اردوگاه بَعقوبه: زندگی در میان اسیران بی‌نام و نشان

نظری بر کتاب «برادرانِ قلعه فراموشان»: خاطرات طاهر اسداللهی

جعفر گلشن روغنی

19 فروردین 1404


«صبح، سروان سفیدرو و لاغری که بیست و پنج ـ شش ساله به نظر می‌رسید، بعد از آمار و خوردن صبحانه آمد و دست به کمر جلوی همه راه رفت و گفت: «از فردا موقع نشستن و بلند شدن می‌گید مرگ بر خمینی، وگرنه بلایی سرتون می‌آرم که آرزوی مرگ کنین». مگر می‌شد به امام توهین کنیم؟! همه‌مان به فرمان او برای دفاع از مردم و خاکمان جلوی عراقی‌ها ایستاده بودیم و حاضر بودیم سخت‌ترین روزها را برای راحتی و آرامش عزیزانمان تحمل کنیم. مسئول سوله با اسرا حرف زد تا راهی پیدا کنیم تا هم به خواسته افسر عراقی گوش داده باشیم و هم تنبیه نشویم. همه فکرهایشان را روی هم ریختند و گفتند از این به بعد موقع نشستن و بند شدن می‌گوییم: «مرد است خمینی». فردای آن روز، سروان لاغر و سفیدروی اردوگاه هم کنار هَیاوی [یکی از افسران خشن عراقی] ایستاد و وقتی دید موقع نشستن و بلند شدن خواستة او را انجام می‌دهیم، خوشحال و راضی به سراغ سوله‌های دیگر رفت ... دو روز بعد سروان لاغر با ابروهای کج و کوله به سراغمان آمد و با دقت به چیزی که می‌گفتیم گوش داد. وقتی فهمید سرش کلاه رفته، به هَیاوی و سرباز کاظم گفت همه‌مان را به نوبت از صف بیرون بکشند تا جلوی او مرگ بر خمینی بگوییم ... هیاوی یقة جوان هفده ـ هجده ساله‌ای را گرفت و به او گفت به امام توهین کند. جوان گفت هیچ وقت این حرف را به زبان نمی‌آورد. هیاوی بار دیگر از او خواست آنچه را می‌خواهد بگوید و خودش را خلاص کند. اسیر جوان گفت: «اول تو بگو مرگ بر صدام تا من هم بگم» ... هیاوی و سرباز کاظم، اسیر جوان را آن قدر زدند که سر و صورتش خونی شد ... چهار ساعت تمام بچه‌های گروه چهارده و پانزده را سینه‌خیز بُردند و هیاوی و سرباز کاظم آنها را با کابل زدند. افسر اردوگاه وقتی خسته شد، به سراغ گروهبانی رفت و به او گفت مرگ بر خمینی بگوید. گروهبان داد زد: «مرگ بر صدام، مرگ بر صدام. با چه حقی از من می‌خوایین به رهبرم توهین کنم»؟

خاطرۀ ذکر شده، بخشی از کتاب خاطرات آزاده و جانباز 30 درصد؛ طاهر اسداللهی با عنوان «برادرانِ قلعه فراموشان» است که به همت ساسان ناطق از سوی انتشارات سوره مهر در زمستان 1403 منتشر شده است. راوی متولد آبان 1344 در اردبیل است. وی 27 ماه در گردان 183 لشکر 58 تکاور ذوالفقار سرباز بوده است. او 5 مرداد 1367 در روزهای پایانی خدمت و در حالی که چند روز از اعلام آتش‌بس گذشته بود، با تنی تیر خورده و مجروح در منطقه مرزی نفت‌شهر کرمانشاه به اسارت نیروهای بعثی درآمد. 25 ماه در اسارت بعثی‌ها همراه با سختی و درد و شکنجه و توهین ایام گذراند تا اینکه در 22 شهریور 1369 آزاد شد و به وطن بازگشت. خاطرات 125 صفحه‌ای او هر چند به ظاهر حجم زیادی ندارد، اما اهمیت دارد؛ وی از اردوگاه بعقوبه که مخصوص اسیران بدون نام و نشان ایرانی است، سخن می‌گوید.

راوی از جایی حرف می‌زند که چهار سوله هزار نفری و چهار سوله پانصد نفری داشت. آن‌جا در فهرست اردوگاه‌های تحت نظارت صلیب سرخ نبود و چند هزار اسیر ایرانی در چنگال بعثی‌ها روزگار سختی می‌گذراندند. افسران، زندانبانان و مسئولان اردوگاه هر آنچه می‌خواستند انجام می‌دادند و تحت هیچ ضابطه و قانون و کنوانسیون جهانی عمل نمی‌کردند. افسر عراقی گفت: «ما اسرای مفقود هستیم و صلیب سرخ و ایران از زنده بودنمان خبر ندارند و هر بلایی که دلشان بخواهد، می‌توانند سرمان بیاورند». (ص52)

نکات قابل تأملی در نحوه شکل‌گیری این کتاب وجود دارد که توجه به آن‌ها در میزان اعتبار و استناد خاطرات گفته شده، اهمیت پیدا می‌کند. از جمله این که مطابق متن مقدمه کتاب، خاطرات طی 10 ساعت و 41 دقیقه مصاحبه، توسط آقای ساسان ناطق دریافت شده است. برای تقویت محتوای خاطرات با دو تن از شاهدان و هم‌رزمان او به نام‌های شهرام الطافی و علی اصغرخانی که هر دو در بعقوبه اسیر بوده‌اند، 1 ساعت و 26 دقیقه مصاحبه شده و کتاب بر مبنای مصاحبه‌های یادشده تنظیم گردیده است. در نهایت مهندسی کتاب، داستانی و روایی است و در 19 فصل آمده ‌است.

فصل اول حاوی خاطرات دوره سربازی و نحوه اسارت است. در فصل دوم احوال و اوضاع و تعداد اعضای خانواده و شغل پدر و شیوه زندگانی در اردبیل آمده است. به همین صورت، یک فصل در میان، احوال دوران اسارت و سالهای رشد و نمو تا رسیدن به دوره سربازی آمده است. فصل‌های فرد کتاب شامل خاطرات دوران اسارت و فصل‌های زوج خاطرات خانوادگی از کودکی تا زمان حضور در جبهه است.

هر چند متن و محتوای ارائه شده در کتاب، حاصل خاطرات راوی است، اما قلم و شیوه نگارش نشان می‌دهد که متن به داستان نزدیک است. هرچند به صراحت نمی‌توان گفت که این کتاب «خاطره ـ داستان» است، اما نمی‌توان از جلوه‌های ظاهری و باطنی بسیار در ادبیات و انشای کتاب نیز چشم‌پوشی کرد. به یقین متن به طور کامل تاریخی و دقیقاً حاصل بیانِ واژگان و عبارات و کلام صاحب خاطره نیست.

برای اثبات این ادعا می‌توان به این نکته اشاره کرد که راوی، زاده و بزرگ شده اردبیل است و به زبان آذری تکلم می‌کند. از طرفی نویسنده نیز آذری زبان است، بنابراین احتمالاً مصاحبه به زبان آذری صورت گرفته است. نویسنده متن را با درک خود به فارسی ترجمه و در کتاب منتشر کرده است؛ هرچند برخی واژه‌ها و عبارات آذری در کتاب باقی مانده و ترجمة آن‌ها در پانویس آمده است. سبک نوشتار نشان می‌دهد که واژگان و جمله‌ها دقیقاً بازتابِ بیان راوی نیستند، بلکه برآمده از قلم و شیوة نویسندگی نویسنده است؛ هرچند مبتنی بر خاطرات راوی‌اند. نقش نویسنده در پرداخت و نگارش متن کاملاً آشکار است. نکتة قابل‌ تأمل این که نویسنده در مقدمة کتاب به آذری‌بودن زبان مصاحبه اشاره‌ای نکرده است.

درباره قوت‌ها و اندک کاستی‌های موجود در کتاب نیز می‌توان نکاتی بیان کرد. در ابتدا نویسنده در مورد وجه تسمیه کتاب و انتخاب این عنوان برای خاطرات، سخنی نگفته است؛ عنوانی که در ظاهر ما را به یاد کتاب‌های داستانی می‌اندازد. شایسته بود در مقدمه کتاب، علت انتخاب این نام ذکر شود.

در ادامه در صفحه 24 با عبارتی عجیب مواجه می‌شویم : «ماه‌ها گذشت تا این که پدرم از بانک صدهزار تومان وام گرفت. کارگر و بنّا آورد تا زیرزمین و طبقه اول را به خانه‌مان اضافه کنند با دو مغازه رو به خیابان». این عبارت این پرسش را به ذهن متبادر می‌کند که مگر برای ساخت خانه در ابتدا طبقه اول را برپا نمی‌کنند و سپس طبقات بعدی؟ اینجا چگونه شده است که بعداً طبقه اول به خانه اضافه شده است. البته به نظر می‌رسد که منظور نویسنده سامان‌بخشی و روبه‌راه کردن طبقه اول بوده است، نه اضافه‌کردن آن. یک صفحه بعد با عبارتی عربی روبه‌رو می‌شویم که به شکلی نادرست ثبت و ضبط شده است: «اسیر ایرانی، انت فی‌الامان. یا الله، روح». به نظر می‌رسد ضبط «یا الله» نادرست است. منظور سرباز عراقی که اسیر ایرانی را به اسارت گرفته است، «یِلّه = یالّا» به معنی زودباش است. و عبارت «یِلِّه روح» یعنی «زود برو».

در صفحه 27 کتاب سخن از گفت‌وگوی راوی با یکی از سربازهای عراقی ‌است که به زبان ترکی با وی حرف می‌زند. «درجه‌داری غر زنان به طرفمان آمد. 45 ساله به نظر می‌رسید. تا رسید به ترکی پرسید: بینمان ترک هست؟ گفتم: من ترکم» پرسید: «این دو تا چی؟» گفتم آن‌ها هم ترک‌اند. ناگهان به صدام لعن و نفرین فرستاد و به جان امام دعا کرد. تعجبمان را که دید گفت: «نترسین. من از ترک‌های شیعة عراقم». نکته قابل ذکر این است که عراق ترک ندارد بلکه ترکمن‌ها هستند که به ترکمنی و نزدیک به ترکی سخن می‌گویند. برخلاف ترکمن‌های ایران که اهل سنت هستند، ترکمن‌های عراق شیعه هستند و به‌خصوص در استان‌های شمالی عراق و شهر «طوزخرما» در نزدیکی کرکوک زندگی می‌کنند.

در صفحه 45، راوی هنگام بیان خاطرات دوران تحصیل ابتدایی، سه بار از «مدرسه جعفر اسلامی» یاد می‌کند و سخن می‌گوید. در هر سه بار ضبط نام مدرسه به اشتباه صورت گرفته است. نام درست مدرسه «جعفری اسلامی» است. این مدرسه در شمار مدارس سراسری در کشور است که مرحوم حاج شیخ عباسعلی اسلامی از دهه 1320 شمسی ساخت تا دانش‌آموزان از تربیت دینی و مذهبی مناسب برخوردار شوند. در اردبیل نیز این مدرسه در سال 1341 در محله اوچدکان از محلات قدیمی شهر، جنب مسجد اوچدکان در منزل حاج شیخ صادق تأسیس شد.

در سطر آخر صفحه 47 عبارتی غیر قابل باور نیز خودنمایی می‌کند: «پدرم آمد. با یک ماهی که حدود 4 متر می‌شد. او از صید ماهی بزرگ خوشحال بود و من از دیدن او». ماهی 4 متری به نظر دور از واقعیت است، آن هم ماهی صید شده از دریای خزر. در وسط صفحه 99 نیز در حالی که راوی از ایام تحصیل در دبیرستان و بی‌سوادی معلم جبرشان سخن به میان می‌آورد، به ناگاه عبارتی نامربوط آورده شده است. به نظر می‌رسد در مرحله نمونه‌خوانی و جابجایی مطالب چنین خطایی سهواً رخ داده است: «چند نفر از دانش آموزان می‌خواستند به مدیر بگویند این آقا چیزی از جبر نمی‌داند و بهتر است معلم دیگری به ما بدهند. گاهی داداش تعارف و خلیل از پاسدارها و سختی کارشان حرف می‌زدند و همین حرف‌ها باعث شده بود از پاسدارها خوشم بیاید. ترسیدم معلم جبرمان را اخراج کنند. احتمال هم می‌دادم خانوادة آقای معلم با حقوق معلمی زندگی می‌کنند و اگر او اخراج می‌شد، خانواده‌اش حتماً به مشکل می‌افتاد».

اما اگر از عدم نگارش پانویس‌های توضیحی لازم (گویاسازی) در بعضی صفحات همچون صفحه 52 و 53 در باب معرفی روستای نیار و میدان علی‌آباد اردبیل، کیفیت بسیار بد انتشار عکس‌ها در انتهای کتاب و نداشتن نمایه (فهرست اعلام) بگذریم، کتاب محتوای ارزشمند و بکر و منحصر به‌فردی دارد که بر ارزش و اهمیت کتاب دلالت می‌کند. در این زمینه خاطراتی که از اسیران شهید و چگونگی شهادت آن‌ها در صفحات 38ـ40،51، 89، 119 آمده حائز اهمیت است. این خاطرات که برخی از آن‌ها بسیار دردناک و سوزناک است، این مسئله پر اهمیت را یادآوری می‌کند که پژوهش در زمینه شناسایی و شناخت احوال اسیران شهید در اردوگاه‌های بعثی، امری ضروری است؛ شهدایی که در نهایت غریبی و تنهایی، مظلومانه گرفتار و به شهادت رسیدند. «روز سوم دو نفر از بچه‌های گردانمان را به آنجا آوردند. بدنشان بادکرده و دست‌ها و صورتشان کبود شده بود و خون بالا می‌آوردند. دکترها که بعد از شهادت مهدی [حاج علی‌خانی] مهربان‌تر شده بودند، آمدند آن‌ها را معاینه کردند. رفتارشان طوری بود که حدس زدم چیزی از علت بیماری آن‌ها نمی‌دانند. صبح فردای آن روز وقتی بیدار شدیم، یکی از آن دو نفر خون بالا آورده و شهید شده بود». (ص40)

هرچند تمامی مطالب کتاب به‌خصوص خاطرات مربوط به ایام اسارت در فصل‌های فرد کتاب، خواندنی و حاوی اطلاعاتی ارزشمند است، اما برخی مطالب از جذابیت بیشتری برخوردارند. در فصل 15 سخن از اسیری شمالی به میان می‌آید که برای مجازات کردن دو تن از عراقی‌هایی که بر اسیران بسیار سخت می‌گرفتند و از هیچ کاری در آزار و شکنجه و اذیت دریغ نمی‌کردند، خود را به دیوانگی زد. او ابتدا ادعا کرد امام زمان است و بعد هم گفت خداست. بدین ترتیب چون تکواندوکار و از توانایی جسمی بالایی برخوردار بود، در فرصت مقتضی «سرباز کاظم» را تا سرحد مرگ زیر ضربات مشت و لگد خود گرفت: «اسیر شمالی با هر مشت و لگدی که به سر و صورت کاظم می‌زد، مثل بروسلی و رزمی‌کارها از خودش صدا درمی‌آورد و نمی‌گذاشت کاظم از روی زمین بلند شود. خون از بینی و صورت سرباز کاظم سرازیر شده بود». (ص108و 109) چند روز بعد افسر عراقی خشن و قلدر عراقی اردوگاه به نام «هَیاوی» طعم ضربات سنگین مشت و لگد اسیر شمالی را نیز چشید. «هَیاوی زیر دست و پای اسیر شمالی نعره می‌زد که کاظم و چند سرباز دیگر سراسیمه خودشان را به او رساندند. سرباز کاظم جلوتر نرفت اما بقیة سربازها اسیر شمالی را گرفتند و بردند. دو روز او را توی سلول انفرادی انداختند و بعد از این که کتکش زدند، به خاطر دیوانه بودنش او را به سوله برگرداندند». (ص109) البته پس از آن که معلوم شد که اسیران در چه تاریخی آزاد خواهند شد، اسیر شمالی در میان جمع اسیران اعلام کرد که «برادرا دقت کنین. من نعوذبالله نه امام زمانم و نه خدا. فردا که به ایران رفتیم توی بوق و کرنا نکنین و نگین دیوانه‌ام. به خدا من دیوانه نیستم. فقط با این کار خواستم پدر اونایی که بچه‌ها رو اذیت می‌کنن دربیارم. تنها راهش این بود که خودم را به دیوانگی بزنم. پس لطفاً نگین دیوانه‌ام». (ص130)

توصیف وضعیت اردوگاه و مسائل بهداشتی و تغذیه اسیران، حضور فعال اسیران جاسوس و خودفروخته در میان اسرا و حمایت عراقی‌ها از آنها، نحوه معالجه اسیران زخمی در بهداری اردوگاه و بیمارستان شهر، احوال و کردار چند تن از نگهبانان عراقی شیعه در همراهی با اسیران، اجبار اسرا برای توهین به امام خمینی و امتناع اسرا از این کار، پخش سرود ایران از تلویزیون دستکاری شده در اردوگاه، بازی فوتبال میان اسرا و عراقی‌ها، کتک زدن عده‌ای از اسرا که خواهان زیارت کربلا بودند و انعکاس خبر رحلت امام خمینی(ره) در میان اسرا از جمله خاطرات جالبی است که در این کتاب آمده است. البته فصل نوزدهم یعنی فصل پایانی‌ کتاب مربوط به آزادی از اسارت است که خواننده را به زیبایی با خود همراه کرده، قطرات اشک را بر چهره نمایان می‌سازد. «جای خوابمان را انداخته بودند. ایستادم و به لحاف و تشک‌های رنگی مادرم خیره شدم. دلم حتی برای لحاف و تشک‌ها هم تنگ شده بود ... می‌خواستم بخوابم که داداش تعارف دستم را گرفت و آرام گفت: مادرمان در تمام این سالها نه گوشت خورده نه با شکم سیر خوابیده. هر بار که گفته بودند باید به فکر سلامتی‌اش باشد و غذایش را بخورد، گفته بود چطور می‌تواند وقتی پسرش اسیر و گرسنه است، شکمش را از گوشت و خوردنی‌ها پر کند». (ص136)



 
تعداد بازدید: 150


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 143

یک نکته جالب برایتان بگویم و آن این است که عده زیادی از مردم بصره از خریدن لوازم مردم خرمشهر اکراه داشتند و خرید و فروش آن را حرام می‌دانستند و بسیاری از مغازه‌های بصره و کنار خیابان‌ها و پیاده‌روها پر بود از لوازم مردم خرمشهر به فروش می‌رفت. عده‌ای از مؤمنین عراقی حتی از فروشگاه‌های دولتی خرید نمی‌کردند...