دیدار با مادر شهید مدافع حرم؛ قدیر سرلک

خانه‌ای به رنگ ایثار

سایت تاریخ شفاهی

07 بهمن 1403


قدم گذاشتن به خانه‌ای که بوی ایثار و شجاعت می‌دهد، چیزی نیست که بتوان به راحتی توصیف کرد. در این خانه که هر دیوارش قصه‌ای از دلیری دارد، زمان انگار متوقف شده بود. دیدار ما با مادر شهید سرلک لحظه‌ای پرمعنا و سرشار از احساس بود. زنی صبور و استوار، با لبخندی که در پس آن عمق دلتنگی برای فرزند شهیدش موج می‌زد، پذیرای ما بود. خانه‌ای ساده اما مملو از یادگاری‌های شهید، از جمله عکس‌های او با لباس رزم و خاطراتی که در قاب‌های کوچک و بزرگ جا گرفته بودند.

قدیر سرلک، متولد ۱۳‌شهریور ۱۳۶۳ بود و ۱۳‌ آبان‌ ۱۳۹۴ در منطقه حلب سوریه (تل عزان)،  شهید شد. قدیر، فرزند دوم و پسر اولِ خانواده، جزو اولین شهدای مدافع حرم است. او در کارنامه‌اش مسئولیت‌های زیادی ثبت شده، اما خانواده از آنها بی‌خبر بودند. دوست نداشت از او درباره کارش بپرسند. ستوان‌یکم پاسدار؛ قدیر سرلک، چند سال به عنوان فرمانده گردان امام حسین(ع) سپاه شهید محلاتی خدمت کرد.

مادر گفت: وقتی قدیر، دانشگاه قبول شد، ساعت‌های بیشتری سر کار می‌ماند. تا نیمه‌شب بیدار می‌ماندم تا بیاید. شغلش پاره‌وقت بود. یک بار گفتم تا این حد کار نکن، گفت چون دانشگاه می‌روم باید بیشتر کار کنم تا این پول حلال باشد. یک روز پدرش با تلفن صحبت می‌کرد. می‌خواست شماره تلفن یادداشت کند ولی خودکار دم دست نداشت. وقتی دید در کیف قدیر 3 خودکار است، ناراحت شد. قدیر گفت اینها برای محل کارم هستند و اجازه استفاده شخصی نداد.

خانم سرلک درباره شهرک رضویه گفت: این منطقه، شهیدپرور است. اگر ابتدای شهرک را دیده باشید، یک تابلو پر از عکس شهداست. زمان جنگ، بچه‌ها کوچک بودند. از بلندگو اعلام می‌کردند امروز شهید می‌آورند. دستِ بچه‌ها را می‌گرفتم و در مراسم تشییع شهدا شرکت می‌کردیم.

کنار عکسِ شهید، عکس برادرش داوود روی دیوار خانه بود. داوود دو سال از قدیر کوچک‌تر بود. عاشورای 1388ش. به قدیر و داوود که در پایگاه مقاومت بودند، خبر  دادند به خیمه‌های عزاداری در میدان فلسطین حمله شده است. آنها همراه بچه‌های مسجد به طرف محل حادثه رفتند. مادر، در حالی که مدام با دستمال، اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت: ما در مراسم عزاداری بودیم. عصر برگشتیم. همان روز عاشورا وقتی قدیر و داوود برای مقابله با فتنه‌گران رفتند، به آنها حمله شده بود. آمدند خانه دیدم رنگِ داوود پریده. پرسیدم قدیر کجاست؟ قدیر سلام کرد و آمد. دستش شکسته بود. گفت: «خواستیم همه را وارد پارکینگ کنیم که دستم به در خورد. دیدم حدود 80 نفر از روی داوود در پارکینگ بلند شدند.» مادر ادامه داد: نمی‌دانم داوود را با چه موادی و چگونه مسموم کردند. خون او را آلوده به میکروب غیرقابل تشخیصی کردند. پزشک‌های مختلفی رفتیم. هیچکس نتوانست بفهمد، داوود را با چه میکروبی بیمار کردند. خواستند به او عنوان شهید داده شود، اما ترسیدیم اگر شهید نامیده شود، قدیر را هم از دست بدهیم. گفتیم داوود شهید است و خداوند جایگاه او را در آن دنیا رفیع می‌کند.

مادر با صدایی آرام و دلنشین از روزهای کودکی دو پسرش و علاقه آنها به اهل بیت گفت: از کودکی، روحیه‌ای مملو از ایمان و محبت به قرآن و عاشورا داشتند. قدیر و داوود 9 و 7 ساله بودند که با چادر مشکی مادرِ همسرم، کنار خانه‌، هیئت کوچکی برپا کردند؛ همان هیئتی که هنوز هم برقرار است و امروز دوستان قدیر و فرزندانشان آن را می‌چرخانند. هرچند بعدها از آن خانه در کوچه پایینی، به اینجا آمدیم، اما خانه کناری که هیئت در آن شکل گرفته بود، توسط قدیر وقف شد و هنوز به نام هیئت امام حسین(ع) پابرجاست. آن‌ها در همان هیئت کوچک به دوستانشان سوره‌های قرآن و زیارت عاشورا یاد می‌دادند. وقتی کوچک‌تر بودند بچه‌های دبستانی را در خانه جمع می‌کردند و جوانی که تازه طلبه شده بود می‌آوردند در هیئت تا به آنها آموزش نماز و وضو بدهد. بعد هم در مغازه صافکاری پدرشان کار می‌کردند و با حقوق خودشان، برای بچه‌های هیئت، هدیه‌های کوچک مثل تراش و... می‌گرفتند. یک بار از بسیج تماس گرفتند و از من پرسیدند داوود چند ساله است؟ گفتم 7 ساله؛ اما گویا خودش گفته بود 10 سال دارد تا بتواند در فعالیت‌های بسیج شرکت کند. شب که داوود به خانه آمد، با نگرانی و شلوغی گفت: «چرا گفتی 7 ساله است؟ حالا مرا از بسیج بیرون می‌کنند!»

مادر ادامه داد: مأموریت‌های قدیر زیاد شده بود، اما طبق عادتی که داشت، حرفی نمی‌زد. هربار که به مأموریت می‌رفت می‌گفت به گرمسار می‌روم. دو روز قبل از شهادتش تلفنی با هم صحبت کردیم. در جوابِ «کجایی مامان‌جان؟ کی می‌آیی؟!» فقط گفت: «‌انشاءالله...توکل برخدا...» او از لحظه‌ای گفت که خبر شهادت قدیر را دادند. سکوتی سنگین بر فضا حکم‌فرما شد، اما مادر با صلابتی خاص ادامه داد: «قدیر رفت تا حریم اهل بیت باقی بمونه؛ همین باعث افتخار منه.»

او گفت: خبر شهادتش را دیرتر از همه شنیدیم. چون آن دوران، شهادت در سوریه را اعلام نمی‌کردند. از روز قبلش تلفن و اینترنت ما قطع شده بود.  دوست و آشنا در فضای مجازی متوجه شهادت قدیر شده بودند. من حتی نمی‌دانستم به سوریه رفته است. آشناها یکی‌یکی آمدند. اما چیزی نگفتند. در نهایت گفتند او داوطلبانه برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و مبارزه با گروهک‌های تروریستی به سوریه رفته بود و شهید شده است.

مادر شهید با افتخار از فرزندانش ریحانه، قدیر، داوود، و دوقلوهای خانواده؛ پیمان و مرجان گفت. او گفت، پیمان، تنها فرزند مجردش است که گاهی نزد او می‌آید. او به دلیل شغلش در فوتسال و بازی در فرانسه، زیاد ایران نیست. مرجان هم با همسر و فرزندش در طبقه اولِ همان ساختمان زندگی می‌کند.

مادر، با بغضی که سعی می‌کرد پنهان کند، ادامه داد: هرچند قدیر و داوود رفتند، اما وقتی به موفقیت پیمان و زندگی دو دخترم فکر می‌کنم و می‌بینم راه خودشان را پیدا کردند، دلم قرص است. هر دو پسرم دانشگاه رفته و متأهل بودند، اما فرزندی نداشتند. الان برای آنها فرزند معنوی گرفته‌ام. این روایت، نشانگر صلابت مادری بود که در عین تحمل دوری، همچنان به آینده فرزندانش امید دارد و با غرور از راهی که قدیر انتخاب کرد یاد می‌کند.

طلا سرلک با خاطراتی از همسرش عبدالحسین سرلک ادامه داد: پدرهای ما پسر عمو بودند. همسرم مردی مهربان و مسئولیت‌پذیر بود که پس از شهادت قدیر، بار سنگین دلتنگی را با استواری تحمل می‌کرد. برای تولد امام رضا(ع) به مشهد رفته بودیم. اما تقدیر چنین رقم زد که چند ماه پس از شهادت قدیر، پدرش نیز در سفر مشهد از دنیا برود.

خانه‌ای که امروز خانواده در آن زندگی می‌کنند، با کمک درآمدِ مغازه پدر اداره می‌شود؛ مغازه‌ صافکاری که هر گوشه‌اش بوی تلاش و زحمات او را می‌دهد. مادر با آرامش خاطر افزود: «زندگی با یاد و برکت قدیر و تلاش‌هایی که پدرش کرده، ادامه داره. هرچند سختی‌ها هست، اما خدا همیشه همراه ما بوده.»

مزارِ دو برادر و پدرشان در گلزار شهدای دَه امامِ پاکدشت است.



 
تعداد بازدید: 111


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 134

باید اعتراف کنم که ما جنایات زیادی را در سرزمین شما مرتکب شدیم که نمی‌توان حدی برای آن قائل شد. اما رزمندگان و مردم شما آنقدر درباره ما مهربانی و محبت کردند که ما واقعاً شرمنده هستیم. تا زمانی که در عراق بودیم هیچ‌چیز نمی‌فهمیدیم و فکر می‌کردم شما متجاوز و شرور هستید. اما وقتی اسیر شدیم فهمیدیم کاملاً برعکس است. ما در حق ملت و میهن شما ظلم کرده‌ایم و چشم امید داریم که خداوند گناهان بزرگ ما را ببخشد و ما هم بتوانیم مانند ملت شما یک ملت بزرگ و شکست‌ناپذیر باشیم.