هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-45

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

19 بهمن 1398


پس از پشت‌سر گذاشتن آن تابستان داغ و سوزان، در ماه نوامبر/ آبان و آذر به آستانه زمستان قدم گذاشتیم. با تغییر دمای هوا برای مصون ماندن از بارش مداوم باران و نبردهای احتمالی، اکثراً وقتمان را در داخل سنگرها سپری می‌کردیم.

سقف مواضع و سنگرهایمان را با خاک و بلوک‌های سنگی کاملاً پوشاندیم و به صورت مکانی بسیار مستحکم در آوردیم. دیوار داخلی سنگر را با نایلون پوشانیده و دری چوبی برای آن کار گذاشتم تا این که به صورت اتاق‌های معمولی در آید. در داخل سنگر فانوسی آویزان کردم که هنگام خواب از آن استفاده می‌بردیم. همچنین از چراغی که با باطری کار می‌کرد برای مطالعه و به عنوان چراغ خواب استفاده می‌کردم.

هنگ ما از ماه اوت تا اواخر نوامبر خصوصاً پس از آمدن سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» در آرامش کامل به‌سر برد. تا اینکه در روز 18 نوامبر 1981 / 27 آبان 1360 خبر شوم انتقال فرمانده هنگ را دریافت کردیم. سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» به عنوان افسر عملیات، هنگ ما را به مقصد قرارگاه لشکر 5 صحرایی ترک کرد. من فردی را از دست دادم که مرا درک می‌کرد و همواره یار و یاورم بود.

فرمانده هنگام خداحافظی، برای من و دیگران آرزوی سلامتی و تندرستی کرد. آنگاه به من گفت: «در صورت بروز مشکل و هر گونه نیازی با من در قرارگاه لشکر تماس بگیر!»

این انتقال برای شخص او به منزله رهایی از زیر بار مسئولیت و دستیابی به سمتی مهمتر بود. به هر حال برای او آرزوی توفیق کرده و با چشمانی اشکبار او را بدرقه نمودیم. چندی بعد سرهنگ دوم ستاد «مقدار جمعه احمد» به جای او در قرارگاه حضور یافت و مسئولیت فرماندهی را به عهده گرفت. او قبلاً در سمت معاونت سرپرست دژبان بغداد که قرارگاه آن در محله «حارثیه» واقع شده است انجام وظیفه می‌کرد. اما دست تقدیر او را از بغداد امن و آرام به خوزستان مصیبت و مرگ سوق داد. به اتفاق معاون هنگ برای آشنایی با او راهی شدیم. در برخورد اول او را فردی متین، بردبار و ملایم یافتم. اهل استان «رمادی» بود و در زمان وقوع جنگ شمال در یگان زرهی خدمت می‌کرد. این اولین‌بار در طول جنگ بود که به جبهه قدم می‌گذاشت. در ملاقات‌های بعد معلوم شد که فردی متدین و با ایمان است و توفیق تشرف به حج را نیز پیدا کرده است. ویژگی‌ها و منش‌های اخلاقی این افسر رنج دوری از سرهنگ دوم «عبدالکریم» ‌را قدری کاهش داد.

ماه نوامبر تدریجاً به آخرین روزهای خود نزدیک می‌شد و ما برای استفاده از مرخصی عادی روز 30 نوامبر 1981 / 9 آذر / 1360 روزشماری می‌کردیم. عصر روز 29 نوامبر / 8 آذر وسایل سفر را مهیا کردم. با تاریک شدن هوا، بارش خفیف باران همراه با وزش نسیمی دل‌انگیز آغاز شد. حدود ساعت 12 شب سرگرم شنیدن برنامه‌های رادیو بودم که در به صدا در آمد. پرسیدم: «کیستی؟»

گفت: «منم، ابراهیم.»

گفتم: «بیا تو!»

ابراهیم معاون پزشکی، در حالی که مسواکی در دست داشت وارد شد. پرسیدم: «چه خبر؟»

گفت: «دکتر! به گمانم نیروهای ایرانی منطقه سوسنگرد را مورد هجوم قرار داده‌اند.»

پالتویم را روی سرم کشیدم و به اتفاق خارج شدیم. نسیم می‌وزید و باران همچنان نرم نرمک می‌بارید. گلوله‌هایی که به سمت سوسنگرد شلیک می‌شدند فضای منطقه را روشن کرده بودند و صدای توپ‌ها و تانک‌ها گوش فلک را کر. به دوستم گفتم: «به احتمال زیاد حمله گسترده‌ای آغاز شده است.»

پرسید: «چگونه؟»

گفتم: «محل استقرار تیپ ما از دو هفته قبل آرام بود؛ و ایرانی‌ها معمولاً توپ‌های خود را از تمامی جبهه‌ها به مکانی که قصد حمله دارند هدایت می‌کنند.» سپس گفتم: «ابراهیم! برو بخواب. انشاالله که خطری ما را تهدید نمی‌کند.»

به درون سنگر بازگشتم و روی تختم دراز کشیدم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که نیروهای ایرانی مقابل ما، با تمامی سلاح‌هایشان به سمت ما آتش گشودند. برای با خبر شدن از اوضاع، با معاون هنگ تماس گرفتم. او گفت: «چیزی نیست. فقط می‌خواهند سر ما را مشغول کنند.»

مطمئن شدم آنچه در غرب سوسنگرد اتفاق افتاده، حمله‌ای از سوی نیروهای ایرانی است نه عملیات جنگی معمولی. در واقع نیروهای ایرانی با اجرای این آتش قصد داشتند مانع کمک‌رسانی به نیروهای عراقی مستقر در سوسنگرد شوند.

نیم ساعت بعد گلوله‌باران متوقف شد و من به خواب رفتم. صبح روز بعد با استفاده از موج کوتاه رادیو تماس‌های نیروهای عراقی را از طریق دستگاه بی‌سیم شنیدم. متوجه شدم که حمله شروع شده و نیروهای عراقی در وضعیت بسیار بدی به‌سر می‌برند.

ساعت 8 بامداد خبر وقوع حمله و آزادسازی شهر بستان به همراه 72 روستا را از طریق رادیو تهران شنیدم. این خبر را به فال نیک گرفته و با خود گفتم: خدا را شکر... این دومین پیروزی نیروهای اسلام ظرف این دو ماه است. طبق معمول ساعت 9 رفتم که صبحانه را با معاون بخورم. او هم با اعلام نتایج اولیه حمله به من گفت که ایرانی‌ها شهر بستان و نواحی آن را به تصرف در آورده‌اند و اکنون نبرد در اطراف هور و غرب دهلاویه جریان دارد. معاون اضافه کرد که نیروهای ما متحمل خسارات سنگینی شده‌اند و ایرانی‌ها ابتکار عمل را در دست دارند. از او پرسیدم: «موقعیت ما چگونه است؟»

پاسخ داد: «موقعیت ما کاملاً طبیعی است. فرمانده برگ‌های مرخصی را امضا می‌کند.»

با خود گفتم: خدا را شکر که با وجود این حمله به مرخصی خواهیم رفت. به واحد سیار پزشکی بازگشتم. از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم. تا ظهر خبرها را از طریق رادیو دنبال کردم. ساعت 2 برای صرف ناهار و تحویل برگ‌های مرخصی کارکنان واحد سیار پزشکی به سنگر معاون رفتم. دیدم که گروهی از افسران منتظر دریافت برگ‌های مرخصی خودشان هستند. ناهار را با هم خوردیم. در همین حال زنگ تلفن به صدا در آمد. معاون گوشی را برداشت و گفت: «بلی قربان... اطاعت قربان...»

گوشی را گذاشت پرسیدم: «چه خبر؟»

گفت: «افسر عملیات تیپ بود!»

چشمان همه گرد شد و نفس‌ها در سینه حبس شدند. معاون ادامه داد: «فرمانده به ما دستور داده است که مرخصی‌ها را تا اطلاع ثانوی به تعویق بیاندازیم.»

آه از نهاد همه بر آمد. گفتم: «خدا را شکر می‌کنم. شما هم دعا کنید که مساله فقط تعلیق مرخصی‌ها باشد نه چیز دیگر.»

همه پرسیدند: «آیا در نبرد شرکت خواهیم کرد؟»

به آنها گفتم:‌«این امر چندن بعید به نظر نمی‌رسد.»

آنها گفتند: «ما در موضع دفاعی قرار داریم و نیروی ضربتی نیستیم.»

گویی خودشان را با این عذر مجاب ساخته بودند. ده دقیقه گذشت. هنوز حاضرین کاملاً به خود نیامدده بودند که زنگ تلفن دوباره به صدا در آمد. تماس این بار نیز از اتاق عملیات تیپ صورت می‌گرفت. سکوتی مرگبار حاکم گردید. معاون قلم خود را برداشت و چیزهایی را که طرف مقابل به وی دیکته می‌کرد، یادداشت نمود. گاه و بیگاه می‌گفت:‌ »بلی قربان... حتماً قربان...»

معاون گفت: که یک تلفن‌گرام محرمانه و فوری رسیده و به گروهان دستور داده شده است که بسیج شوند و برای جنگیدن به سرعت آماده گردند. سنگر معاون را ترک کرده و به همراه این خبر شوم به واحد سیار پزشکی بازگشتم. ستوانیار «محمد سلیم» را احضار کرده و به او دستور دادم واحد سیار را برای حرکت آماده سازد و وسایل سنگین و غیرضروری را رها کند. در عرض یک ساعت وسایلمان را جمع و جور کرده و منتظر دریافت دستور حرکت شدیم. ساعات سپری شد، اما چه ساعاتی! ساعات انتظار؛ انتظار ملاقات با مرگ و ویرانی، انتظار سرنوشتی نامعلوم.

تاریکی شب بر همه جا سایه گسترد، اما هنوز از دستور جدید خبری نبود. آن شب را در بدترین شرایط روحی سپری کردیم. صبح روز اول ژانویه 1981 / 11 دی 1360 به حال آماده در آمدیم. هنگام ظهر هنگی از تیپ 109 پیاده به منظور استقرار در مواضع هنگ ما وارد شد. تا ساعت 4 بعدازظهر تبادل مواضع و توجیه موقعیت منطقه برای هنگ جدید انجام گرفت. واحد سیار پزشکی منتظر دستور حرکت بود؛ تا این که ساعت 4 بعدازظهر همین روز دستور حرکت دادند. هنگ جاده منتهی به منطقه جفیر را پیمود، ولی هیچ‌کس جز فرمانده هنگ ـ که وانمود می‌کرد از واقعیت امر اطلاعی ندارد ـ نمی‌دانست با چه سرنوشتی مواجه خواهیم شد. فرمانده از سه شب قبل اطلاع داشت که ما برای شرکت در آن نبرد حتمی به منطقه بستان روانه خواهیم شد.

هنگ ما به چند کاروان تقسیم شد و به راه افتاد. پشت سر هر کدام از کاروان‌ها یک دستگاه آمبولانس حرکت می‌کرد. من با آمبولانس خود پشت سر کاروان مقر هنگ که شامل فرمانده و معاونان او بود قرار گرفتم. پس از رسیدن به جفیر، راه آسفالت شده‌ای را که به شهر هویزه منتهی می‌شد در پیش گرفتیم. کاروان‌ها با سرعتی متوسط حرکت می‌کردند؛ تا این که وارد غرب هویزه شده و از آنجا از طریق یک راه شوسه به سمت غرب راه خود را ادامه دادند.

شهر هویزه و گل‌دسته مرتفع مسجدی که در وسط شهر قرار داشت و خانه‌های ساد‌ه‌ای که آن را احاطه کرده و در طول کرانه رود کرخه امتداد یافته بودند را از فاصله‌های دور مشاهده کردم. باری ازغم و اندوه سراپای وجودم را فراگرفت. مسیر خود را به سمت غرب و به موازات رود کرخه ادامه دادیم. حدود ساعت پنج‌ونیم بعدازظهر از رود کرخه عبور کردیم و در میان یک زمین مزروعی و تعدادی روستای کوچک با خانه‌های پراکنده به طرف شمال غرب مسیر خود را ادامه دادیم. در بین راه صدها دستگاه تانک وخودرو را مشاهده کردم که همگی به همان سمتی که ما می‌رفتیم در حال حرکت بودند. تمام آن منطقه مزروعی مملو از دسته‌های گوناگون نیروهای عراقی بود. صدای غرش توپخانه‌های آنها از فاصله دور به گوش می‌رسید و هرچه به آنها نزدیکتر می‌شدیم این صدا بیشتر شنیده می‌شد. متوجه شدم که به میدان نبرد نزدیک‌تر می‌شویم. پس از نیم ساعت کاروان‌ها به منظور استراحت در یک منطقه زراعی که مملو از درخت و بوته بود توقف کردند. من به علت نگرانی و دلهره و ناهمواری جاده‌ها، دچار سردرد شدیدی شده بودم که با قرص‌های مسکن هم تسکین نمی‌یافت.

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-44

 



 
تعداد بازدید: 3437


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.