هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-21

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

26 مرداد 1398


عصر روز پانزدهم ژانویه 1981/ 25 دی 1359 وارد جفیر شدم و طبق معمول با برگ ماموریتی که در انتظارم بود، برخورد کردم. روز بعد بار سفر را بسته و عازم قرارگاه «پ» تیپ شدم. تصمیم گرفتم هنگام نماز ظهر که گلوله‌باران نیروهای ایرانی متوقف می‌شود، به آنجا برسم. در وقت مقرر وارد اردوگاه تیپ شدم. «حجام» معاون پزشکی با لبخند همیشگی‌اش از من استقبال کرد. این‌بار همه‌چیز تغییر یافته و سرهنگ ستاد «مزعل» به جای سرهنگ ستاد «جواد اسعد شیتنه» - که به درجه سرتیپی ارتقاء یافت و فرمانده لشکر 12 زرهی مستقر در مهران گردید ـ مسئولیت فرماندهی تیپ را بر عهده گرفته بود.

تیپ بیستم و خود اسعد شیتنه ـ این افسر کردی‌الاصل ـ در یکی از سخنرانی‌های صدام که اوایل جنگ ایراد گردید مورد تمجید واقع شدند. او به پاس تلاش‌هایی که در خدمت به اربابانش کرده بود به دریافت یک درجه تشویقی و مدال شجاعت از دست صدام نایل گردید. نامبرده نقش موثری در سرکوب قیام صفر 1977 ایفا کرده بود. آن سال در اربعین شهادت امام حسین(ع) انبوهی از زائران حرم این امام بزرگوار با پای پیاده از نجف به سمت کربلا در حرکت بودند، اما نیروهای مزدور رژیم آنها را از انجام این زیارت بازداشتند و این ممانعت موجی از حرکت مردمی را به راه انداخت. اسعد شیتنه که در آن زمان فرماندهی هنگ پیاده مکانیزه تابع تیپ 6 زرهی را عهده‌دار بود، برای سرکوب قیام زائران انقلابی از شهر «مسیب» حرکت کرد.

من در جریان یک دیدار گذرا از مواضع تیپ، آثار گلوله باران شدید نبرد روز 5 ژانویه 1981/ 15 دی 1359 را مشاهده کردم. بر روی لاشه آمبولانسی که بر اثر اصابت گلوله کاتیوشا منهدم شده بود، ایستادم. زمین از انبوه ترکش موج می‌زد و با رنگ سیاه باروت در هم آمیخته بود. با چند نفر افسر و درجه‌دار ملاقات کردم. از چهره‌های‌شان علائم ناکامی و نارضایتی پیدا بود.

روز بعد به محل استقرار توپ‌های ضد هوایی 57 میلی‌متری رفتم. با دوربین به خطوط مقدم نگاه کردم. لاشه تانک‌های ایرانی را که روز پنجم ژانویه/ 15 دی در نزدیکی روستای «دب حردان» منهدم شده بودند را مشاهده کردم. آنگاه با ستوان یکم «عادل» - افسر جوانی از اهل بغداد ـ دیدار داشتم. او فردی خوش‌رفتار بود و برای انجام ماموریت‌های نظامی اشتیاق زایدالوصفی از خود نشان می‌داد. به من گفت که سرهنگ دوم ستاد «مزعل» در حین حمله پنجم ژانویه/ 15 دی شکست خورد و در نتیجه سرگرد ستاد «عبدالقادر» که افسر اطلاعات تیپ بود بالاجبار فرماندهی تیپ را به عهده گرفت و حمله نیروهای ایرانی علیه مواضع ما را دفع کرد. باید بگویم که این از خصوصیات بعثی‌هاست. آنها در شرایط عادی شجاع و در شرایط بحرانی ترسو و بزدل هستند.

شب همان روز سرهنگ دوم ستاد «مزعل» مرا به سنگر خود احضار کرد. وی از ناراحتی زخم اثنی‌عشر، تنگی‌نفس، و همچنین از بی‌خوابی، شدیداً رنج می‌برد. پس از چندین بار ملاقات احساس کردم او شایستگی فرماندهی حتی یک گروهان[1] از ارتش را هم ندارد. او بدون صرف داروهای آرام‌بخش نمی‌توانست بخوابد.

چند روز بعد با سرهنگ «عبدالکریم مشیعان» فرمانده گردان 36 توپخانه سنگین که از ناراحتی فشار خون رنج می‌برد آشنا شدم. هر بار که با او ملاقات می‌کردم، ناراحتی و عدم خشنودی‌اش را از جنگ و شرایط موجود کتمان نمی‌کرد. از این‌که از یک نفر سرهنگ دوم دستور می‌گرفت، شدیداً متالم بود. گرچه این امر خلاف قاعده ارتش است ولی بعثی‌ها بنا به مصالح خودشان آن را اعمال می‌کنند. طی ملاقات‌هایی با فرمانده، ارکان تیپ و افسران عالی‌رتبه احساس کردم که آنها از جنگ و درگیری بیزارند، و با وجود این‌که به حقیقت جنگ واقف بودند، اما بر خلاف خواست قلبی و یا به طمع امتیازات مادی و یا ترس از نظام تروریستی، در آن شرکت می‌کردند.

این‌بار گروهان مهندسی، سنگر بسیار محکم و مقاومتی برایم ساخته بود. گلوله‌باران تانک‌ها علیه مواضع ما ادامه داشت. مدتی بود که توپخانه سنگین 175 میلی‌متری اجرای آتش نمی‌کرد. علت امر را که جویا شدم گفتند: «مهماتش تمام شده است.»

ایرانی‌های مستقر در خطوط مقدم از خمپاره‌اندازها و موشک‌های ضدزره «تاو» برخوردار بودند و همین مسئله نیروهای زرهی ما را به وحشت انداخته بود. مقابل در سنگر ایستاده بودم. از خود پرسیدم: این موشک‌ها با یک دستگاه تانک چه می‌کنند؟ در همان حال یک دستگاه تانک در فاصله 800 متری من مورد اصابت موشکی قرار گرفت و شعله نیلی‌رنگی که خیلی زود به رنگ زرد تبدیل شد به چشم خورد. به دنبال آن قشر غلیظی از آتش و دود توام با صدای انفجار به هوا برخاست. خیلی زود ایرانی‌ها با اجرای آتش مداوم توپخانه بر روی این تانک و اطراف آن شرایطی به وجود آوردند که نیروهای ما موفق به خاموش کردن آتش آن نشدند. چند لحظه بعد این تانک نه به صورت آهن‌پاره، بلکه به صورت یک بوته خشک درآمد. ده دقیقه بعد راننده این تانک را با سر و بدنی سوخته و پایی قطع شده پیش من آوردند. درست در همان حال گلوله‌باران به مواضع ما نیز کشیده شد. ناگزیر او را به داخل نفربر زرهی مقابل سنگر انداخته و خودم در یکی از مواضع تانک‌ها مخفی شدم. بدبختانه آمبولانسی هم که داشتیم، برای بردن مجروحی به پشت جبهه رفته بود. شرایط بسیار بدی حاکم بود. فردی با سر و صورتی سوخته و پایی قطع شده در زیر گلوله‌باران بی‌امان، عاجزانه از ما درخواست کمک می‌کرد. من تنها بودم. چه‌کار می‌توانستم برایش انجام دهم؟ از پناهگاه خارج می‌شدم؟ در این صورت کشته شدنم حتمی بود. همچنان بی‌تفاوت در پناهگاه باقی می‌ماندم؟ او گاهی به راست و گاهی به چپ نگاه می‌کرد و با لحنی رقت‌بار می‌گفت: «به دادم برسید! من صاحب زن و فرزند هستم.»

در آن شرایط زنگ تلفن افسر توجیه سیاسی مرتباً به صدا درمی‌آمد. شخصی که به میهن‌پرستی و شجاعت خود افتخار می‌کرد، از شدت ترس به زیرزمین پناه برده بود. کسی نبود که گوشی را بردارد. به خدا توکل کردم و خودم را سینه‌خیز به سمت آن فرد مجروح کشیدم و در همان حال درخواست کمک کردم. هیچ‌کس به‌جز سرباز وظیفه «متی» پیش‌خدمت مخصوص فرمانده تیپ به یاری‌ام نشتافت. زیر آن گلوله باران شدید، با کمک آن سرباز، مجروح را مداوا کرده به زیر نفربر زرهی انتقال دادیم. نیم‌ساعت بعد آمبولانس از راه رسید و آن مجروح را به واحد سیار پزشکی 11 انتقال داد.

هر چند زمستان خوزستان چندان سوزناک نبود، ولی شب‌هایش طولانی بود. در آن روزها «حجام» معاون پزشکی با من همکاری می‌کرد. وجود او و چند جلد کتاب و مجله بهترین دوستان لحظات تنهایی‌ام محسوب می‌شدند. در سنگر اورژانس، گروهبان «علی» راننده آمبولانس استراحت می‌کرد. او فردی ساده‌لوح و اهل عماره بود. از نوشیدن چای و کشیدن سیگار سیر نمی‌شد. همیشه غرق در مشغله‌های فکری خود بود. از آنجایی که چند وعده غذا می‌خورد، چیزی بیش از شیره خرما و ارده به عنوان یک وعده غذای شب نصیبم نمی‌شد.

در یکی از شب‌های زمستان، سروان «حازم» فرمانده گروهان مهندسی را ـ که هنگام مین‌گذاری در خطوط مقدم و منطقه ممنوعه مجروح شده بود ـ نزد ما آوردند. او را زیر نور فانوس معاینه کردم. متوجه شدم که گلوله‌ای لباس‌های ضخیم زمستانی و کیف مملو از اسکناسش را سوراخ نموده و به سمت چپ سینه‌اش اصابت کرده است. خوشبختانه گلوله فقط پوست و عضلاتش را شکافته بود. ولی از آنجایی که او تصور می‌کرد گلوله به قلبش اصابت کرده روحیه خود را کاملاً باخته بود. من سعی کردم به او بفهمانم که جراحت وارده سطحی است، اما نتیجه‌ای نداشت. روحیه او بیشتر از جسمش آسیب دیده بود. پس از یادآوری کارهای ضداخلاقی‌اش، خصوصاً مطالعه مجلات سکسی، او را به بیمارستان نظامی بصره اعزام کردم.

آن روزها وجود دو نوع غذا در آشپزخانه افسران توجهم را به خود جلب کرد. معروف است که در ارتش عراق غذاهای متفاوتی‌ برای افسران و درجه‌داران سرو می‌شود. اما دو نوع غذای مخصوص افسران را برای اولین بار مشاهده می‌کردم. برای فرمانده تیپ و افسران عملیات غذایی لذیذ و برای سایر افسران غذایی معمولی سرو می‌شد. من زمانی به این حقیقت پی بردم که یکی از سربازان آشپزخانه افسران غذای لذیذی برایم آورد. به او گفتم: «غذای خوشمزه‌ای بود‍!» گفت: «بله، همین‌طور است. من از غذای مخصوص فرمانده تیپ برایت آوردم.»

 


[1]. هر گروهان معادل 120 سرباز است.

 

ادامه دارد...

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-20



 
تعداد بازدید: 4805


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.