شانه‌های زخمی خاکریز - 1

صباح پیری

10 خرداد 1404


از این هفته کتاب «شانه‌های زخمی خاکریز»: خاطرات یک امدادگر جانباز  به نام «صباح پیری» را می‌خوانیم. این کتاب، نخستین بار در سال 1369 توسط انتشارات حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی منتشر شد.

صباح را بعد از قطعنامه دیدیم. شبیه آدمهایی شده بود که به تازگی بیکار شده‌اند؛ و به همان اندازه دلخور.

نه نگفت، وقتی به او پیشنهاد کردیم خاطرات هفت ساله جبهه‌ات را بگو. او هم شروع کرد. با حوصله 32 نوار یک ساعتی را پر کرد از حرف‌هایی که قبل از آن توی سینه‌اش موج می‌زدند.

همه آن نوارها، جمله به جمله روی کاغذها نشستند و پس از آنکادر شدن، مجموعه‌ای شد که اکنون خواندن آن را شروع کرده‌اید.

خاطرات یک امدادگر را.

دفتر ادبیات و هنر مقاومت

1369/8/1

صبحِ یک روز یادداشتی کنار پنجره گذاشتم و رفتم. مجبور بودم یواشکی بروم تا کسی نفهمد. رضایت‌نامه را هم خودم توی کوچه امضا کردم. دیگر نمی‌شد بیشتر از این منتظر ماند؛ آنها رضایت نمی‌دادند. مادر هنوز از بیمارستان نیامده بود و من از این فرصت صبحگاهی استفاه کردم. او شبها می‌رفت بیمارستان و پیش برادر کوچکم می‌ماند که شکمش را جراحی کرده بودند. یک روز سکه‌ای در دهان گذاشته بود. سکه غلتیده و از گلو گذشته و وارد شکم شده بود. پدر نداشتم. دو سالی می‌شد که فوت کرده بود. مادر هم می‌گفت  سنم به این حرفها نمی‌خورد و بهتر است بیشتر به درسم مشغول باشم. کلاس دوم نظری بودم. با 16 سال سن. خالد، برادر بزرگترم که نان‌آور خانه بود نیز رضایت‌نامه را امضا نمی‌کرد. پس بهترین کار همین بود. صبح که مادر هنوز نیامده و دیگران هم خوابند، بروم.

به مدرسه که رسیدم فقط ده نفر آماده سفر بودند. والدین دیگر بچه‌ها موافقت نکرده بودند. داشتند یک جوری ما ده نفر را نگاه می‌کردند؛ با نوعی حسرت و حسادت! احساس می‌کردم همه مرا نگاه می‌کنند، شاید هم خیال می‌کردم. اما غروری لذت‌بخش داشتم. انگار از همین حالا تفنگ در دستم بود!

ده نفر از دبیرستان «مروی» تهران بودیم که می‌رفتیم بجنگیم!

از مدرسه به ستاد پیشتیبانی جنگ در خیابان 30 تیر رفتیم. ناهار را که خوردیم، گفتند از میان خودمان یکی را به عنوان مسئول گروه انتخاب کنیم. بچه‌ها مرا انتخاب کردند. شدم مسئول گروه ده نفره‌ای که بعدها دیگر ده نفره نبود. یکی شهید شد (سعید بادامچیان)، یکی دو پایش قطع شد (ضرابی)، یکی چشمش ترکش خورد و از حدقه در آمد (شهسواری)، یکی مفقودالاثر شد (حسینی) و...

 



 
تعداد بازدید: 42


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 1

صباح را بعد از قطعنامه دیدیم. شبیه آدمهایی شده بود که به تازگی بیکار شده‌اند؛ و به همان اندازه دلخور. نه نگفت، وقتی به او پیشنهاد کردیم خاطرات هفت ساله جبهه‌ات را بگو. او هم شروع کرد. با حوصله 32 نوار یک ساعتی را پر کرد از حرف‌هایی که قبل از آن توی سینه‌اش موج می‌زدند...