هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-72

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

08 شهریور 1399


فصل تابستان بود و ماه پر حرارت ژوئیه / تیر، هوای شرجی، هجوم شن‌ها و بدتر از همه ترس از بمب‌هایی که بر سر ما می‌بارید،‌ ما را مستأصل کرده بود. باد شدید و پر حرارت از صبح تا ساعت هفت بعدازظهر مدام می‌وزید و ما را درون سنگرها محبوس می‌کرد. روزها برای کنار زدن ریگ‌هایی که بر در سنگرمان تل‌انبار می‌شد، خارج می‌شدیم. حتماً لازم نبود در جبهه حوادثی اتفاق بیفتد تا جان انسان‌ها به خطر بیافتد، بلکه طبیعت بی‌رحم خود می‌توانست به عمر انسانه خاتمه دهد. بیخود نبود که ساعت‌ها، مثل سال‌های طولانی بر ما می‌گذشت. سعی کردم با ساختن یک سد خاکی به شکل نیم‌دایره در اطراف سنگرهایمان، خود و دیگران را از شر بادهای شنی خلاص کنم. خوشبختانه تا حد زیادی موفق شدم. کار بعدی این بود که با همکاری دیگران چند واحد درمانی صحرایی مناسب بسازیم که ساختیم. وضعیت سنگرهایمان سروسامانی گرفت.

طبق معمول تمامی بهیاران به‌جز معاون پزشکی قرارگاه هنگ، با من همکاری می‌کردند. رفته‌رفته با فرمانده این قرارگاه، یعنی سرهنگ دوم ستاد «هاشم» که از قدیمی‌ترین افسرها پس از «عبدالمنعم سلیمان» به شمار می‌رفت، آشنا شدم. سرهنگ دوم «هاشم» فردی بود که نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت. انسانی متین و باوقار بود. او از جمله افسران ممتاز به حساب می‌آمد. سرهنگ قبل از ورود به هنگ، در وزارت دفاع خدمت می‌کرد. چند روز بعد وقتی که سرهنگ «عبدالمنعم سلیمان» به مرخصی رفت، سرهنگ «هاشم» جهت انجام وظایف فرمانده تیپ به قرارگاه رفت. او هنگامی که شبانه برمی‌گشت، راجع به برخی از مسائل، از جمله اجرای اعدام در مورد افسرانی که نیروهای تحت فرمانشان در نبردهای خرمشهر شکست خوردند، با ما گفتگو می‌کرد. از جمله اعدام‌شدگان سرگرد «فاضل» فرمانده گروهان کماندویی تیپ بیستم بود که به عنوان جانشین فرمانده هنگ انجام وظیفه می‌کرد. این بیچاره که همیشه از انتقال به هنگ‌ها بیمناک بود، چهار ساعت پیش از آغاز عملیات خرمشهر به فرماندهی هنگ دوم تیپ 15 منصوب گردید و پس از شکست در این عملیات، اعدام شد. فرماندهی ارتش یک دادگاه نظامی در بصره تشکیل داده بود که انبوهی از متهمین در آن حاضر می‌شدند. احکام صادره بسیار خشن و حتی در حد اعدام دسته‌جمعی بود. همچنان که یک بار در مورد پرسنل تیپ 420 مرزی چنین حکمی داده شد و تمامی افسران فرمانده و در رأس آنها سرهنگ «نزارنقشبندی» فرمانده تیپ، به اعدام محکوم شدند. تنها معاون این فرمانده ازمرگ جان سالم به در برد. هدف از به راه انداختن این اعدام‌ها وادار ساختن افسران ودرجه‌داران به ادامه جنگ و نیز انداختن مسئولیت شکست‌ها بر دوش عده‌ای بی‌گناه بود تا فرماندهان رده بالا توجیهی برای شکست‌ها داشته باشند.[1]

بار دیگر به هنگ سوم باز می‌گردم. هر زمان که از قرارگاه هنگ دیدن می‌کردم آمادگی دائمی و تلاش مداوم پرسنل قرارگاه را در ساختن استحکامات و سنگرها می‌دیدم. هر روز که می‌گذشت بر نگرانی افراد از حمله احتمالی نیروهای ایرانی افزوده می‌شد. اخبار حمله ایرانی‌ها به همان اندازه‌ای که دیگران را آزرده‌خاطر می‌ساخت،‌ مرا خوشحال می‌کرد و به رهایی از این وضعیت دردناک و خلاصی از عذاب وجدان ـ که با حضورم در کنار ارتش صدام دچار آن شده بودم ـ بیشتر امیدوارم می‌کرد.

شب‌قدر، شب رهایی

روز 13 ژوئیه 1982 / 22 تیر 1361 از سروان «علی»‌ فرمانده گروهان یکم شنیدم که گویا تلفنی با ستوان «شامل» که به جای ستوان یکم «محمدجواد» معاونت فرماندهی هنگ را به عهده گرفته بود ـ تماس گرفته و از طریق او اطلاع یافته که تعدادی از نفربرهای ایرانی اقدام به تخلیه نیرو در پشت خاکریز دفاعی خودشان کرده و موجب افزایش وحشت افراد هنگ شده‌اند. این نیروها، از بسیج مردمی بودند که ارتش عراق از آنها بیم فراوان داشت. روشن بود که ایرانی‌ها قصد انجام حمله علیه منطقه ما را دارند. آنها پرچم‌های رنگارنگی را با خود حمل می‌کردند.

شب فرا رسید. ماه، ماه خدا بود و آن شب، بیست‌وسوم رمضان و شب قدر. شبی که منزلت والایی نزد خداوند متعال دارد، اما ما در آن ماه عزیز و در آن شب عزیزتر، در کنار نیروهای تجاوزگر بعثی و رو در روی نیروهای اسلام ایستاده بودیم. با خود گفتم: ای ایرانی‌ها دل‌های ما با شماست اما لوله تفنگ‌های ما سینه‌های شما را نشانه رفته است... این کینه‌ای است که زمامداران خیانت پیشه عراق و دشمنان اسلام آن را به وجود آورده‌اند...

آن روز ناخودآگاه حمام ساده‌مان را تعمیر کردم و همگی لباس‌ها را شستم. من بهترین و تازه‌ترین لباس‌هایم را به تن کردم. انگار منتظر دیدار عزیزترین کسانم هستم.

شب، هوا ساکت و لطیف شد. روی بام پناهگاه بهیاران نشسته بودم. شام می‌آوردیم و چای می‌نوشیدیم. لحظاتی بعد زنگ تلفن به صدا در آمد. آن طرف خط، معاون فرمانده صحبت می‌کرد: «دکتر! آماده باش... ایرانی‌ها رأس ساعت نه و سی دقیقه حمله خواهند کرد.»

گفتم: «مسئله جدی است یا این که شوخی می‌کنی؟»

گفت: «نه حرف‌هایم را جدی تلقی کن. این یک دستور نظامی است. لحظاتی پیش تلگرافی فوری از مقر گردان به دستمان رسیده.»

با عجله چای را نوشیدیم و تجهیزات پزشکی را برای مداوای مجروحین مهیا ساختیم. با این وصف به دلیل رسیدن اخبار دروغ، به این خبر نیز یقین کامل نداشتیم، اما خود بیش از پیش این خبر را جدی تلقی می‌کردم. دلیل آن را هم نمی‌دانستم. آمبولانس بدون راننده مانده بود. به راننده آن که قصد ازدواج داشت ده روز مرخصی داده بودم. راننده یکی از تانکرهای سوخت‌رسان را مأمور تخلیه مجروحین به وسیله آمبولانس کردم. عقربه‌ها ساعت به سرعت به زمان حمله نزدیک می‌شدند. اعصاب همه متشنج و چشم‌ها به طرف خاکریز روبه‌رو دوخته شده بود. ساعت نه‌وسی دقیقه را نشان می‌داد. ناگهان طبل‌های جنگ با شلیک گلوله‌های توپ به صدا در آمدند. خطوط مقدم زیر آتش سنگین نیروهای ایرانی قرار گرفت. گلوله‌های منور شب را به روز روشن مبدل ساختند. از خاکریزی که در نزدیکی ما قرار داشت بالا رفتم. تمام جبهه غرب در نور و آتش بود. به سرعت بازگشتم و به سوی سرباز «صباح» که مأمور برقراری ارتباط بی‌سیم با بخش اداری هنگ بود شتافتم. دستگاه را روشن کردم و با هنگ تماس گرفتم. فهمیدم که حمله متوجه ماست.

نیم ساعت گذشت. اولین گروه از زخمی‌ها تخلیه شدند. کارم شروع شد. حدود ساعت دوونیم فریاد «الله‌اکبر» که با لهجه فارسی ادا می‌شد از خط مقدم شنیده شد. آنچه را که می‌شنیدم باور نمی‌کردم اما دقایقی بعد برایم محرز شد که این فریاد و تکبیر ایرانی‌ها است. که از مواضع گروهان دوم که در سمت راست هنگ مستقر بودند برمی‌خ یزد. به سرعت خود را به بی‌سیم‌چی رساندم. فریاد سروان «عبدالرحمن» را شنیدم که از سقوط مواضع گروهان خود به دست ایرانی‌ها خبر می‌داد. تکبیر، صدای خودروها و زره‌پوش‌ها، تخلیه تعداد زیاد زخمی‌ها همه و همه ما را دچار وحشت و سردرگمی عجیبی کرده بود. نمی‌دانستیم چه کار باید بکنیم و چه به سر ما خواهد آمد. هرچه زمان جلوتر می‌رفت، بر تعداد زخمی‌ها افزوده می‌شد. ذخیره آب و داروهای ما لحظه به لحظه کاهش می‌یافت. درگیری به شدت ادامه داشت و گلوله‌ها منور ایرانی‌ها در قسمت شرقی و در عمق مواضع نیروهای ما در آن سوی دریاچه فرود می‌آمدند. چند دقیقه‌ای از نیمه شب گذشته بود که گروهی از فراریان عراقی با وضعی اسفبار سر رسیدند. آنها با زره‌پوش‌های خود آمده بودند. به سوی آنها رفتم و پرسیدم: «آیا در میان شما افسری هست؟»

گفتند: «بلی، او ستوان... است.»

گفتم: «پیش از آن که نیروهای ایرانی متوجه شوند و ما را زیر آتش قرار دهند منطقه را ترک کنید!»

اما آنها به حرم‌های من وقعی ننهادند. دو مرتبه سوی آنها رفته و با لحنی تهدیدآمیز دستور دادم که منطقه را ترک کنند.

اما گفتند: «کجا برویم؟»

گفتم: «بروید داخل آن پناهگاه‌ها!»

منظورم پناهگاه‌های رها شده‌ای بود که در غروب مواضع ما قرار داشت. آنها رفتند، اما به محض رسیدن، توسط نیروهای ایرانی به اسارت در آمدند، چون آن مواضع قبلاً به تصرف ایرانی‌ها در آمده بود.

درگیری همچنان ادامه یافت بدون این که نیروهای ایرانی به سایر هدف‌های از پیش تعیین شده خود دست یابند. گردان ما تا سپیده‌دم به مقاومت خود ادامه داد. من که اطراف منطقه عملیاتی خود را از دور نظاره می‌کردم، متوجه شدم گلوله‌های سبز رنگی که نشانگر فتح و پیروزی بودند رفته رفته در عمق فضای جبهه شرقی نورافشانی می‌کنند. در طول شب آمبولانس‌ها مدام در حال رفت‌وآمد و تخلیه مجروحین در مقر تیپ بودند. حدود ساعت پنج بامداد سروان «علی»‌فرمانده گروهان یکم را برای مداوا پیش من آوردند. گلوله‌ای به فک چپ او خورده و از فک راستش خارج شده بود. روحیه‌اش بسیار تضعیف شده بود. با حالت استغاثه به من گفت: «دکتر! تصور نمی‌کنم این‌بار جان سالم به در ببرم. من خواهم مرد.»

او قبلاً دو بار دیگر مجروح شده و دو درجه و یک مدال شجاعت هم دریافت کرده بود. او را به وسیله یکی از دو آمبولانسی که در اختیار داشتم همراه «غازی‌الدوسری» معاون طبی هنگ به پشت جبهه انتقال دادم.

ساعت هفت صبح تمام آب‌ها و داروها به مصرف رسیده و تنها یک کولمن آب داخل پناهگاه من باقی مانده بود. بسیار خسته بودم. دستانم به خون زخمی‌ها آلوده شده بود. در این هنگام افراد هنگ چه به صورت انفرادی و چه دسته‌جمعی مواضع خود را رها و به پشت جبهه فرار می‌کردند. یکی از آنها راننده آمبولانس بود. پیش من آمد و سویچ آمبولانس را داد و گفت: «دکتر! اینجا چه کار می‌کنی؟ چرا مانده‌ای؟ ایرانی‌ها تا نزدیک مقر هنگ پیشروی کرده‌اند. من فرار می‌کنم.»

به او گفتم: «باشد، بروید، من هم به شما ملحق خواهم شد.»

سویچ را گرفتم و آمبولانس را نزدیک پناهگاهم پارک کردم. دقایقی از ساعت هفت گذشته بود که سیزده مجروح دیگر آوردند. آنها را مداوا کردم و داخل پناهگاه جا دادم. در آن هنگام یکی از بهیاران به نام «محمدسلیم» گفت: «دکتر! فرمانده گردان دارد می‌آید.»

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-71

 


[1]. هنگامی که در یکی از اردوگاه‌های تهران در اسارت بسر می‌بردم با همکاری عده‌ای از افسران اسیر آماری در این زمینه تهیه کرده و توانستیم اسامی 120 افسر، از درجه سرگرد به بالا را که تا نیمه سال 1982 اعدام شده و یا در جبهه به قتل رسیده بودند را، مشخص کنیم.



 
تعداد بازدید: 3571


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.