شانههای زخمی خاکریز - 3
صباح پیری
24 خرداد 1404
اول خرداد 1362 بود که به پادگان امام حسین(ع) در تهران رفتیم. البته با سه تجدیدی که در کیسه داشتم. پس از دو روز که در پادگان بیکار بودیم، همه را جمع کردند تا تقسیم کنند. بچههای مالکاشتر را برای امدادگری انتخاب کردند تا تقسیم کنند ـ در پادگان نیروها از جاهای مختلف بودند، به همین دلیل هر منطقه با نامی شناخته میشد. ما جزو گردان مالکاشتر بودیم ـ من هم شدم امدادگر!
دوباره تمرینات سخت و طاقتفرسای بدنی آغاز شد، منتهی در پادگان امام حسین(ع) تهران. اینبار برخلاف دوره آموزش قبل نظم و ترتیب و حفظ احترام به برخی اصول نظامی کاملاً باید رعایت میشد. اینجا دیگر کاملاً نظامی بود. وقتی وارد این پادگان شدیم ماه رمضان و روز پنجشنبه بود. محل اسکان بچهها که مشخص شد، گفتند فعلاً به منزلهایتان بروید و جمعه ساعت 5 بعدازظهر در پادگان حاضر باشید. روز جمعه کمی از ساعت 5 گذشته بود که من به پادگان رسیدم. من وعده دیگری که آنها هم دیر آمده بودند با لباس شخصی تنبیه شدیم. مجبور شدیم با لباس معمولی مدت زیادی سینهخیز برویم.
ما یک گروهان بودیم. مسئول گروهان شخصی به نام «رضاقلی خانی» بود. او برادر دیگری هم داشت که به خاطر مهارتش در کوهنرودی به او بزکوهی میگفتند. شب اول که بچهها رفتند برای خوابیدن، به آنها هشدار دادم که با لباس راحت نخوابند، زیرا اینجا محیط نظامی است و امکان دارد شب بیایند تیراندازی کنند. کسی گوش نداد، ولی خودم با لباس کامل نظامی خوابیدم. تقریباً ساعت یک نیمه شب بود که شلیک گلوله آغاز شد. رضاقلی بود. همه حول شده بودند. ریختند روی همدیگر. یکی زمین میخورد و دیگری روی سرش میافتاد. یکی شلوار نپوشیده پوتین را به پا میکرد. دیگری وحشتزده و حیران با لباس خواب به بیرون از آسایشگاه میدوید. خلاصه همه سراسیمه از آسایشگاه بیرون ریختند. گروهان، درهم به صف شد و تمرین بدنی سختی آغاز گردید. دویدیم، زمین خوردیم، سینهخیز رفتیم، نشستیم، پا شدیم. هر کس هم لحظهای میایستاد، گلولهای از سوی رضاقلی کنار پایش شلیک میشد. خیلی از بچهها حسابی زخمی شدند ـ شاید نصف ـ بعد هم (رضاقلی) آنهایی را که پوتین به پا نداشتند، به صف کرد. تعدادشان نسبتاً زیاد بود. همه را سینهخیز برد. آنقدر که در آن شب سرد همه عرق کردند.
تمرینات سخت و مشقتبار بود. باید ساخته میشدیم. لباسها را در میآوردیم و با تن برهنه از سراشیبی پر خاری غلت میخوردیم. بدنها زخمی میشد و پوست تن محکم. آماده میشد برای جنگ و مشکلات نبرد. هر روز که میگذشت تمرینات مشکلتر میشد. به طوری که عدهای دوام نیاوردند. از 150 نفر به 75 نفر رسیدیم. آخرین رزم شبانه دیگر خیلی غیرمنتظره بود. به همه چیز عادت کرده بودیم جز این یکی:
دعای توسل بود. حدود سیصد نفر از بچههای آموزش، داخل سالنی جمع شده بودند. اواسط دعا بود که ناگهان پرده جلوی سالن کنار رفت و عدهای شروع کردند به تیراندازی و پشت بند آن هم شلیک گاز اشکآور. وضع غیرقابل تحملی بود. بچهها اشک میریختند. آن هم با تنگی نفس و حالت خفگی. چشمها و گلو میسوخت. یکی کنار در ایستاده بود و تیراندازی میکرد. ماسکی هم روی صورتش بود. طوری شلیک میکرد که کسی جرات بیرون رفتن نداشت. خودم را کنارش رساندم و در یک لحظه پریدم روی سرش. ماسک را از صورتش جدا کردم. بچهها هم ریختند و اسلحه را از دستش در آوردند. دیگر چارهای نبود، باید شیشهها را میشکستیم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 51








آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 3
اول خرداد 1362 بود که به پادگان امام حسین(ع) در تهران رفتیم. البته با سه تجدیدی که در کیسه داشتم. پس از دو روز که در پادگان بیکار بودیم، همه را جمع کردند تا تقسیم کنند. بچههای مالکاشتر را برای امدادگری انتخاب کردند تا تقسیم کنند ـ در پادگان نیروها از جاهای مختلف بودند، به همین دلیل هر منطقه با نامی شناخته میشد. ما جزو گردان مالکاشتر بودیم ـ من هم شدم امدادگر!






