در گفت‌وگو با سمیه شریف‌لو مطرح شد

تاریخ شفاهیِ مستند

گفت‌و گو و تنظیم: فائزه ساسانی‌خواه

08 مرداد 1399


کتاب زیباترین روزهای زندگی، خاطرات فوزیه مدیح، یکی از بانوان خرمشهری است که سمیه شریف‌لو آن را تدوین کرده است. این کتاب که توسط انتشارات سوره مهر در سال 1398 منتشر شده حاصل حدود سیصد ساعت مصاحبه نویسنده با راوی، تحقیقات کتابخانه‌ای و میدانی بسیار و بازنویسی‌های مکرر در طول چندین سال است.

خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران با نویسنده این اثر به گفت‌وگو نشسته است تا او درباره روش و شیوه کارش در مصاحبه و نگارش این اثر برای علاقه‌مندان به حوزه خاطره‌نگاری بگوید.

چگونه وارد کار خاطره‌نگاری در حوزه دفاع مقدس شدید؟

برای پاسخ به این سؤال باید کمی به عقب برگردم. پدر من ارتشی بودند و ما در پایگاه چهارم هوایی دزفول زندگی می‌کردیم. در زمان جنگ و در دوران موشک‌باران یکی دوتا از خانه‌های اطراف ما موشک خوردند و از بین رفتند. سال 1369 که جنگ تازه تمام شده بود ما از طریق مسئولان پایگاه هوایی به همراه عده‌ای از خانواده‌های ارتشی برای بازدید از شهرهای آبادان و خرمشهر به آنجا رفتیم. آن موقع نه ساله بودم. وقتی خرمشهر را دیدم که اتوبوس به زحمت و سختی زیاد از بین خرابه‌های آواربرداری نشده‌ آن عبور می‌کرد، خیلی برایم عجیب بود که ما آمدیم چه چیزی را نگاه کنیم و این سؤال را از بزرگترها پرسیدم. بزرگترها کمی برایم توضیح دادند که اینجا چه اتفاقی افتاده ولی خوب برای من همچنان عجیب بود. البته آن‌ها به خاطر آسیبهایی که از جنگ دیده بودند خیلی تمایل نداشتند در مورد آن روزها صحبت کنند. در دوران دبیرستان به هر چیزی که به دوران دفاع مقدس مربوط می‌شد اعم از تماشای فیلم‌ یا مطالعه کتاب‌های محدودی که در دسترس ما بود علاقه داشتم، تا اینکه در سال دوم دانشگاه اولین بار با دانشگاه به سفر راهیان نور رفتم. پررنگ‌ترین چیزی که در سفر راهیان نور مطرح است بحث استفاده معنوی دانشجویان از آن فضاهاست، ولی در کنار استفاده معنوی خیلی برایم جالب بود که یک عده دانشجو و فارغ‌التحصیل به آنجا آمده و دارند تاریخ دفاع مقدسِ مناطقی که ما رفته بودیم روایت‌گری می‌کنند. متوجه شدم که می‌توانم در این زمینه اطلاعاتم را بالاتر ببرم. آن سال وقتی از سفر برگشتم خیلی پرس‌وجو کردم ببینم دوره‌های آشنایی با دفاع مقدس کجا و چگونه برگزار می‌شود. بعد از پیگیری مستمر با سختی خیلی زیاد توانستم در این دوره‌ها شرکت کنم، زیرا در شهری خارج از شهر محل تحصیلم برگزار می‌شد و من جزء آخرین نفراتی بودم که موفق به حضور در آن شدم. بعد از شرکت در این کلاس‌ها اطلاعاتم بیشتر شد و بین مباحث مربوط به دفاع مقدس، بحث خرمشهر، مقاومت خرمشهر و اتفاقاتی که در آنجا افتاده بود، خیلی برایم جذاب بود چون به نظر من مهمترین سند متجاوز بودن رژیم بعث و پشتیبان‌هایش از کشورهای مختلف غربی و عربی، بحث حمله به خرمشهر است. یعنی مشخص‌ترین جایی که می‌توانیم ثابت کنیم آن‌ها متجاوز بودند اتفاقاتی است که در خرمشهر می‌افتد و آن‌قدر این قضیه را پیگیری کردم که بین هم‌دوره‌ای‌ها من بهترین و بیشترین اطلاعات را راجع به خرمشهر داشتم. به خاطر پیگیری بیش از حدی که در این قضیه داشتم اگر می‌خواستند کسی راجع به خرمشهر صحبت کند یا اطلاعاتی بدهد بین هم‌دوره‌ای‌ها همه اسم من را می‌بردند و یکی دو سال به عنوان راوی مرکز فرهنگی دفاع مقدس خرمشهر آنجا حضور داشتم. در کنار روایت‌گری با افراد بومی که می‌دانستم در روزهای مقاومت در آنجا ساکن بوده و جنگ‌زده شدند و رزمنده‌های مدافعی که می‌شناختم صحبت می‌کردم. همچنین در دوره‌هایی که همچنان شرکت می‌کردم با فرماندهان و رزمنده‌هایی که در دوران دفاع مقدس حضور داشتند صحبت می‌کردم و بر اطلاعاتم می‌افزودم. در کنار این، تبعاً کتاب‌های دفاع مقدس که به صورت خاص به خرمشهر ارتباط داشت و مستقیم و غیر‌مستقیم ایرانی‌ها و عراقی‌ها درباره آن روایت کرده بودند و کتاب‌های تخصصی مثل روزشمارهای جنگ سپاه و ارتش که راجع به مباحث نظامی و حتی سیاسی مربوط به خرمشهر بود با دقت مطالعه می‌کردم. در این قضیه آن‌قدر موشکافی کرده و جلو رفته بودم که اگر اشتباهی در کتابی بود، می‌توانستم این اشتباه را در بیاورم. بعد از یک مدت به نظرم رسید روایت‌گری به تنهایی کافی نیست و باید وارد عرصه مکتوب کردن این روایت‌ها شوم. مطالعاتم را ادامه دادم تا با خانم سیده اعظم حسینی مسئول واحد بانوان دفتر ادبیات هنر و مقاومت آشنا شدم و در پیاده کردن فایل‌های صوتی با ایشان همکاری می‌کردم. بیشتر بخش کتاب زیباترین روزهای زندگی به خرمشهر مربوط می‌شد و من قبول کردم که فایل‌های صوتی مصاحبه آن را پیاده کنم و بعد که کار با نویسنده قبلی به سرانجام نرسید قبول کردم که مصاحبه‌هایش را انجام دهم و خاطرات خانم مدیح را بنویسم.

 کتاب زیباترین روزهای زندگی چه ویژگی‌هایی داشت که قبول کردید آن را انجام دهید؟

 خاطرات خانم مدیح را صرفاٌ بر اساس اینکه همسر شهید بود انتخاب نکردم. مجموعه‌ای از چند عامل باعث شد ترغیب به تدوین خاطرات ایشان شوم. تا قبل از این بیشتر آثاری که به خانم‌ها مربوط می‌شد به حضور آنان در صحنه جنگ برمی‌گشت. من خیلی اصرار داشتم حضور مؤثر زنان را بیرون از صحنه جنگ روایت کنم. یعنی روایت زندگی پشت جبهه خیلی برایم مهم بود. در واقع مطالبی که در کتاب گفته شده فقط بحث همسر شهید بودن خانم مدیح نیست، در کنار روایت، زندگی ایشان در دوران دفاع مقدس در شهر روایت می‌شود و بیان می‌شود در شهر دارد چه می‌گذرد.

در دوره‌های آشنایی با دفاع مقدس خیلی در مغزمان فرو شده بود که نقش زن در دفاع مقدس یعنی حضور در یک شهر جنگی و در صحنه جنگ در نقش امدادگر، رزمنده و شبیه آن‌. البته همه این‌ کارها خیلی مهم است و اگر صدها کتاب راجع به آن‌ها نوشته شود باز هم کم است. ولی اتفاقاً خانم مدیح مجبور می‌شود از شهر بیرون برود، اینکه چه اتفاقی آنجا برایش می‌افتد برایم مهم بود.  بحث جنگ‌زده‌ها و اتفاقاتی که برای آن‌ها می‌افتد خیلی جای کار داشت که در این اثر می‌شد به آن پرداخت؛ کسانی که راحت داشتند در خانه‌شان زندگی می‌کردند و با شروع جنگ تحمیلی آواره شدند. هنوز هم بعد از این همه سال وقتی به این موضوع فکر می‌کنم هضم آن خیلی برایم سخت است که آدم درِ خانه‌اش را قفل کند، قرآن پشت در بگذارد به امید اینکه خیلی زود برگردد ولی دیگر نتواند برگردد. من با خیلی از خانم‌هایی که صحبت می‌کردم می‌گفتند ما موقعی که داشتیم از خرمشهر می‌رفتیم با خودمان چیزی برنداشتیم و حتی لباس‌های خوب‌مان را هم نپوشیدیم و می‌گفتیم توی راه کثیف می‌شود و مثلاً چادر دم‌دستی‌مان را پوشیدیم. من خیلی مفصل درباره آن کار کردم ولی متأسفانه نشد همه‌ آن‌ها را در این کتاب بیاوریم. ضمیمه‌های این بحث را آماده کردم تا در جای دیگری به مخاطبان عرضه کنیم. یک نکته دیگر که برایم جالب بود سبک زندگی پدر بزرگ و مادر بزرگ ایشان است. به نظر من درست است که پس‌زمینه این کتاب به قول دوستان، عشقی است و این عشقی که ما از آن اسم می‌بریم، عشق عفیفانه و پاکیزه‌ای است ولی فقط عشق خانم مدیح و همسرشان نسبت به یکدیگر مطرح نبود، عشق پدربزرگ و پدر و مادر ایشان هم مهم بود، که در شرایط مختلف، چگونه با هم زندگی می‌کردند و رفتارشان با هم چگونه بود. همه این موارد برای من مهم بود.

 عده‌ای از خوانندگان کتاب می‌گویند در یک‌سوم اول کتاب حوصله‌مان سر رفت خیلی توضیح دادی ولی وقتی کتاب تمام می‌شود می‌گویند متوجه شدیم که چرا طولانی است. به خاطر اینکه راجع به همه این موضوعات در کتاب صحبت می‌شود و ما اگر آن شناخت اولیه را نداشتیم نمی‌توانستیم باقی کار را تجزیه و تحلیل کنیم. در واقع در کنار روایت زندگی خانم مدیح، دوست داشتم خواننده با سبک زندگی هموطنان عرب‌زبان‌مان آشنا شود. حتی در خیلی از قسمت‌ها به سنت‌های این عزیزان در مراسم‌های مختلف، لباس پوشیدن و نوع صحبت کردن‌شان پرداخته‌ام. در واقع من این کتاب را یک جور کتاب سبک زندگی می‌دانم. ولی خب البته الان به این مطلب اعتقاد دارم که اگر کار کامل ولی خلاصه‌تر باشد از همه جهت بهتر است. ولی اگر قرار باشد خلاصه‌بودن کار به قیمت کم گذاشتن کار تمام شود، این پذیرفتنی نیست. اما سعی می‌کنم مطالب کوتاه‌تر و در عین حال گویا و کامل باشد.

پس در واقع در کنار پرداختن به خاطرات سیاسی و تاریخی راوی، ثبت و ضبط تاریخ اجتماعی فرهنگی و فرهنگ عامه برایتان خیلی مهم بود.

بله، فقط شخص خانم مدیح را نمی‌خواستم ببینم. اصرار داشتم این موضوعات در کنار موضوع جنگ ثبت شود.

مصاحبه کتاب را چگونه شروع کردید؟ فقط یک بار از دوران کودکی شروع کردید تا انتهای خاطرات را جلو رفتید، یا اینکه چندین بار موضوعات مختلف را در مصاحبه تکرار کردید؟

از ابتدا ساختار کتاب برایم کاملاً مشخص بود و ساختارش را برای خودم دقیق ترسیم کرده بودم. می‌خواستم یک ماجرای مستند را به صورت سیر خطی روایت کنم، بنابراین خاطرات خانم مدیح را از دوران کودکی ایشان و حتی شاید کودکی پدرشان روایت کردیم و به صورت خطی تا شهادت منصور جلو رفتیم. طبق برنامه‌ریزی، قرار بود تا اینجا خاطرات ایشان نوشته شود اما بعد به این نتیجه رسیدم اگر ادامه زندگی ایشان را روایت نکنم کار ناقص می‌ماند. بنابراین تا جایی که فکر می‌کردم روایت کامل می‌شود کار را ادامه دادم. همیشه مصاحبه تکمیلی داشتیم، یعنی همیشه از ایشان سؤالاتی داشتم که در مصاحبه قبلی به ذهنم نرسیده و درحین پیاده‌سازی مصاحبه به نظرم رسیده که باید پرسیده شود.

پرداختن به جزئیات چقدر برایتان اهمیت دارد؟

بعضی از دوستان بحث مدیریت و اقتصاد زمان را مطرح می‌کنند و می‌گویند چه لزومی دارد شما این جزئیات را بپرسید؟ از نظر من اتفاقاٌ این کار درست است. البته مهم نیست که من بگویم لباسش گل‌های مثلاٌ نارنجی یا قرمز داشت ولی اصرار دارم بپرسم که ظاهر فلان صحنه چطور بود. من اعتقاد دارم هرچقدر در مستندنگاری حساسیت به خرج دهم اگر بعداً از روی این اثر رمان نوشته یا فیلم سینمایی ساخته شود دقیق‌تر است.

من سعی می‌کردم کلیات و جزئیات را با همدیگر بپرسم. یعنی همان موقع که مصاحبه می‌گرفتم، مخصوصاً چون اصرار داشتم کار صفر تا صدش مستند باشد، اینطور نبود که کلیات را بگیرم بعد به خودم اجازه بدهم احساسات ایشان را اضافه کنم. یک علتِ طولانی شدن روند مصاحبه و ضبطِ نزدیک به سیصد ساعت مصاحبه، این بود که جزئی‌ترین حالت‌های روحی ایشان و ریزترین چیزهایی که در ذهن ایشان می‌گذشت، تا آنجا که توصیفش منطقی و لازم بود در کار بیاید. این ریزترین‌هایش را من همان موقع از خانم مدیح می‌پرسیدم. البته این‌طور نبود که من تندتند مثل کامپیوتر بپرسم و ایشان جواب دهد. ایشان باید مطلبی می‌گفتند و من باید صبر می‌کردم که از آن روایت فارغ شود. حواس ایشان را پرت نمی‌کردم. اگر مثلاً ایشان از هتل محل اسکان‌شان در اهواز می‌گفتند ابتدا کلیت مطلب را بیان می‌کرد و همان ابتدا درباره لباس هتل‌دارها یا ظاهر هتل نمی‌گفت. بعد از صحبت ایشان اگر سؤالی از کلیات داشتم می‌پرسیدم و بعد به جزئیات وارد می‌شدم.

در حین کار خاطراتِ خانم مدیح به خرمشهر و آبادان سفر کردید؟ یا از اطلاعات قبلی‌تان کمک گرفتید؟

 غیر از آن سفرهای مفصل قبلی، سه بار به مدت پانزده، شانزده روز به آنجا رفتم؛ فقط به خاطر اینکه با افرادی که ایشان نام برده صحبت کنم.

شما امر پژوهش در کار خاطره‌نگاری را چقدر ضروری می‌دانید و چقدر برایش زمان گذاشتید؟

من قبل از اینکه خودم را نویسنده بدانم پژوهشگر می‌دانم. من قبل از تدوین این کتاب نویسنده نبودم. در یکی از رشته‌های فنی مهندسی تحصیل کرده‌ام که هیچ ارتباطی با ادبیات و علوم انسانی ندارد. از اول که می‌خواستم وارد بحث تدوین کتاب شوم این مسئولیت را روی دوشم احساس می‌کردم که باید مستند صحبت کنم. این ضرورت را حس کردم که مطالب مستند را باید مکتوب کنم. رمان که نمیخواهیم بنویسیم، می‌خواهیم یک مطلب و ماجرای واقعی را مکتوب کنیم. بحث پژوهشی کار خیلی برایم مهم بود. سعی می‌کردم خوب تحقیق کنم و اطلاعات را از منابع دست اول دربیاورم. البته به نظر من کار ما تاریخ شفاهی نیست. تاریخ شفاهی تعریف و روش خودش را دارد، اما به نظرم اگر قرار است من روایتی مطرح کنم که مربوط به بیش از سی سال گذشته است، حتماً باید به بهترین شکل انجام شود و بحث استناد آن خیلی مهم است. افراد که کامپیوتر نیستند، حتی کامپیوتر هم خیلی چیزها را ممکن است از دست بدهد. من مجبورم برای اینکه یک روایت مستندِ سالم و صادقی بگویم، علاوه بر محور کار که صحبت‌های راوی‌ است، باید مطالب گفته‌شده را نیز مستند کنم. اگر خانم مدیح بحث تاریخی مطرح می‌کرد، از طریق منابع مکتوب و غیرمکتوب امینی که وجود داشت، آن را پیگیری می‌کردم. اگر ماجرایی مطرح کردند، در زمینه آن جست‌وجو می‌کردم تا ببینم کسی از آن ماجرا زنده است؟ اگر مثلاً پنج نفر در دسترس بودند، بین آن پنج نفر خیلی بررسی می‌کردم ببینم چه کسی روایتش واقعی‌تر و منطقی‌تر است. مثلاً در بحث حسینیه اصفهانی‌های خرمشهر، بیش از نود و هشت درصد بچه‌های این حسینیه شهید شدند. خیلی سخت بود اینکه انتخاب کنیم با چه کسی باید صحبت کنیم. درباره بعضی از مباحث مربوط به حسینیه، با برادر یکی از شهدای حسینیه که آن زمان یازده، دوازده‌ساله بود، صحبت کردم. اول باورم نمی‌شد که با صحبت با ایشان بتوانم به نتیجه برسم، ولی به نتایج خوبی رسیدم. این‌ها را به صورت زیرنویس آوردم. البته من از بیست و پنج نفر اسم بردم که با آن‌ها مصاحبه تکمیلی داشتیم، ولی در اصل این بیست و پنج نفر کسانی هستند که با آن‌ها مصاحبه‌های مفصل‌تر داشتیم، ولی غیر از مصاحبه با خانم مدیح، شاید با نزدیک به شصت نفر دیگر صحبت کردم که بحث استناد ماجراها دربیاید. گاهی از کتاب‌های مختلفی کمک گرفتم. بعضی موارد هم اتفاق می‌افتاد که خانم مدیح ناخواسته نکته‌ای را اشتباه بیان می‌کردند. بالاخره ذهن است دیگر، بعد از چندین سال ممکن است چیزهایی را جایگزین کند که درست نباشد. وقتی از روی اسناد موجود برای ایشان توضیح می‌دادم و گفته ایشان را اصلاح می‌کردم، برای ایشان جالب بود و می‌گفت: «شما درست میگی اینجا من این را اشتباه گفتم.» البته باز هم محور اصلی صحبت‌ها، در نهایت خود ایشان بودند.

بنابراین تحقیقات کتابخانه‌ای و میدانی شما به رفع اشکالات تاریخی که راوی مطرح می‌کرد، کمک شایانی کرد.

بله، یک نکته‌ خیلی مؤثر در جلب اعتماد خانم مدیح تسلط من به موضوع خرمشهر بود. ایشان می‌دید وقتی مطالبی مطرح می‌کند، من بیشتر نقاط مختلف شهر یا افرادی که اسم می‌برد می‌شناسم. مثلاً اگر راجع به شهید بهروز مرادی صحبت می‌کرد، می‌دید من راجع به ایشان اطلاعات دارم و خیلی برایش جالب بود. یک بار به ایشان گفتم: «اگر بخواهید من الان نقشه شهر خرمشهر را با کوچه‌هایش برای شما می‌کشم.» بعضی جاها که ایشان شاید مطلبی را فراموش کرده بود، من بخشی از کلیت ماجرا را می‌گفتم و ایشان خیلی چیزها یادش می‌آمد.

 چرا تصمیم گرفتید اسم افراد را در پاورقی بیاورید؟

همانطور که قبلاً توضیح دادم، برای تکمیل بعضی از روایت‌ها مجبور شدم به افراد دیگری مراجعه کنم. مثلاً خانم مدیح ماجرایی مطرح کرده و شاید سه چهارمش را گفته بود، ولی یک چهارم آن برایش تاریک و محو بود و یک چهارم باقیمانده در مصاحبه با فرد دیگری مثل جواد ربیعی‌زاده کامل شد. بعد صحبت ایشان را با صحبت خانم مدیح تطبیق دادم و با ایشان درمیان گذاشتم. این کار باعث می‌شد راوی بخش‌های دیگر خاطره را به یاد بیاورد و دوباره خودش آن را روایت کند. من به مخاطبم قول دادم که مستند روایت کنم. مخاطب باید بداند که این قسمت کارم در صحبت با فلان شخص گرفته شده. در واقع فکر می‌کنم اولین مخاطب این کار، من هستم و از نویسنده کتاب‌های دیگر، انتظار دارم این اطلاعات را به ما بدهند.

مخاطبان در مورد این روش عکس‌العملی داشتند؟

شما جزء معدود کسانی هستید که راجع به بحث علمی کار صحبت می‌کنید. شاید باورتان نشود اگر بگویم به تعداد انگشتان یک دست، افراد راجع به این مسائل با من صحبت کردند و روی این کار ارزش گذاشتند. اگر هم فکر کرده‌اند، با من صحبتی نداشتند. جامعه رسانه‌ای ما به این چیزها اهمیتی نمی‌دهد. اگر من بازخوردی از کار گرفتم بیشتر درباره روایت روان و به قول دوستان شیوایی قلم بوده، ولی راجع به بحث پژوهشی و علمی خیلی بازخوردی نداشتم. نه فقط درباره این کتاب، متأسفانه درباره کتاب‌های دیگر هم خیلی اهمیتی به این بحث‌ها نمی‌دهند.

  چرا اصرار دارید فایل‌های مصاحبه‌ها را خودتان پیاده کنید؟  

اگرچه که این کار خیلی سخت است و بعضی وقت‌ها واقعاً خارج از حوصله‌ام بود، ولی به قول آقای صمدزاده مسئول کتابخانه تخصصی جنگ حوزه هنری، پیاده کردن مصاحبه توسط نویسنده ارزش‌افزوده کار را خیلی بالا می‌برد. موقع پیاده کردن مصاحبه‌ها متوجه خیلی از مطالب و جاافتادگی‌ها می‌شدم و سؤالات جدید همان لحظه درمی‌آمد. یعنی می‌شود گفت که زمان بین دو مصاحبه نمی‌گذاشت خیلی چیزها از یادم برود. فکر می‌کنم شنیدن صدا حین مصاحبه توسط مصاحبه‌کننده، خیلی تاثیر دارد تا اینکه فرد دیگری بخواهد فایل‌ها را پیاده کند. نکته بعدی اینکه من اصرار داشتم عین واژه‌های راوی پیاده شود. حتی اعراب کلمات را می‌گذاشتم که حرفی از گفته راوی قضا نشود. مثلاً خانم مدیح وقتی می‌خواستند بگویند من اینجا و آنجا رفتم می‌گفتند: «من رفتم اینجا اُ رفتم آنجا» حرف اُ را خیلی در جملاتشان می‌آوردند یا تکیه‌کلام‌های خاصی داشتند که با دقت آن‌ها را لحاظ می‌کردم. شاید آن کسی که می‌خواست فایل‌ها را پیاده کند متوجه آن نمی‌شد. همچنین پیاده کردن فایل‌ها توسط خودم باعث صرفه‌جویی در زمان می‌شد و زمان کمتری از دست می‌دادم. البته تأکید می‌کنم این روش سختی‌های خاص خودش را دارد ولی کمک‌های زیادی به کار می‌کند.

اگر خانم مدیح به دلایل مختلف تمایلی به بازگویی بخشی از خاطرات‌شان نداشتند که از نظر شما حایز اهمیت بود، چگونه ایشان را راضی و تشویق به بازگویی آن خاطره می‌کردید؟

در کار خانم مدیح، خدا رو شکر، در این قضیه خیلی به موردی برنخوردیم که بخواهم ایشان را راضی به بیان آن کنم. من وارد بعضی از مباحث جزیی که هیچ کمکی به رشد و پیشرفت کار نمی‌کند نمی‌شدم. البته مسائلی وجود داشت که ایشان فکر نمی‌کرد مهم باشد و از آن گذشته بود اما من مثلاً می‌گفتم: «این موضوع را هم بگویید.» ایشان تعجب می‌کرد و می‌گفت: «این مهم است!؟» می‌گفتم: «بله مهم است. منطق کارمان نباید به هم بخورد و باید روایت کامل شود.» در ثبت بعضی از خاطرات ایشان، معذوریت‌هایی در خانواده‌شان داشتند و می‌گفتند: «اگر فلانی بشنود ممکن است ناراحت شود یا این مطلب را جور دیگری تحلیل یا روایت ‌کند.» یا مواردی داشتیم که ایشان مطلبی گفته بودند اما بعد اصرار کردند که این را ننویس، فلان خویشاوندم اگر بخواند ممکن است ناراحت شود.

 در اینگونه موارد ایشان را چطور قانع می‌کردید؟

 خیلی با ایشان صحبت می‌کردم و می‌گفتم: «شما به الان نگاه نکنید. پنجاه سال، صد سال آینده را ببینید که اگر کسی به این اثر مراجعه کند و صحبت‌های شما منطق نداشته باشد آن وقت این کتاب اصلاً قابل استناد نیست. ما داریم به مخاطب متن مستند ارائه می‌کنیم.» ایشان راضی می‌شدند و اجازه می‌دادند که ما آن خاطرات را بیاوریم. البته مواردی وجود داشت که راضی نشدند و چون مرکز اثر را به هم نمی‌ریخت و کلیت روایت را زیر سؤال نمی‌برد در کتاب نیاوردیم.

خانم مدیح از ابتدا با شما ارتباط برقرار کرد یا به مرور و با گذشت زمان به شما اعتماد کرد؟

الحمدلله من و ایشان خیلی زود صمیمی شدیم. خانم مدیح مثل خواهر بزرگترم بود و خیلی راحت به من اعتماد کرد. اینطور نبود که زمان زیادی طول بکشد و ایشان یک مطلب کلانی نگفته باشد و بعداً اعتماد کند و بگوید. در واقع اینکه ایشان بخواهد مثلاً پنهان‌کاری کند چنین چیزی پیش نیامد. ولی در طول زمان این صمیمیت بیشتر شد و من جزییات بیشتری از ایشان پرسیدم.

سؤالی مطرح شد که ایشان بگویند ضبط را خاموش کنید تا برای‌تان تعریف کنم؟

بله پیش می‌آمد. ولی خوب باز اگر مطلبی بیان می‌کردند که لازم بود در کتاب بیاید ایشان را توجیه می‌کردم.

در حین شنیدن خاطرات دچار احساسات می‌شدید یا صرفاً روی مصاحبه متمرکز می‌شدید؟

در جلسه‌های مصاحبه خیلی زیاد اتفاق می‌افتاد که احساساتی شوم. بعضی وقت‌ها این احساس آن‌قدر جدی بود که سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم تا خانم مدیح اذیت نشود. در طول مصاحبه شریف‌لو نبودم که داشتم صحبت‌های ایشان را می‌شنیدم، بلکه خانم مدیح بودم که در همه آن صحنه‌ها حاضر بودم. مثلاً شنیدن خاطرات مربوط به شهادت تک‌تک بچه‌های حسینیه اصفهانی‌ها خیلی برایم سخت بود، چون من در طول کار با آنها زندگی کرده بودم. در اینگونه موارد خیلی حالم بد بود ولی نمی‌توانستم مصاحبه را تعطیل کنم. فشار زیادی به من وارد می‌شد ولی این حال را نمی‌توانستم به خانم مدیح نشان بدهم و این جزء سخت‌ترین قسمت‌های کار من بود. غیر از جلسه‌های مصاحبه، زمان پیاده‌سازی فایل‌های صوتی و بازنویسی اثر این خاطرات مدام برای من تکرار می‌شد. خانم مدیح یک بار آن را تعریف کرده بود ولی برای من چهار، پنج بار تکرار می‌شد. به هر حال قبل از کار ما همیشه باید توسل داشته باشیم. خیلی دعا می‌کردم که بتوانم خودم را کنترل کنم چون با سختی زیاد جلسه‌های مصاحبه را تشکیل می‌دادم. باید از قم، محل سکونتم، به تهران می‌آمدم و منزل پدرم ساکن می‌شدم. با خانم مدیح دو هفته صبح و بعد از ظهر پشت سر هم، ساعت‌های طولانی صحبت می‌کردیم. اگر می‌خواستم کم بیاورم خیلی از کار عقب می‌افتادیم و اینکه برایم مقدور نبود بخواهم زمان را طولانی‌تر کنم.

البته ایشان و خانواده‌شان با شرایط من کنار آمده و خیلی همراهی کردند. البته اینطور نبود که فضای خانه فقط در اختیار ما باشد، ولی اعضای خانواده سعی می‌کردند در اتاق محل مصاحبه کمتر رفت و آمد کنند. من همیشه سپاسگزار لطف خانواده خانم مدیح و خود ایشان هستم که اجازه دادند ما به این شکل جلسه‌های مصاحبه را جلو ببریم. ایشان خیلی مراعات من را می‌کردند که خانه و زندگی و همه چیز را فقط برای این کار می‌گذاشتم و به تهران می‌آمدم. چیزی که خیلی من را اذیت می‌کرد، این بود که من در منزل پدر و مادرم فقط برای استراحت‌های کوتاه می‌رفتم، یعنی اگر شب به آنجا می‌رسیدم می‌خوابیدم و صبح دوباره به منزل خانم مدیح می‌رفتم. ظهر می‌آمدم ناهار می‌خوردم و به فاصله چند ساعت دوباره برمی گشتم. در واقع کنار خانواده‌ام بودم ولی درعین حال نبودم و خیلی برایم سخت بود.

مصاحبه و نگارش این اثر را از چه سالی شروع کردید و کی تمام شد؟

اگر اشتباه نکنم تابستان سال 1389 کار را شروع کردم و سال 1393 کار تمام شد، اما به دلیل حجم زیاد خاطرات تا سال 1395 همچنان درحال بازنویسی بودم.

بیشترین زمان مصاحبه دو سه سال طول کشید. بعد از آن نوبت موضوع‌بندی، تدوین و تطبیق تاریخی اثر بود که خیلی وقتم را گرفت. خیلی وقت‌ها احساس می‌کردم صبر خودم هم تمام شده و خیلی به خودم فشار می‌آوردم و به خودم دلداری می‌دادم که صبر کن هرچقدر کار غنی‌تر شود ارزش آن بالاتر می‌رود، البته همراهی خانم حسینی در این زمینه خیلی کمکم کرد. صبری که ایشان سفارش می‌کردند داشته باشم خیلی به کمکم آمد. چندین بار متن را بازنویسی کردم. به همان اندازه که اصرار داشتم کار مستند باشد به همان اندازه هم اصرار داشتم کتاب خواندنی و جذاب شود.

در تمام طول کار سعی می‌کردم به هیچ عنوان مطلبی به خانم مدیح تلقین نکنم. هرچه در کتاب آمده گفته‌های ایشان است، البته به هیچ عنوان نمی‌گویم خانم مدیح مثل مطالب کتاب با این نظم و ترتیب صحبت کردند، بنابراین اگر کسی ادعا کند شما ضبط صوت یا مثلاً دستگاه پیاده‌سازی نوار بودی من بخش‌های مختلف کار را نشانش می‌دهم که ببیند صحبت اولیه ما با خانم مدیح چه بوده، محور ادبی‌اش چه بوده و نوع صحبت کردن چگونه بوده و چه کارهایی روی آن انجام شده است.  اینکه می‌خواستم به محتوی و لحن وفادار باشم خیلی سخت بود، چون من هیچ نمونه‌ قبلی نداشتم، ز طرفی هم  به هیچ عنوان نمی‌خواستم نثر ادبی بنویسم. نه بلد بودم این کار را انجام بدهم و نه تمایلی داشتم توصیفات ادبی را وارد کتاب کنم. بنابراین بعد از بازنویسی‌های مختلف تصمیم گرفتم کار را گفتارنوشت بنویسم، چون گفتارنوشت نوعی از نوشتار است که در آن می‌توانیم لحن و حالت راوی را منتقل کنیم، ضمن اینکه نثر ادبی نیست و راحت خوانده می‌شود. البته محاوره‌ای خالص هم نمی‌خواستم باشد، می‌خواستم استاندارد خاصی داشته باشد.

 بعد از بازنویسی متن باید ویرایش می‌شد. به نظر من باید کسی آن را ویراستاری می‌کرد که به بحث خرمشهر و مقاومت و هر چیزی که در کتاب آمده آگاهی داشته باشد. صِرف ‌اینکه شخصی علم ویراستاری داشته باشد نمی‌توانست متن را ویراستاری کند. یکی دو نفر این کار را ویراستاری کردند، اما مشخص بود که شخصی که این کار را انجام داده به کیفیت مقاومت خرمشهر و اینکه کجای کار مهم هست و کجا مهم نیست آگاهی نداشته و در مرحله اول صد صفحه از کار را حذف کرده بود. به خانم حسینی گفتم: «من به هیچ عنوان این ویراستاری را قبول ندارم و اجازه نمی‌دهم با این اثر چنین برخوردی بشود.» نظر ایشان هم این بود که کار درست ویراستاری نشده است. مانده بودیم چه کار کنیم که در نهایت اتفاق خوبی افتاد. خانم حسینی لطف کردند و خودشان این کار را ویراستاری کردند. می‌توانم بگویم با ویرایشی که ایشان انجام دادند ارزش کتاب چند پله بالاتر رفت. ایشان مشغله‌شان زیاد است و ویراستاری طول کشید. باید فرصت می‌کردند کار را دقیق بخوانند و با دقت هم این کار را کردند. من همیشه از این بابت از ایشان سپاسگزارم.

ار تجربیاتتان در این کار بگویید.

 اولین تجربه این بود که در هر کاری اگر صبور باشیم حتماً به کیفیت بالاتری می‌رسیم و اینکه می‌شود کاری ارائه داد که داستان و رمان نباشد ولی خواندنی و مستند باشد. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که ما در بحث‌های فنی مهندسی و نظامی و پزشکی خیلی وقت‌ها تحریم بودیم و فکر می‌کردیم کاری نمی‌شود انجام داد، ولی با راه‌حل‌هایی که خودمان ابداع یا پیدا کردیم توانستیم به موفقیت برسیم. در بحث ارائه متن در موضوعات مهمی مثل دفاع مقدس که جزو افتخارات‌مان هست، به این نتیجه رسیدم که ما هم می‌توانیم روش‌هایی ابداع کنیم که تعداد مخاطبان‌ بالاتر برود.

مشکلات کار خاطره‌نگاری از نظر شما چیست؟

اول اینکه این خیلی مهم است که مشخص شود جایگاه مصاحبه‌گیرنده کجاست و حقوق معنوی‌اش تا چه حد است و وظایفش چیست. من وقتی با یک راوی صحبت می‌کنم باید جایگاه من برای ایشان جابیفتد، همانطور که خودم می‌دانم چه‌کاری می‌خواهم انجام دهم، چه وظایفی دارم و چه ریزه‌کاری‌هایی باید رعایت کنم.

نکته دوم اینکه فکر می‌کنم جایگاه نویسنده ]تدوین‌کننده[ چه برای ناشر، چه برای راوی و چه برای دست‌اندرکارهایی که در این کار حضور دارند، باید کاملاً مشخص شود. اگرچه ما بحث صمیمیت و دوستی داریم، ولی مباحث حقوقی این موضوع خیلی جایگاهش شناخته شده نیست و بالاخره در یک جایی از کار، چه به نویسنده و چه به راوی ضربه می‌زند و بیشترین ضربه‌ها به نویسنده‌ها می‌خورد. مشکل دیگری که وجود دارد این است که کتاب‌های خاطره، متن‌شناسی و نوع‌شناسی نمی‌شوند. کار من به عنوان خاطره‌نگاری که به اندازه دو سه سال برای مصاحبه و دو سه سال برای مستندنگاری و تطبیق تاریخی وقت می‌گذاشتم، با کسی که این زحمت‌‎ها را نکشیده است، برای ناشر تفاوت نمی‌کند. این خیلی بد است. در بعد بحث حقوق مادی هم، این دو نفر یکسان دیده می‌شوند.

نکته بعدی اینکه فکر می‌کنم جفایی که در حق کارهای پرزحمت دفاع مقدس صورت می‌گیرد کم‌کاری استادان ماست. همانطور که یک نفر حدود ده سال از عمرش را برای کاری گذاشته و کم‌کاری هم نکرده و وظیفه‌اش را نسبت به مملکت و تاریخ پر افتخار کشور ادا کرده، استادهای این عرصه هم وظیفه دارند راجع به این کار صحبت کنند. استادان باید کار را بخوانند و راجع به مباحث علمی آن صحبت کنند. شاید برای شما جالب باشد بگویم بارها و بارها دوستان آمدند و گفتند در این شهر و در آن شهر می‌خواهیم جشن امضا بگذاریم و از کتاب رونمایی کنیم، من به هیچ عنوان قبول نکردم. به دلیل اینکه اول باید راجع به بحث علمی کار صحبت شود و کارشناس و منتقد منصف که تخصص کافی داشته باشد، باید درباره آن نظر بدهد. نقد منصفانه استادان باعث می‌شود در آینده متن‌های بهتری داشته باشیم.

باید راجع به این کارها حرف زده شود و این آثار متن‌شناسی و نوع‌شناسی شوند. باید معلوم شود کدام کار چه ظرافت‌هایی دارد. مثلاً یکی از نکاتی که یکی از استادان درباره این کتاب گفتند این بود که بحث عشق در این کتاب موج می‌زند. من دقت کرده بودم که از چه کلماتی استفاده کنم که علاوه بر نزدیک شدن به ادبیات خانم مدیح، خطوط قرمز را کامل و دقیق رعایت کنم.

در پایان می‌خواهم از خانم سیده اعظم حسینی مسئول دفتر بانوان دفتر ادبیات قدردانی کنم و اصرار دارم که از ایشان به عنوان رزمنده عرصه جهاد فرهنگی اسم ببرم. بخش زیادی از نکاتی که در طول مصاحبه با راوی و نگارش این کتاب یاد گرفتم به خاطر همراهی و راهنمایی‌های ایشان است و باید از ایشان قدردانی کنم.

از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید سپاسگزارم.



 
تعداد بازدید: 4378


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.