اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 132
مرتضی سرهنگی
23 دی 1403
وارد میهن شما شدیم. تا چند کیلومتری حمیدیه به سرعت پیش آمدیم و مستقر شدیم؛ بیآنکه نیروی منظم و پر قدرتی در مقابلمان ایستادگی یا مزاحمتی جدی برایمان ایجاد کند. جاده و دشت خالی بود. ما هم میآمدیم و هر چیز و هر کس سر راهمان بود نابود میکردیم. کوچکترین ترحمی نسبت به جنبندهای نداشتیم.
چند ساعت از استقرار ما در این محل میگذشت که وانتی به واحد آمد و برایمان چند قالب یخ آورد. دو جوان اهل حمیدیه در وانت بودند. آنها نسبت به ما خیلی اظهار تمایل میکردند و رضایت داشتند از این که تا اینجا حمله کردهایم. پرسیدیم: «آیا در حمیدیه پادگان نظامی هست که مزاحم ما باشد؟» جواب دادند: «نه. فقط چند نفر هستند که مقاومت میکنند و چیز دیگری در حمیدیه نیست. شما میتوانید به راحتی وارد شهر شوید و حمیدیه را هم تصرف کنید.» آنها از ما خواستند اگر به چیزی احتیاج داریم بگوییم تا برایمان تهیه کنند. در همان چند ساعت اول، آنها بارها آمدند و رفتند و برای ما و واحدهای دیگر آب و یخ آوردند.
طبق دستور فرماندهان، واحدها بعد از کمی استراحت دوباره حمله را برای تصرف حمیدیه آغاز کردند. کمی بعد وارد شهر شدیم. جنازههای نیروهای شما و مردم شهر روی زمین افتاده بود. خانههای زیادی ویران شده بود. چند زن و پیرمرد در کنار خیابان حمیدیه ایستاده بودند. آنها گریه میکردند و به سر و صورتشان میزدند. هدف اصلی ما اهواز بود و بنا بود این شهر بزرگ را نیز تصرف کنیم. صدام حسین گفته بود حتماً باید اهواز به دست نیروهای عراقی بیفتد. اما نیروهای ما بیشتر از یک روز نتوانستند در حمیدیه بمانند. ما عقبنشینی کردیم و دوباره به بیابانهای اطراف حمیدیه برگشتیم و مدتها در آنجا ماندیم.
نیروهای ما یک روز دو نفر شخصی را اسیر کردند و به مقر فرمانده تیپ سرهنگ نوری جدوع آوردند. به چشم خود دیدم سرهنگ نوری جدوع با آنها صحبت میکرد. یکی از آنها حالت اعتراض داشت و بلندبلند حرف میزد. کنار تانک خود ایستاده بودم و این منظره را نگاه میکردم.
احساس کردم سرهنگ نوری جدوع به شدت عصبانی است و شنیدم که میگفت «این ایرانیها چقدر گستاخند. اسیر نباید این طور حرف بزند.» در همین حال یکی از سربازان به نام کریم الاسود را صدا زد و دستور داد آنها را همانجا اعدام کند. سرباز کریم با کلاشینکف یک گلوله به سر یکی از آنها شلیک کرد و نفر دوم را که همان شخص معترض بود با حدود بیست گلوله که به سر و شکم او شلیک کرد به شهادت رساند. هر دو شهید شدند و جسدهایشان تا چند روز همانجا ماند. ناگفته نگذارم که بعد معلوم شد آن دو نفر که با وانت برای ما یخ میآوردند از نیروهای شما بودند که با این حیله میآمدند و تمام مواضع و ادوات ما را شناسایی میکردند و اخبار غلطی هم به ما میدادند. مثلاً میگفتند «هیچ مرکز نظامی در حمیدیه نیست.» در صورتی که اینطور نبود و در حمیدیه یک پادگان بزرگ قرار داشت و به حمیدیه که آمدیم با مقاومت شدید نیروهای شما مواجه شدیم.
روزی در جبهه سوسنگرد واحد ما به طرف جاده سوسنگرد ـ حمیدیه آمد و کمین کرد. میخواستیم یک ارزیابی و شناسایی از این جاده داشته باشیم و در صورت امکان جاده را ضمن حمله دیگری که تدارک میدیدیم به طور کامل تصرف کنیم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 14