سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
تنظیم: لیلا رستمی
21 آبان 1403
سیصد و پنجاه و نهمین برنامه شب خاطره، با روایت آزادگان ارتش جمهوری اسلامی ایران 4 مرداد 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «دوره درهای بسته2» برگزار شد. در این برنامه امیران محمود نجفی، حسین یاسینی، امیر سرتیپ احمد دادبین و شهاب وحیدیان به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی دوم شب خاطره، امیر سرتیپ دوم آزاده حسین یاسینی، متولد ۸ تیر ۱۳۳۸ از شیرودِ رامسر بود. او دوستدار فوتبال نیز است. در دوره اسارتش 14 دوره مسابقه برگزار کرد که همه افراد در هر دوره، 1 الی 2 ماه درگیر بودند. وی در اسارت تیمهای حرفهای دسته 1، 2، 3 و 4 راه میانداخت. این اتفاقات، سبب شد دوستانش او را رئیس فدراسیون فوتبال در دوره اسارت بدانند. وقتی به ایران بازمیگردد داوطلبانه 23 سال به مناطق مرزی میرود.
راوی در ابتدا از اردوگاه ۱۹ یاد کرد و گفت: عراقیها ناگهان اعلام کردند آماده رفتن به زیارت کربلا شوید. یاد «گارم باباخانیان» افسر وظیفه ارمنی به خیر که در جمع ما بود. مشبکهای ضریح ششگوشه را گرفته بود. اشک میریخت و با زبان ارمنی زمزمه میکرد. تنها بازیکنی بود که کربلایی صدایش میزدند.
دوستان لطف داشتند و من را به لحاظ علاقهای که به ورزش داشتم مسئول ورزش گذاشتند. تنها ورزشهایی که میشد در آنجا دنبال کرد والیبال و فوتبال بود. فوتبال به قدری زیبا شده بود که وقت عزیزان را پر کرده بود. خیلیها برای تماشا میآمدند و خیلیها هم در تیمها بودند.
راوی در ادامه گفت: چندین دوره فوتبال انجام شد. یک روز یکی از فرماندههان عراقی اصرار کرد یک بازی با ما بگذارید و حتماً ما بهعنوان تیم ملی ایران و آنها بهعنوان تیم منتخب عراق. چه هدفی از این پیشنهاد داشت، نمیدانم! ولی انگیزهها را دو چندان کرد. ما پذیرفتیم منتها گفتیم: «یک شرط داریم.» گفت: «چه شرطی؟» گفتیم: «اگر ممکنه بچههایی که در مجموعه ما به نوعی مجروح هستند و قابلیت تحرک ندارند یا شرایطشان سخت است یا به اردوگاههای صلیبدیده[1] منتقل کنید یا تبادل شوند.» چون با رفتن آنها بهنوعی میتوانستیم ایران را متوجه کنیم که 400 اسیر مفقودالاثر در اینجا هستند. آنها هم آنقدر اسیرداری کرده بودند که همان اول ترفند ما را فهمیدند. گفتند: «نه! این دستور سید رئیس است. ما نمیتوانیم کاری کنیم.»
یک هفته فرصت دادند که تمرین کنیم و از بین بازیکنان تیمهای باشگاهیمان، تیم منتخب را تشکیل دهیم. امکانات ما خیلی ضعیف بود. کفشهای ما همین کتونیهایی بود که چندین ماه استفاده، پاره و وصلهپینه شده بودند. لباسهایمان هم همینطور. لباس ورزشی نداشتیم. یکی دو شب مانده به مسابقه با یک نفر به نام آقای دکتر دیلمی صحبت کردیم گفت: «اشکال ندارد من با تلقهای رادیولوژی که در اختیار آقای دکتر وحیدی است شماره و اسم در میآورم.» خلاصه کمی پیراهنها را زینت کردند.
یک هفته گذشت. تمرینات لازم انجام شد و برای روز مسابقه آماده شدیم. ۴۰۰ عدد کیک و نوشابه آوردند. اصلاً ما تا آن موقع در اسارت نوشابه و کیک ندیده بودیم. صبحانه سه قاشق شوربا، ناهار چهار قاشق برنج، شام هم سه قاشق برنج به ما میدادند. یادم است یک بار در تلویزیون داخل آسایشگاه وقتی نشان میداد نوشابه را داخل لیوان یخ میریزند، یکی از بچهها مثل بسکتبالیستها بلند شد و زبانش را به شیشه تلویزیون کشید و گفت: «چقدر خنک بود.»
ما گفتیم یکدفعه به ما کلک نزنند. سهمیه تیم را کنار گذاشتیم، گفتیم آخر بازی میخوریم. تماشاگرها را دور زمین نشانده بودیم. لیدرها برای شعار تعیین شده بودند. دروازه فوتبال را خودمان درست کردیم. تور دروازه را با نخنخکردنِ کیسههای گونی برنج بافتیم. توپ را عراقیها آوردند. بازیکنان عراقی گفتند داور از خودتان. مهدی فغانی یکی از آن افسرهای بسیار با جذبه بود که داور وسط شد و رحیم رحیم هم داور کنار شد. ما خودمان موقعی که رحیم رحیم داور کنار میایستاد میترسیدیم، چون بلافاصله پرچم میزد و بهشدت با خاطی برخورد میکرد.
رضا خسروجردی هم گزارشگر بود و ادای گزارشگرهای عراقی را درمیآورد. گاهی وقتها هم به لهجه رشتی یکهو به صدام فحش میداد که الان نمیتوانم بگویم. عراقیها فکر میکردند این دارد صدام را به نوعی میستاید. به هرحال باورمان نمیشد. آنها مرتب و منظم وارد زمین شدند، ولی کفشهای ما همه وصلهپینه داشت.
راوی در ادامه گفت: بازی شروع شد و آنها یورشهای همهجانبهای داشتند. دروازهبان ما جناب سروانی بود به نام میرفرامرز حسینی که الان امیر بازنشسته هستند. خیلی از توپها را گرفت. خیلی از توپها به تیر خورد. خلاصه دفاع کرد، ولی در نهایت در ۱۵ دقیقه اول، در بین این همه تشویق یکپارچه تماشاگرها، ما دو هیچ عقب افتادیم. هی میگفتند: «تعویض کن! تعویض کن!» حالا اسم آن عزیز را نمیآورم، تعویض را انجام دادیم. بچهها گل اول را زدند. باز شعارها شروع شد و ایران! ایران! میگفتند. مگر کسی جرئت میکرد نام ایران را در اردوگاه بیاورد! مثلاً اگر نام ایران روی سنگ نوشته میشد عراقیها آن را میشکستند؛ یا اگر نام ایران یا پرچم ایران را روی لباسی گلدوزی میکردند آن لباس را آتش میزدند و اسیر را دوباره به زندان میبردند. اما آن روز شعار ایران! ایران! آزاد شد. بههرحال آن روز آنچنان این شعارها شور گرفت که اردوگاه 5 که در جوار ما بودند بالای پشتبام آمده بودند و فکر کرده بودند مثلاً شلوغ شده است.
راوی در ادامه افزود: گلِ دوم، سوم و چهارم را هم زدیم. بیشتر گلهایی که زده شد توسط آقای گل اردوگاه ما عیسی میرزایی زده شد. نیمه اول، عراقیها را 4 - 2 زدیم. رفتیم داخل آسایشگاه مثلاً رختکن. همه پیرمردها و پیشکسوتها میگفتند: «یاسینی! تو رو به خدا سعی کن مساوی کنی، اگر نتیجه پابرجا بشه تمومه. فردا آب را قطع میکنند، غذا کم میشه.» حالا حساب کن چهار تا قاشق برنج هم کم کنند! بعضیها برعکس میآمدند میگفتند: «یاسینی! همینی که هست هیچ، چند تا دیگه بزنید. پدرشان را در بیاورید. انتقام این ضربوشتمهایی که زدند بگیرید.» بعضی ها کفشهایشان را آوردند. خدا رحمت کند، یک نفر بود که اگر به آن خدا بیامرز میگفتیم آقا! یک حبه قند به من بده نمیداد، ولی کفشش رو آورده بود و میگفت: «فقط اینها را ببرید!»
نیمه دوم بازیکن عراقی حرکت خشنی انجام داد که آقای رحیم رحیم پرچم زد. داور وسط هم بلافاصله سوت زد و کارت قرمز را نشان داد. حالا بیرون نمیرفت. بههرحال بیرون رفت. ما 4 - 2 جلو بودیم. کاشته را سیدجعفر سیادتی با یک کات خیلی قشنگ روی سر جعفر رجبی زد، او هم یک ضربه چکشی زد و از وسط پای دروازهبان داخل گل رفت. آنها اسم دروازهبانشان را «داسایوف» گذاشته بودند. مجری ما میگفت: «هدَف الخمسه فی مَرمه العراقی از لای پایوف» نه داسایوف. اسمش را گذاشت «لای پایوف» یعنی از وسط پای این رد شد. گل پنجم زده شد، همه بچهها دستهایشان را بالا آورده بودند و میگفتند: «خمسه خمسه» چون شمارش آنها 1، 2، 3، 4 و 5 است، بعد دیگر نمیگفتند 6، 7، 8. دوباره از 1 شروع میکردند تا 5. خلاصه تماشاگرها پنج تا پنج تا میگفتند که گل ششم در دقایق پایانی زده شد. ما آنها را با 6 تا بردیم. بلافاصله اولین کاری که کردند توپ، بعد تور دروازه را پاره کردند. بعد گفتند یالا آمار. در آمار گرفتن هم دیگر اینطور نبود که بیایند بگویند واحد، اثنی، ثلاثه، اربع، خمسه، یکی با لگد از جلو، یکی از پشت میزد. میگفت واحد، آن یکی میگفت واحد. بچهها هم آن زیر پررو بودند، میگفتند: «ستة ستة» یعنی ششتاییها. بههرحال شب نشستیم مقالهای تهیه کردیم از اول بازی، لحظات حساس بازی تا پایان بازی و بازیهایی که ایران با عراق داشت. ما باخت هم داشتیم که گاهی تلویزیون عراق نشان میداد. یک بار در وقت اضافه، تیم ملی جوانان ایران چهار تا گل از عراقیها خورده بود که عراقیها تو سر ما میزدند و میگفتند: «ما در ایران چهار سه زدیم». دیگر این بهانه خیلی خوبی شد که مقاله خیلی خوبی نوشتیم و به دیوار چسباندیم. پس از آن فوتبال به مدت یک ماه تعطیل شد.
ادامه دارد
[1] اردوگاههایی که صلیب سرخ از آنها اطلاع دارد.
تعداد بازدید: 189
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3