هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-48

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

10 اسفند 1398


ما به همراه تعدادی از سربازان مقر گردان سوار نفربری شدیم که رانندگی ان به عهده سرباز «ذنون» بود. با بقیه افراد هنگ به طرف خاکریز به راه افتادیم. وقتی که به آنجا رسیدیم، دستور دادند بایستیم. حدود یک ربع ساعت توقف کردیم تا تمام افراد هنگ سوم برسند. در آنجا از معاون فرمانده شنیدم که نفربر زرهی از کار افتاده است. دلیل از کار افتادن آن در واقع خرابکاری توسط عده‌ای از سربازان بود که نمی‌خواستند در عملیات شرکت کنند.

به راه افتادن آن همه نیرو، زره‌پوش و تانک، سروصدای زیادی بوجود آورده بود. پس از آن که از خاکریز عبور کرده و یک جاده خاکی را در پشت سرمواضع تیپ 12 مکانیزه در پیش گرفتیم، به سمت پل سابله پیشروی کردیم در آنجا نیروهای ایرانی متوجه ما شدند و شروع به شلیک گلوله منور کردند؛ به طوری که آن شب تاریک به روز روشن مبدل شد.

قرار بود رأس ساعت ده شب به منطقه شروع عملیات برسیم و در آن ساعت توپخانه عراق اقدام به گلوله‌باران مقدماتی نیروهای ایرانی کنند. پیشروی نیروهای ما به کندی صورت می‌گرفت، چون بسیاری از این نیروهای مایل به پیشروی نبودند. ناگزیر متوقف شدیم. در یکی از توقفگاه‌ها، داخل زره‌پوش، پشت سر راننده نشسته بودم. از دقایقی قبل دریچه مخصوص تیراندازی که در سمت چپ من قرار داشت بسته شده بود. ستوان «محمدجواد» نیز در سمت راست زره‌پوش نشسته، منتظر تخلیه سروان «سلام» بود. سروان «سلام»‌ بر اثر اصابت ترکش خمپاره زخمی شده بود. ایرانی‌ها ما را زیر آتش سنگین قرار داده بودند. در آن لحظه ناگهان زره‌پوش به لرزه در آمد و سرم به سقف آن خورد. خمپاره‌ای در سمت چپ و در فاصله بیست متری زره‌پوش منفجر شده بود. گرد و غبار و دود ناشی از انفجار آن قاضی اطراف را تاریک کرد. فوراً چراغ قوه را روشن کردم. متوجه شدم که شیشه قسمت جلوی زره‌پوش کاملاً خرد شده است.از قضا ستوان «محمدجواد»‌ از زره‌پوش خارج شده بود والا مورد اصابت ترکش قرار می‌گرفت، چون قبل از خروج جلوی زره‌پوش نشسته بود. ستوان «محمدجواد» را صدا زدم.

گفتم: «آیا زنده‌ای؟»

او پاسخ داد: «بلی زنده‌ام.»

گفتم: «سریع بیا تو!»

داخل زره‌پوش شد. در حالی که پاهایش از شدت ترس می‌لرزید، به او گفتم: «آسیبی به تو رسیده؟»

گفت: «خیر...»

گفتم: «کلاه خودت کجاست؟»

گفت: «از سرم افتاد و نتوانستم در تاریکی پیدایش کنم.»

او پرسید: «چه شده است؟»

گفتم: «راننده فراموش کرده دریچه محافظ را ببندد. به همین دلیل ترکش‌ها وارد زره‌پوش شده‌اند.»

لحظاتی بعد از ناحیه سرم احساس درد کردم. دستم را روی سرم گذاشتم. دیدم بر اثر برخورد با سقف آهنین ورم کرده است.

خدا را شکر کردم. شانس آوردم که دریچه تیراندازی سمت چپم بسته شد وگرنه ترکش‌ها به داخل زره‌پوش راه می‌یافتند و بدنم را تکه‌تکه می‌کردند.

آتش نیروهای اسلام علیه مواضع ما شدت گرفت. سلاح‌های مختلف، آن دشت مسطح را به جهنمی ملتهب و سوزان مبدل کردند. ما در زیر آن آتش پر حجم، حرکت به سمت پل سابله را ادامه دادیم. گاه و بی‌گاه به علت تاریکی، گلوله باران شدید و نفوذ سربازان،‌از حرکت باز می‌ایستادیم. به خاطر ترس و اضطراب شدید، سرم را از دریچه فوقانی زره‌پوش بیرون آورده و پاهایم را روی صندلی راننده قرار دادم تا در صورت احتمال آسیب‌دیدگی نفربر زرهی، بتوانم در موقعیت مناسب بیرون بپرم. به هر حال عملیات، خالی ازخطر نبود و مکان داشت گلوله‌هایی که همچون قطرات باران بر سر ما می‌بارید، به ما اصابت کند.

راه‌پیمایی تا ساعت 12 شب ادامه یافت. در نقطه‌ای ستوان «محمدجواد» به ما گفت: «اینجا پیاده می‌شویم به محل حمله رسیده‌ایم.»

راننده، زره‌پوش را رد یکی از پناهگاه‌ها پارک کرد و ما به سرعت پیاده شدیم. در آن لحظه ایرانی‌ها با سلاح آر‌پی‌جی به سمت ما تیراندازی می‌کردند. گلوله‌ای از فاصله یک متری بالای سرم عبور کرد. شوکه شدم. خودم را از بالای زره‌پوش روی زمین انداختم. سراسیمه به طرف نزدیکترین سنگر دویدم. به محض ولود به سنگر، چراغ قوه را روشن کردم. فانوسی را که از سقف آویزان شده بود، یافتم. به ستوان «محمدجواد» گفتم: «فندکت را به من بده!»

او فندکش را داد و من فانوس را روشن کردم. خود را درون سنگری یافتم که نیروهای ما از خود به جا گذاشته بودند. سه محل برای استراحت دیده می‌شد. لوازم سربازان روی زمین پخش و پلا بود. با دیدن باقیمانده غذا در داخل ظرف‌ها متوجه شدم که آنها به سرعت فرار کرده و فرصتی برای خوردن غذا پیدا نکرده‌اند. با حالتی مضطرب و نگران نشستیم. نمی‌دانستیم چکار باید بکنیم. با موقعیت منطقه هنوز آشنا نبودیم لحظه‌ای بعد دو فروند موشک ضدهوایی «سام 9» را به همراه چند صندوق مهمات که متعلق به نیروهای پیاده ما بود،‌ داخل سنگر یافتم. نیم ساعت بعد گماشته سروان «رحمان»، فرمانده گروهان دوم را که بر اثر اصابت چند ترکش به بدنش زخمی شده بود پیش من آورد. با پمادی که همراه داشتم زخم‌هایش را مداوا کردم. از شدت درد روی زمین ولو شد. همراه ما یک نفر سرباز بی‌سیم‌چی و یک دستگاه بی‌‎سیم 105 ساخت روسیه بود. او گاه و بیگاه برای اطلاع از موقعیت جبهه با گروهان‌ها تماس می‌گرفت.

ساعت 12 شب عده معدودی از نیروهای ما از رود سابله عبور کرده، بر سر پل دیگری مسلط شدند. قرار بود نیروی مهندسی برای عبور باقیمانده نیروها چند پل متحرک روی رود سابله بیندازند، ولی به علت گلوله‌باران شدید ایرانی‌ها نیروهای مهندسی نتوانستند خود را به رودخانه برسانند. در نتیجه تلاش‌هایشان برای جا گذاری پل‌های متحرک نقش بر آب گردید. به همین خاطر عملیات عبور با شکست مواجه گردید.

ساعت 3 بامداد یک نفر افسر و دو نفر سرباز سراسیمه داخل شدند. از آنها پرسیدم: «چه خبر؟»

گفتند: «پس از گذشتن 16 دستگاه تانک به آن سوی رودخانه ایرانی‌ها بقیه تانک‌ها را هدف قرار داده و دو دستگاه از آنها را روی پل به آتش کشیدند. در حال حاضر پل بسته است.»

با گذشت زمان اضطراب درونی ما شدت می‌یافت. صدایی جز شلیک گلوله‌ها و نعره تانک‌ها نمی‌شنیدم. از افسری که به سنگر ما پناه آورده بود، سئوال کردم: «این موشک‌ها چیست؟»

در جواب گفت: «موشک‌های «سام 9» است. دو روز قبل خدمه آنها کشته شدند و اجساد آنها اینکه در بیابان نزدیک این سنگر رها شده است.»

پرسیدم: «ما در چه موقعیتی قرار داریم؟»

پاسخ داد: «در مواضع قرارگاه تیپ 48 پیاده که ایرانی‌ها در شروع حمله آنجا را به تصرف خود در آورده بودند. دیروز موفق شدیم آنها را وادار به عقب‌نشینی کنیم.»

مدتی در آن شرایط مصیبت‌بار به‌سر بردیم. منتظر بودیم که هر آن کشته شویم و یا به اسارت در آییم. عقربه‌های ساعت پنج صبح را نشان می‌داد. همه کسانی که با من در داخل سنگر بودند، از فرط خستگی خوابشان برد. اما چشم‌های من که رنگ خواب را به خود ندیده بود مبهوت و نگران به در سنگر خیره شده بودند. نیم ساعت بعد، دوستانم را بیدار کرده و به آنها گوشزد کردم که در چنین شرایطی خوابیدن جایز نیست. لحظاتی بعد،‌ افسر، همراه سربازانش خارج شد ونیم ساعت بعد همگی با قیافه‌های مضطرب بازگشتند. از آنها پرسیدیم: «چه اتفاقی رخ داده است؟»

گفتند: «نیروهای ما شکست خوردند. ایرانی‌ها ما را به محاصره خود در آ‌وردند.»

خبر مثل پتکی بر سر ما فرود آمد. همه به طرف در سنگر دویدند. در آن حال سرباز مجروح که نقش بر زمین شده بود، از جا برخاسته بر روی پاهایش ایستاد و بازوی مرا گرفت و گفت: «دکتر! من متأهل هستم. من برادر شما هستم. خواهش می‌کنم مرا تنها نگذارید، ممکن است بمیرم!»

به او گفتم: «نترس حتی اگر بمیرم و یا اسیر شوم تو را اینجا تنها نمی‌گذارم.»

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-47



 
تعداد بازدید: 2999


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.