اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 146

مرتضی سرهنگی

13 اردیبهشت 1404


حادثۀ دیگر مربوط به یک گروهبان مخابرات است به نام کاسب. این گروهبان با من دوست بود. بلایی به سرش آمد که برای بسیاری از نیروهای ما ناراحت‌کننده بود. این گروهبان، روزی نفربر خود را به تعمیرگاهی که در بصره مستقر شده بود می‌برد و بعد از تحویل نفربر به مکانیکی‌ها و شرح دادن عیب و ایراد آن به خانه‌اش می‌رود. دو روز بعد به تعمیرگاه بازمی‌گردد و نفربر را تحویل گرفته به خط مقدم می‌آیند.

گروهبان بعد از چند روز از طرف دادگاه نظامی احضار می‌شود و چند روز پس‌ از آن جنازه او را به‌ عنوان خائن تحویل خانواده‌اش می‌دهند ـ البته در یک کیسه و تکه‌تکه شده. تعجب می‌کنید! اجازه بدهید تمام واقعه را برایتان شرح دهم.

آن روز که گروهبان کاسب نفربر را به تعمیرگاه می‌برد و از آنجا به خانه‌اش می‌رود وزیر جنگ عدنان خیرالله برای بازدید به تعمیرگاه می‌آید و می‌بیند که نفربرهای زیادی صف کشیده‌اند. از مسئول تعمیرگاه علت خرابی نفربرها را می‌پرسد و جواب می‌شنود که سربازان و راننده‌های نفربر مسئولیت احساس نکرده اینها را همین‌طور می‌آورند به تعمیرگاه و بعد می‌روند به خانه‌هایشان.

عدنان خیرالله دستور می‌دهد این افراد، همچنین مسئول تعمیرگاه را تنبیه کنند. از جمله آن افراد، گروهبان کاسب بود که به اعدام محکوم شد. بعد از مدتی عده‌ای از طرف حزب بعث به خانه گروهبان کاسب می‌آیند و به آنها ابلاغ می‌کنند «فرزند شما بی‌گناه اعدام شده و مقصر اصلی، سرپرست تعمیرگاه بوده که به سزای عمل خودش رسیده است.»  بعد از عذرخواهی می‌روند دنبال کارشان. گروهبان بیچاره به‌همین آسانی از بین می‌رود و سرپرست تعمیرگاه هم که یک ستوان یکم بود اعدام می‌شود.

چیزی که در عراق اصلاً ارزش ندارد جان انسان‌هاست. خدا گواه است که این صدام‌حسین کافر چندین هزار نفر از مسلمانان عراق را به هلاکت رسانده است. شما حساب کنید وقتی عالم بزرگ مسلمانان عراق آیت‌الله محمدباقر صدر به دست این آدم فاجر به شهادت برسد دیگر حساب آدمهای عادی روشن است. به‌نظر من عراق دیگر یک زندان بزرگ نیست بلکه یک قتلگاه بزرگ است که جلادی آن را صدام‌حسین کافر و حزب کثیف او به‌عهده دارند.

من در آبادان اسیر شدم. حمله در ساعت دوازده شب شروع شد. باران گلوله و خمپاره بر سر ما می‌بارید. من بی‌سیم‌چی بودم. بعد از آغاز حمله متوجه شدم هیچ ارتباطی با سایر واحدها نداریم و هیچ‌کس از کس دیگری خبر ندارد و نیروهای ما نمی‌دانند به کدام طرف تیراندازی کنند. آن شب هوا ظلمانی بود. خدا را گواه می‌گیرم که این سیاهی و ظلمات ترسش از گلوله بیشتر بود و یک حالت بهت به نیروهای ما داده بود. بیشتر آنها خرفت شده بودند و نمی‌دانستند چه کار می‌کنند. با همین وضع تا ساعت ده صبح دوام آوردیم. در ساعت ده فرمانده تیپ دستور عقب‌نشینی داد. به یک موضع دیگر آمدیم. بعد از چند دقیقه نیروهای ما دسته‌دسته به این موضع رسیدند. نیروهای شما چابک و پرنشاط بودند و سیمای آنها نشان می‌داد که خیلی جوان بودند ـ چه جوانهای خوبی. آنها ما را با کامیون به آبادان آوردند و بعد به اهواز آمدیم و آخر به تهران رسیدیم و من خیلی خوشحال هستم.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 48


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 146

حادثۀ دیگر مربوط به یک گروهبان مخابرات است به نام کاسب. این گروهبان با من دوست بود. بلایی به سرش آمد که برای بسیاری از نیروهای ما ناراحت‌کننده بود. این گروهبان، روزی نفربر خود را به تعمیرگاهی که در بصره مستقر شده بود می‌برد و بعد از تحویل نفربر به مکانیکی‌ها و شرح دادن عیب و ایراد آن به خانه‌اش می‌رود.