جنگ بود. من گوشهای از آن را میگویم. کربلای 5، نوزدهم دی 1365 شروع شد. بیستم دی به من مأموریت دادند گروهی از افراد تخریب را راهنمایی کنم. باید آنها را از سهراه شهادت عبورشان میدادم، به موازات کانال ماهی میبردمشان سر خاکریزهای کانال ماهی درست روبهروی استحکامات نونی.[1] چون آن طرف قرار بود یک لشکری، بیایند با ما دست بدهند. متأسفانه آنها نتوانسته بودند جلو بیایند. برای همین ما پهلودار شده بودیم. اصطلاحاً جناح داشتیم. برای این که عراقیها نتوانند نفوذ کنند، دستور دادند آنجا میدان مین کار بگذارید. من بچههای گروه تخریب را برداشتم بردم آنجا. طوری هم برنامهریزی کردیم که در تاریکی برویم. چون سهراه شهادت، با آن همه عظمتش از دو جهت در دید دشمن بود. ولی اینجا از سه جهت در دید دشمن بود؛ یعنی گنجشک میپرید، میزدند. بچهها شروع کردند به ریختن میدان مین. اواخر کارشان بود که پاتکِ سنگین آخر شب 21 دی کربلای 5 که به زعم فرماندهان، یکی از سختترین پاتکهای کربلای 5 بود شروع شد. در آن موقع گردان شهادت لشکر 27 خط را داشت.
دیگر تقریباً کار ما تمام شده بود؛ ولی هیچ رزمندهای وقتی درگیری شدید و پاتک شود، خط را رها نمیکند بگوید من مأموریتم انجام شد. ماندیم. بچهها پشت خاکریز هر کاری میتوانستند میکردند. تیراندازی، آرپیجی و غیره. من خودم دیدم تیربارچی و کمکش شهید شدند. اندازه 2-3 تا نوارِ پُر داشت. با آن تیربار شروع به تیراندازی کردم. مهماتِ بچهها رو به تمام شدن بود. 40-50 متریِ ما یک قایق از خودمان آمده بود. کلی مهمات، عسل، بیسکویت و ویفر شکلاتی که آن موقع میگفتند «یامیام» در قایق بود. کسی نمیتوانست برود و آن مهمات را بیاورد. در هر لحظه یک گل پرپر میشد. اصلاً این خاک شلمچه از فرط بارش توپ و خمپاره مثل آب کتری قلقل میکرد. خیلی خسته شده بودم. چند تا هم ترکش تلهای ریز خورده بودم. در یک چالهروباهی نشستم خستگی در کنم.
فرض کنید آدم سخاوتمندی مهمانی بدهد و بزرگان را دعوت کند. حالا یک آدم شاخشکستهای مثل من هم در آن مهمانی شرکت کند. از او هم همانطور پذیرایی میکنند که از بزرگان پذیرایی کردند. چرا؟ چون هم میزبان سخاوتمند است، هم میهمانان بزرگوارند. پس این حالی که میخواهم برایتان بگویم نه از سر این بود که من وجاهتی داشتم؛ بلکه به خاطر نَفَس رزمندهها و ارواح شهدا بود. برای یکی دو ثانیه حالی به من دست داد؛ گویی ملکوت آسمانها را ببینیم. در کربلای 5، شب صاف و ستارهای بود. گویی نوارهای سفید مثل هبوط فرشتگان یا عروج شهداست.
دو سه ثانیهای من در این حالت بودم. آن همه صدای انفجار شدید گلوله شنیده نمیشد. برای دو سه ثانیه سکوت مطلق شد. محو دیدن این نوار نوری بودم. دوباره به خودم آمدم و دوباره همان بارش گلوله و اینها بود. با این تفاوت که هر چه غم و اندوه و ترس در من بود، همه ذایل شده بود. اصلاً یک شعف خاصی برای من حاصل شده بود. طوری که رفتم با طمأنینه آن مهمات و بیسکویتها را آوردم. فکر میکردم این حال فقط به من دست داده است. به هر کسی میخواستم این ویفرها را بدهم، صورتش را که میدیدم، چشمانش میخندید. یعنی آن آرامش را من در صورت تکتکِ رزمندهها دیدم. معلوم بود که این حال در لحظه به همه دست داده است.
اگر شنیده باشید حضرت آقا [آیتالله خامنهای] در یکی از صحبتهایشان فرمودند که شبهای کربلای 5، شبهای لیلةالقدر بود. به معنای واقعی کلمه به ارواح خاک همان شهدا سوگند یاد میکنم. ما نه به چشمِ سر، ولی تنزل الملائکة و الروح را آنجا با تمام وجودمان حس کردیم. در کربلای 5 این عروج شهدا را میدیدیم. یک حالت خاص بود. تا سحرش که من مجروح شدم و رفقا من را با قایق بردند، این حالات در همۀ ما ساری و جاری بود.
ادامه دارد
[1] استحکامات نونی به سنگرهایی گفته میشود که در زمان جنگ ایران و عراق به ویژه در عملیات کربلای ۵، به عنوان سنگرهای دفاعی استفاده میشدند و به دلیل شکل خاصشان به این نام معروف شده بودند. این سنگرها به شکل دایرهای و با دیوارههای ضخیم از خاک و سنگ ساخته میشدند و به دلیل استحکام و مقاومت بالا، نفوذ به آنها بسیار دشوار بود. این سنگرها به دلیل شکل ظاهریشان که شبیه به یک نان گرد بود، به نام «نونی» معروف شدند.(فارس)
تعداد بازدید: 33








آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 13
یک شب خواب حاج مجتبی عسکری را دیدم که بیمار است. خواب را به غیاثی گفتم و پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت: حاجی رفته غرب! دو روز بعد حاجی را با برانکارد آوردند به قسمت دارویی. حاجی دستش شکسته و چانهاش ضرب دیده بود. رفته بود طرف بمو نزدیک جاده. وقتی میخواست سنگی را بردارد پایش لیز میخورد و با کمر نقش زمین میشود.






