شانه‌های زخمی خاکریز - 10

صباح پیری

18 مرداد 1404


دوستانم یکی‌یکی می‌رفتند. باید من هم برمی‌گشتم. نمی‌شد در تهران ماند و خبر پرواز را شنید. هفتم تیر 1363 به طرف دوکوهه حرکت کردم. رفتم تخریب. نیرو نمی‌پذیرفتند. رفتم واحد بهداری «مولایی» آنجا بود. خیلی خوشحال شد دو ـ سه روز با آنها بودم که گردان «کمیل» در شلمچه احتیاج به یک امدادگر پیدا کرد. من انتخاب نشدم تا اینکه گردان «انصار رسول» امدادگر خواست، من رفتم. رفتم به جایی که گرما مغز را می‌جوشاند.

ساعت 12 شب به سوسنگرد رسیدیم. با گردان انصار بود. یک سه‌راهی بود که از آنجا باید با پای پیاده به طرف بستان حرکت می‌کردیم. حدود 5 کیلومتر که رفتیم. آب قمقمه‌ها تمام شد. من آب داشتم. یعنی قمقمه را پر از یخ‌های خرد شده کرده بودم. حالا یخ‌ها نه‌تنها ذوب شده بودند، بلکه آب همه گرم شده بود. با این حال، برکت بود برای لب‌های تاول زده. حدود ده کیلومتر دیگر راه رفتیم. داخل دسته دو نفر بودند که سنشان خیلی کم بود. آنها آب نداشتند. خواستم به آنها کمی آب بدهم. اما فرمانده دستور داد که هیچ کس حق ندارد از قمقمهۀ خود، آب به دیگری بدهد. من هم آب قمقمه را زمین ریختم. باید طاقت و توان را تمرین می‌کردیم. برای نماز صبح که لب‌ها دیگر خشک شده بود و جگرها می‌سوخت، منبع سیاری آوردند و به بچه‌ها آب دادند.

بین جاده سوسنگرد بستان نماز خواندیم. مجدداً پیاده به حرکت ادامه دادیم. هنوز صبح بود ولی گرما آن یک ذره خنکای صبح را به سرعت می‌مکید. پنج کیلومتر به بستان مانده به سمت راست پیچیدیم. به رودخانه‌ای رسیدیم که آن سویش زیر درختان، چادرها نمایان بودند. به مقصد رسیده بودیم.

زندگی در گرمای بالای 55 درجه شروع شد. من به عنوان امدادگر مشغول کار شدم. اگر چه هنوز عملیات آغاز نشده بود و زخمی نداشتیم، به جایش، عقرب‌زده و نیش‌خورده از مار فراوان داشتیم. غیر از شب، روزها هم عقرب و مار و دیگر حشرات موزی وول می‌خوردند.

هوا آنقدر گرم بود که بچه‌ها بلافاصله پس از نماز ظهر و عصر می‌پریدند توی رودخانه.

گردان حمزه(ع) همسایه گردان ما بود. فرمانده بچه‌های حمزه «پازوکی» بود. مردی که یک دست نداشت. نمی‌دانم در کدام عملیات دستش قطع شده بود. با آنکه زودتر از ما راه افتاده بودند اما دیرتر رسیده بودند. آنها سه شب و سه روز از اهواز تا بستان را پیاده آمده بودند ـ نود کیلومتر پیاه‌روی دشت بی‌ترحم و سوزان جنوب.

رودخانه آب کثیفی داشت. دست را که یک وجب داخل آب می‌کردی، دیده نمی‌شد. می‌گفتند جنازه عراقیها توی آب است. زندگی طاقت‌فرسا و پرمخاطره‌ای بود. مثلاً یک روز که سر پست بودم ناگهان یکی از بچه‌ها گلوله‌ای زیر پای من شلیک کرد. می‌خواستم اعتراض کنم که زیر پایم را نشان داد. یک مار بزرگ و خطرناک در حال جان دادن بود. یک روز هم داخل چادر خوابیده بودم، ناگهان رتیل بزرگ و پشمالویی با صدای چندش‌آوری درست جلوی صورتم روی زمین افتاد که به وسیله بچه‌ها کشته شد.

اخلاص و ایمان بود که بچه‌ها را نگه می‌داشت. تمام بدن من جوش زده بود و می‌سوخت. در طی این مدت مانور بزرگی گذاشتند. هر شب دو گردان عمل می‌کرد. تمرین‌ها منظم و مرتب و با فشار انجام می‌شد. قرار بود عملیاتی صورت گیرد ولی بعداً متوجه شدند که دشمن پی برده، عملیات انجام نگرفت. همه گردانها را به مرخصی فرستادند. ما هم مجدداً آمدیم تهران!

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 55


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 10

دوستانم یکی‌یکی می‌رفتند. باید من هم برمی‌گشتم. نمی‌شد در تهران ماند و خبر پرواز را شنید. هفتم تیر 1363 به طرف دوکوهه حرکت کردم. رفتم تخریب. نیرو نمی‌پذیرفتند. رفتم واحد بهداری «مولایی» آنجا بود. خیلی خوشحال شد دو ـ سه روز با آنها بودم که گردان «کمیل» در شلمچه احتیاج به یک امدادگر پیدا کرد. من انتخاب نشدم تا اینکه گردان «انصار رسول» امدادگر خواست، من رفتم. رفتم به جایی که گرما مغز را می‌جوشاند.