تاریخ این حکایت

نسرین خالدی

19 مرداد 1404


 

«تاریخ این حکایت گر از تو بازپرسند»[1]

به اولین «شفاهی»‌ها برمی‌گردم؛ وقتی داخل حیاط خانه، گوشۀ ایوان، بساط خاله‌بازیمان پهن بود، ناخواسته گفت‌وگوی بین مامانی و بالاخانم، همسایه دیوار به دیوار سال‌های دورمان را شنیدم‌. آن سال‌ها شبکه‌های تلویزیون اندازه انگشتان یک دست هم نبود و به‌واسطه این خاطره، خاطرم هست که چهارشنبه‌ها سریال مادام‌کوری پخش می‌شد. بالاخانم زن مهربان و خوشرو، برای انجام کارهایش به سنتی پایبند بود. او برای مامانی با لهجه گیلکی تعریف کرد که بعد از چندروز دندان درد، به نیت کشیدن دندانش، چهارشنبه شب فالگوش ایستاده و گفت‌وگوی دو پسر جوان که درباره سریال آن شب حرف می‌زدند را شنیده و به دلش افتاده اگر دندانش را بکشد بعید نیست که کور شود. و من همیشه برایم سؤال بود که اگر چهارشنبه‌ها به جای سریال مادام‌کوری، سریال افسانه سلطان و شبان یا آینه عبرت پخش می‌شد، آن‌وقت بالاخانم چه تصمیمی برای دندانش می‌گرفت.

آن روزها فضاهای به اشتراک‌گزاری احساسات، عواطف و مشکلات، به محدوده جمع‌های خانوادگی و دورهمی همسایه‌ها ختم می‌شد که «شفاهی» بود و البته راه‌کارهای منحصر به فردی که از قضا گاه جواب می‌داد. یک شب از شب‌های سرد مأموریت‌های طولانی پدر در اهواز، صدای آژیر قرمزِ فرودگاه مهرآباد، اضطراب را مهمان دل‌های کوچکمان کرد. همگی کنار هم دور نور فانوسی جمع شدیم که مامانی از قبل برای این شرایط مهیا کرده بود تا ما کمتر بترسیم. نمی‌دانم چرا شنیدن «این صدای وضعیت قرمز استِ» گوینده، از همه اتفاقاتی که ممکن بود پس از آن بیفتد، رعب‌آورتر بود. وقتی دست‌های همدیگر را محکم می‌فشردیم، صدای کوتاه و ممتد نفس‌هایمان در هیابانگ ضدهوایی‌ها، دلتنگیِ نبود پدر را بیشتر نمایان می‌کرد. آن شب را خوب یادم است. بعد از شنیدنِ «این صدای وضعیت سفید است»، مامانی پیچ کوچک رادیو دوموج نارنجیِ پدر را چرخاند تا با کمترین صدا، دور از گوش‌های حساس‌شده ما به اخبار، در صدای خش‌خش رادیو، بریده‌بریده اسم شهرهایی که مورد حمله هوایی قرار گرفته بود را بشنود.

همه در سکوت به خش‌خش رادیو گوش می‌کردیم که صدای درِ حیاط بلند شد. من که مسئول بازکردن در بودم به حیاط رفتم و مامانی به دنبالم آمد. از داخل حیاط پرسیدم: «کیه»؟ صدای دوستم گیتا را شناختم گفت: «منم، تلفن دارین. عباس آقا پشت خطه». مامانی برای برداشتن چادرش به داخل برگشت و من در را برای گیتا باز کردم. مامانی که آمد خبر داد همان روز اندیمشک را زده‌اند و حریم هوایی شهرهای دیگر را شکسته‌اند. پدر برای اینکه نگران او نباشیم و البته خودش از ما خبر بگیرد، به خانه همسایه زنگ زده است. بعدها خواندم که همان روز قبل از ظهر، 54 فروند هواپیمای عراقی به مدت 100 دقیقه اندیمشک را بمباران کرده‌اند و این بعد از جنگ جهانی دوم، طولانی‌ترین حمله هوایی بوده است. آن روز را خاطرم هست، چون مصادف بود با تولد هردو خواهرم به فاصله ده سال در یک روز، یعنی 4 آذر 1365؛ و این یادآوری، یعنی «تاریخ».

در طول سال‌های زندگیِ همه ما، «تاریخ شفاهی» یعنی همه زندگی و خاطرات مربوط به آن. خواستم بگویم صحبت از تاریخچه نزدیک به 700 شماره سایت‌نوشته با موضوع «تاریخ شفاهی»، یعنی بخش مهمی از روایت و خاطرات کسانی که لحظه‌ها را در دل تاریخ زیسته‌اند و در بهترین شرایط، از آن عبرت گرفته‌اند. گاهِ راه‌اندازی سایت تاریخ شفاهی، ذوق و عشق را در چهره همکاران زحمتکش دفتر ادبیات انقلاب می‌دیدم و بیش از همه جناب محسن کاظمی. امروز بعد از گذشت قریب به 15 سال، مجموعۀ ارزنده‌ای از گفت و نوشت و دید و شنیدهایی در این سایت جمع‌آوری شده است که قطعاً در این حوزه، حرفی برای گفتن و نغزی برای شنیدن دارد. دست مریزاد به همه عوامل از آغاز تا اکنون این سایت و آفریدن همه خاطراتی که در کنار شما با مرورش حس کردیم، خانواده‌ایم؛ لحظه‌هایی که آموختیم، به دانسته‌هایمان اضافه شد، لحظات شاد موفقیت و اندوه فقدانی که با هم گذراندیم. تولد یک سایت، مهم است و تداوم حیاتش مهم‌تر.

خواستم یادآوری کنم که برای بالیدن مطالب یک سایت در یک مرکز، همت هرکدام از همکاران، به فراخور تخصص و تبحری که دارد، با نوشتن مطالب مرتبط از معرفی کتاب، نقد و بررسی، اطلاع از نشست‌ها و سمینارها، تا گزارش جلسات و... و دغدغه‌مندی انجامِ این مهم، حتماً سایت را با هجوم اخبار، یادداشت و مقالاتی مواجه می‌کند که آن‌گاه برای انتخابِ مطالبمان، باید روزها در نوبت بمانیم و البته شاید آن‌وقت هیچ‌گاه نوبت به دلنوشته‌های من نمی‌رسید و چشم و گوشِ شما آسوده‌تر!

با مهر

واپسین ساعاتِ تیر 1404

 

[1]ـ اشاره به قطعه حافظ شیرازی «آن میوه بهشتی کامد به دستت ای جان، در دل چرا نکشتی از دست چون بهشتی، تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند، سرجمله اش فروخوان از میوه بهشتی»



 
تعداد بازدید: 142


نظر شما


20 مرداد 1404   13:28:55
وحید کریمی خالدی
قلم ت مانا
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 10

دوستانم یکی‌یکی می‌رفتند. باید من هم برمی‌گشتم. نمی‌شد در تهران ماند و خبر پرواز را شنید. هفتم تیر 1363 به طرف دوکوهه حرکت کردم. رفتم تخریب. نیرو نمی‌پذیرفتند. رفتم واحد بهداری «مولایی» آنجا بود. خیلی خوشحال شد دو ـ سه روز با آنها بودم که گردان «کمیل» در شلمچه احتیاج به یک امدادگر پیدا کرد. من انتخاب نشدم تا اینکه گردان «انصار رسول» امدادگر خواست، من رفتم. رفتم به جایی که گرما مغز را می‌جوشاند.