هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-67

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

04 مرداد 1399


ساعت هفت صبح همراه معاون فرمانده صبحانه را که عبارت بود از یک عدد تخم‌مرغ و تکه‌ای نان سرد، خوردم. معاون فرمانده افسر وظیفه‌ای بود به درجه ستوان دومی. نام او «احمد» و از اهالی «رمادی» و فارغ‌التحصیل دانشکده تربیت معلم ویژه دانشجویان بعثی بود. درگیری‌ها در حال فروکش کردن بود، اما فرود گلوله‌های خمپاره همچنان ادامه داشت. حدود ساعت ده صبح و پس از تصرف مواضع گردان شناسایی مستقر در مقابل خاکریز عراقی‌ها در مرز بین‌المللی و تار و مار شدن تمامی افراد آن توسط نیروهای ایرانی، درگیری‌ها خاتمه یافت. هنگام ظهر جلسه‌ای با شرکت فرمانده هنگ و افسر ضد اطلاعات تشکیل شد و اوضاع منطقه مورد بحث و بررسی قرار گرفت.

یگان پزشکی گردان شامل یک ستوانیار و سه افسر بهیار بود که در میان سه گروهان تقسیم شده بودند. اقلام دارویی یگان نیز در چند صندوق جمع‌آوری و در دفتر هنگ قرار داده شده بود.

تیپ 419 پیاده یک تیپ احتیاط بود که در خلال جنگ تشکیل شده بود. افراد آن غالباً سربازان و ستوانیاران احتیاط بودند. تجهیزات نظامی و غیر نظامی آن نیز مانند امکانات رفاهی، خدماتی و پزشکی بسیار اندک و ساده بود. از این‌رو سنگرها و پناهگاه‌های آنها نیز ساده و تعداد افراد هر گروهان آن به جای 120 نفر از پنجاه نفر تجاوز نمی‌کرد. وضع هنگ بسیار تاسف‌بار بود. این گردان تنها یک تانکر آب و یک آمبولانس که من به آنجا برده بودم داشت.

وسایلم را نزد معاون فرمانده هنگ و در سنگر کوچک او گذاشتم؛ با امید این‌که دوباره به یگان پزشکی خود باز گردم. آن منطقه بسیار خطرناک بود. جز برای قضای حاجت هرگز از سنگر خارج نمی‌شدم. این امر افسردگی مرا دو چندان کرده بود، چون من مانند یک اسیر در سنگر خویش محبوس شده بودم. سه روز به همین منوال گذشت. کوشیدم تا از طریق فرمانده هنگ با فرمانده تیپ تماس بگیرم، اما او نپذیرفت، چون سروان «شاکر» علیه من به او شکایت کرده و او نیز از دست من خشمگین بود. سروان «شاکر» به این مقدار هم اکتفا نکرده و به او گفته بود که من به عنوان پزشک هنگ به آنجا منتقل شده‌ام که این مصیبت را دو برابر کرده بود. این که من برای همیشه در اینجا بمانم ولی همکارانم در مقر تیپ بسر ببرند و پس از سه روز به یگان‌های خود باز گردند، برایم قابل تحمل نبود.

روزها را در پناهگاه معاون و شب‌ها را در کنار فرمانده و به تماشای برنامه‌های تلویزیون کویت می‌گذراندم. هر روز منتظر وقوع حمله از سوی نیروهای ایرانی بودیم. تمام مرخصی‌های استحقاقی افراد لغو شده و همین امر باعث تضعیف شدید روحیه آنها گشته بود. این اوضاع موجب سهل‌انگاری افراد یگان‌ها و عدم رعایت مقررات نظامی از سوی آنها گردید، تا جایی که تعداد زیادی از آنها از جبهه فرار کردند و مجموع افراد هر گروهان به 35 تن کاهش پیدا کرد. هر کدام از فراریان حداقل مدت دو ماه بود که در خط مقدم به‌سر برده بودند. من خود شاهد تعداد زیادی از آنها بودم که به معاون هنگ مراجعه کرده و به او می‌گفتند: «به ما مرخصی بدهید وگرنه از جبهه فرار می‌کنیم.»

او نیز به آنها می‌گفت: «دادن مرخصی متوقف شده است.»

اما آنها پاسخ می‌دادند: «ما سه روز فرار می‌کنیم و بعد از این مدت برمی‌گردیم تا محکوم به زندان و یا اعدام نشویم.»

حال سربازها بسیار اسف‌بار بود. آنها روزها مشغول حفر سنگر و پناهگاه می‌شدند و شب‌ها به نگهبانی و گشت‌زنی و انجام ماموریت‌های شناسایی در خطوط مقدم می‌پرداختند. این گردان علاوه بر ضعف روحیه افراد و عدم برخورداری از سلاح‌های مورد نیاز، از نداشتن کادر فرماندهی لایق و ورزیده نیز رنج می‌برد. فرمانده گروهان یک افسر وظیفه بود و فرماندهان دسته‌های پایین‌تر دارای درجه ستوانیاری بودند که این امر باعث کاهش قدرت دفاعی آنها می‌شد.

روزی ـ حدود ساعت نه صبح ـ یکی از سربازان گروهان یکم، به سوی نیروهای ایرانی فرار کرد. در حین فرار یکی از هم‌قطارانش او را هدف قرار داد و مجروحش کرد. سرباز فراری در منطقه ممنوعه بر زمین افتاد. تعدادی از سربازها رفتند و او را به مقر هنگ آوردند و از آنجا جهت بازجویی به مقر لشکر پنجم انتقال داده شد.

همه روزه چندین تلگراف آماده باش به دستمان می‌رسید و در آنها تاکید می‌شد که نیروهای ایرانی قصد انجام حمله دارند. از کثرت این نوع تلگراف‌ها و طولانی شدن روزهای آماده باش، تمام افراد دچار خستگی افسردگی شدید شده بودند؛ به ویژه این‌که هیچ حمله‌ای هم صورت نمی‌گرفت. همین امر باعث از دست رفتن اطمینان نیروها به فرماندهان خود می‌شد. در یکی از شب‌ها تلگرافی از مقر تیپ به دستمان رسید که در آن به هنگ دستور آماده باش صد در صد داده شده بود. آنها پیش‌بینی کرده بودند که نیروهای ایرانی درصدد انجام حمله می‌باشند. فرمانده ناگزیر به اجرا و پیگیری دستور شد. او ساعت نه شب جهت بررسی موقعیت سربازان و میزان آمادگی آنها از پناهگاه خود خارج شد و حدود ساعت دوازده شب بازگشت. از او پرسیدم: «وضعیت افراد و میزان آمادگی آنها را چگونه دیدید؟»

او به نشانه تمسخر دستش را تکان داد و گفت: «آنها صد در صد خواب بودند و به میزان صد در صد آماده مقابله نیستند!» وی افزود: «آنها حق دارند، چون دیگر از جنگ و از این شرایط ناهنجار خسته شده‌اند و به همین دلیل هیچ توجهی به اخطار و آماده باش نمی‌کنند.»

روز 19 مه 1982/29 اردیبهشت 1361 لشکرهای پنجم و نهم مشترکاً دست به حمله‌ای مذبوحانه علیه مواضع نیروهای ایرانی مستقر در نزدیکی پاسگاه مرزی «زید» زدند. هدف از این حمله بر هم زدن آرایش جنگی نیروهای ایرانی بود که قصد انجام حمله علیه نیروهای ما را داشتند. آنها همچنین بدین وسیله می‌خواستند نیروهای خودی را از آن حالت انتظار کشنده خارج سازند. حمله در اولین ساعات بامداد با پیشروی تانک‌ها و زره‌پوش‌ها و نیروهای پیاده که از حمایت آتش توپخانه برخوردار بودند آغاز شد، ولی از همان آغاز نیروهای ایرانی با شجاعت و قدرت هرچه تمامتر به مقابله برخاستند و نیروهای مهاجم را زیر آتش قرار دادند. درگیری تا عصر ادامه یافت، بدون این‌که نیروهای ما بتوانند بیش از 1500 متر پیشروی کنند. عراقی‌ها سرافکنده ناگزیر به عقب‌نشینی به مواضع خود شدند. بیشترین تلفات، در میان افراد تیپ 49 مکانیزه بود که به زره‌پوش‌های مدرن m60 ساخت یوگسلاوی مجهز بودند. این شکست حال نیروها را بیش از پیش منقلب و نگران کرد.

 

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-66

 



 
تعداد بازدید: 3355


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.