دویست‌ونودونهمین شب خاطره-1

یک ملت و یک رهبر و یک نهضت بزرگ

مریم رجبی

17 بهمن 1397


به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویست‌ونودونهمین شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه چهارم بهمن 1397 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه علی دانش منفرد، ابراهیم اعتصام و حجت‌الاسلام‌والمسلمین محمد جمشیدی به بیان خاطرات خود از دوران مبارزه برای پیروزی انقلاب اسلامی و اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق پرداختند.

راوی اول دویست‌ونودونهمین برنامه شب خاطره، علی دانش منفرد، یکی از مؤسسان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، از مبارزان علیه رژیم پهلوی، عضو اصلی ستاد مرکزی کمیته استقبال از امام خمینی(ره) و مدیر مدرسه رفاه در سال 1357 بود. وی گفت: «روزگار عجیبی بود. شاه عوامل و پشتیبانان بین‌المللی داشت که به شدت از او حمایت می‌کردند. او احساس می‌کرد که ابدی و جاودانه است. شاه با تشکیلاتش مانند: ارتش، ساواک و مجموعه حامیانش جلو می‌رفت و آزادی‌خواهان، مسلمانان، مبارزان و روحانیان آزاده را به بند می‌کشید. تا آنجایی که می‌توانست انقلاب راستین را به عقب می‌راند. این حقیقت در سال‌های 1340-1341 با خیزش حضرت امام به صورت علنی و آگاهی دادن به مردم در برخورد شدید با شاه و عواملش، چهره سیاسی ایران را عوض کرد. من در آن زمان دانشجوی دانشگاه تهران و در جمع دانشجویان مسلمان بودم که آن روزها را در عزلت سپری می‌کردیم. کمونیست‌ها و کسانی که به اسلام اعتقاد نداشتند، میان‌دار بودند. ما و تعدادی از دانشجویان مسلمان که در دانشکده‌های مختلف بودند، در کالبد انجمن‌های اسلامی دانشجویان فعالیت کرده و با رژیم شاه مبارزه می‌کردیم. امام شجاعانه در مقابل رژیم فاسد پهلوی ایستاد، به آنها تذکر داد و نصیحت‌شان کرد. به ملت ایران و روحانیان هشدار داد که اسلام در خطر است. با طرح‌های عوام‌فریب رژیم شاهنشاهی مبارزه کرد و مردم را به فضای جدیدی از مبارزه فراخواند. مبارزه با کاپیتولاسیون و حضور آمریکایی‌ها و مسئولیت آنها در ایران یکی از مسائلی بود که به شدت رژیم شاه را عصبانی کرد. امام سیاست‌مدار بزرگی بود. در سال‌های 1340-1341 هنوز افراد بسیاری امام را نمی‌شناختند، فقط کسانی که در حوزه‌های علمیه بودند و ارتباط نزدیکی با مراجع و علما داشتند، امام را می‌شناختند.»

تصویری نمایش داده شد و علی دانش منفرد در مورد آن گفت: «این عکس مربوط به روز سوم آمدن حضرت امام [به ایران در بهمن 1357] است که به مدرسه علوی آمد و می‌خواست مهندس بازرگان را به عنوان رئیس دولت موقت معرفی کند. زمانی که امام نشست، فرمان نخست‌وزیری مهندس بازرگان را ابلاغ کرد.»

وی افزود: «به هر تقدیر ما [در سال‌های آغازین دهه 1340 و اول مبارزات] چند ملاقات با حضرت امام در قم داشتیم. ایشان را زندانی کرده و سپس رها کردند. ما دانشجویان مسلمان، اختصاصاً خدمت حضرت امام رفتیم. ایشان را ندیده بودیم. آن جلسه برای ما جلسه عجیبی بود. امام با آن صلابت و قدرت وارد شد. ما بیانیه‌ای داشتیم و آن را خواندیم. امام بیاناتی داشتند و باور کنید ما که در دانشگاه تحت فشار بودیم، با سر و گردن افراشته از آن جلسه بیرون آمدیم. از آن جلسه به بعد، با انرژی فراوان، فعالیت‌های خودمان را بیشتر و بیشتر کردیم. فعالیت‌های ما و بگیر و ببندها و زندانی کردن‌ها ادامه داشت. حامیان امام را دستگیر و شکنجه می‌کردند. روحانیانی که سر منبر از امام اسم می‌آوردند، بلافاصله تعقیب و زندان می‌شدند. امام از نجف به‌طور مرتب اعلامیه می‌داد و نهضت اسلامی را هدایت می‌کرد. نهضت اوج گرفت و مردم بیدار شدند و پیوند روحی و عاطفی بین مردم و امام برقرار شد. امام چنان سیاست‌مدار و رهبری بود که توانست در دل یکایک ملت ایران جای بگیرد. 26 دی شاه فراری شد. از ابهت نهضت، از بیداری و انقلاب مردم به وحشت افتاد و ایران را ترک کرد. وقتی شاه رفت، امام پیام داد که من به زودی به ایران برمی‌گردم و با شما مبارزه خواهیم کرد، یا به خیل شهیدان می‌رویم و یا پیروز می‌شویم. با این پیام، کسانی که با امام مرتبط بودند، بلافاصله جمع شدند و قرار شد که مقدمات تشریف‌فرمایی امام فراهم شود.

در آن روزها نهادی به نام شورای انقلاب وجود داشت که مخفی بود. امام اعضای آن را تأیید کرده بود و با حضرت امام در رابطه بودند. از آنجا که قرار شد حضرت امام بیاید، باید یک نهاد علنی هم تأسیس می‌شد. جایگاه استقرار ایشان هم باید با مشاوره تعیین می‌شد. جاهای مختلفی مطرح شد. شهید مطهری با حاج‌احمد خمینی تماس گرفت و از امام پرسید که کجا مدّ نظرشان است؟ امام چند معیار قرار داد. اول این که در دل تهران و جایگاه‌های مبارزاتی باشد و دوم این که ملک خصوصی کسی نباشد. چند جا معرفی شد و امام قبول کرد که در مدرسه رفاه، در خیابان ایران و کوچه مستجاب مستقر شود. من در آن زمان مدیر مدرسه رفاه بودم. این مدرسه، مدرسه‌ای بود که انقلابیان مسلمان برپا کرده بودند. مدرسه‌ای دخترانه و هدف آن، این بود که دختران مبارز و مسلمان و متدین تربیت کند و تحویل جامعه بدهد.

جلسه‌ای به صورت مخفی در خانه‌ای گذاشته شد و اعضای ستاد مرکزی کمیته استقبال تعیین شدند. امام گفته بود که نماینده تمام گروه‌ها و جریاناتی که به انقلاب وفادار هستند، در ستاد مرکزی کمیته استقبال باشند. شهید محلاتی و شهید مفتح از طرف روحانیت مبارز، مرحوم شاه‌حسینی از طرف جبهه ملی، مهندس صباغیان از طرف نهضت آزدی، حاج اسدالله بادامچیان از هیئت‌های مؤتلفه اسلامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، بنده هم از سوی جامعه اسلامی معلمان در ستاد کمیته استقبال حضور داشتیم. درابتدا قرار بود که شهید رجایی به جای من باشد، اما من مدیریت آنجا (مدرسه رفاه) را به عهده داشتم و با شرایط آنجا آشنا بودم، به همین دلیل او قبول نکرد و گفت که دانش به شما کمک می‌کند. مرحوم تهرانچی و دکتر کاظم سامی هم بودند. رسالت این ستاد مرکزی این بود که مقدمات ورود حضرت امام را از فرودگاه به مدرسه رفاه فراهم کند. نظر امام این بود که من ابتدا به بهشت زهرا می‌روم و پیمان‌مان را با شهدا می‌بندیم و یادی از آنها می‌کنیم و سپس به جایگاه خودم می‌روم. حساس‌ترین‌ لحظات انقلاب بود. هنوز ساواک و ارتش و عوامل شاه بودند. شرایط بسیار امنیتی و حساسی بود. ما وظیفه داشتیم که لحظه به لحظه حضرت امام را همراهی کنیم. همچنین برنامه‌ریزی کنیم که وقتی امام وارد شد، چه کسی امام را از داخل هواپیما به پایین بیاورد، نمایندگان همه اقشار در فرودگاه باشند، مقاله‌ای که باید جلوی امام خوانده ‌شود، انتخاب شود و... در ستاد مرکزی کمیته استقبال، شهید مطهری رابط شورای انقلاب و عضو این ستاد بود. او در تمام جلسات ما حضور داشت و اولین نهاد انقلابی در مدرسه رفاه تشکیل شد.

وقتی این ستاد تکمیل شد، کارهای اداری آن به عهده من گذاشته شد. به من مأموریت دادند چارتی را ترسیم و نیروهای اجرایی را مشخص کنم. از جلسه به مدرسه رفتم و پشت میزم نشستم و آن چارت را ترسیم کردم: ستاد مرکزی کمیته استقبال، کمیته تبلیغات، کمیته انتشارات، کمیته اطلاعات و... افرادی هم که سال‌ها بود می‌شناختیم و شکی به آنها نمی‌رفت را باید انتخاب می‌کردیم و در این جایگاه‌ها می‌گنجاندیم تا مبادا ساواک و عوامل بیرون وارد شوند. ما کم‌کم افراد را گماردیم و کار کمیته از اول بهمن 1357 شروع شد. اندک اندک این موضوع به ملت اعلام شد که امام قرار است به محل کمیته استقبال در مدرسه رفاه بیاید. ما امکاناتی نداشتیم، اما وقتی اعلام کردیم، ماشین‌های شرکت برق منطقه‌ای با بی‌سیم در اختیار ما قرار گرفت. تلفن احتیاج داشتیم که همسایه‎ها می‌دادند یا شرکت مخابرات در اختیار انقلابیون قرار می‌داد. ما اجازه فیلم‌برداری نمی‌دادیم، چون هنوز رژیم پهلوی حاکم بود و خیلی کنترل می‌کرد که روحانیان، مراجع و انقلابیان می‌آمدند و منتظر بودند.

بالاخره پرواز انقلاب آمد و امام وارد فرودگاه شد. ما توسط شهید مطهری از امام خواهش کردیم که به بهشت زهرا نرود، آنجا خطر دارد. مستقیماً به محل استقرار بیاید، ولی حضرت امام قبول نکرد. ما امکانات نظامی نداشتیم، ملت هم نداشتند و بعداً از رژیم اسلحه‌ها را گرفتند. این انقلاب عظیمی که در جهان رخ داد، تنها با یک رهبر روحانی و یک ملت به‌پاخواسته شکل گرفت که اسلحه و تجهیزات نظامی نداشتند. در واقع یک ملت بود و یک رهبر و یک نهضت بزرگ. امام آمد و به بهشت زهرا رفت. ما با تلاش برای امام بادیگارد آماده کرده بودیم. 10 تا 15 نفر که می‌شناختیم و انقلابی بودند و اسلحه داشتند را به عنوان بادیگارد برای امام پیدا کرده بودیم. اینها به علت حضور میلیونی مردم، توانستند تنها چند قدم با امام حرکت کنند و با جریاناتی که پیش آمد، امام به بهشت زهرا رسید. ما در مدرسه منتظر بودیم که ببینیم چه می‌شود. اندکی طول کشید، زیرا امام گفته بود که من باید به بیمارستان هزار تخت‌خوابی هم بروم و از کسانی که زخمی شدند و بستری هستند، عیادت کنم. مردم هم پشت در مدرسه بودند و خیابان بهارستان شلوغ شده بود. وقتی امام به بیمارستان هزار تخت‌خوابی رفت، خب آن به گوش مردم رسید و خیال کردند که برای امام حادثه‌ای رخ داده است. شیون و گریه و فریاد می‌کردند. من به سمت کمیته پزشکان‌مان رفتم و به مسئول آن گفتم که با بیمارستان تماس بگیرد و بپرسد که چه شده است. ما از جریان مطلع شدیم و به مردم هم اطلاع دادیم. امام خسته شده بود و بعد از آن به منزل یکی از بستگان‌شان رفته بود.

حدود ساعت هشت و نیم شب بود. ما و همه کسانی که در کمیته استقبال بودیم، نگران شده بودیم که بالاخره امام زنگ زد و وارد شد. ما امام را به اتاقی که تهیه کرده بودیم، راهنمایی کردیم. بچه‌ها به من گفتند که ما می‌خواهیم حضرت امام برای ما صحبت کند. من از حضرت امام خواهش کردم و ایشان برای ما صحبت کرد. وقتی امام مستقر شد، پرسیدیم که برای شام چه چیزی میل می‌کنید؟ گفت: هر چه که شما می‌خورید، من هم می‌خورم. ما عدس‌پلو داشتیم و همان را هم برای حضرت امام بردیم. چون مسئول برنامه‌ریزی کمیته استقبال بودم، اتاقی روبه‌روی اتاق حضرت امام داشتم. نیمه‌های شب، ما بیدار بودیم که حضرت امام وضو گرفت و نماز شب را خواند و صبح، اولین نماز جماعت را در مدرسه رفاه پشت سر امام برگزار کردیم. در اینجا دیگر همه چیز اوج گرفته بود و همافرها و ارتشی‌ها می‌خواستند بیایند و با حضرت امام بیعت کنند. مدرسه رفاه کوچک بود. ما صحبت کردیم و قرار شد امام به مدرسه علوی در همان خیابان ایران منتقل شود. به جز من، شهید مطهری، حاج‌احمد آقا و حاج‌مهدی عراقی کسی این مسئله را نمی‌دانست. ما با امام صحبت کردیم که به سمت ماشینی که برای بردن ایشان به مدرسه علوی آمده بود، برود. در حیاط بغل یک‌سری از طلاب آمده بودند و شعار می‌دادند. حاج‌احمد آقا سعی داشت که امام را به سمت ماشین هدایت کند، اما امام شعارهای طلاب را شنید. حاج‌احمد را کنار زد و گفت که من می‌خواهم با اینها صحبت کنم. امام رفت و چند دقیقه با آنها صحبت کرد و گفت که ما به اینجا آمده‌ایم که ان‌شاءالله انقلاب و اسلام را پیروز کنیم. ما آمده‌ایم تا در حد خودمان عدالت و مساوات را برقرار کنیم. من به زودی به قم می‌آیم و به شما می‌پیوندم. سپس ایشان به سمت مدرسه علوی رفت.

آن روزها، روزهای حساسی بود. مردم به‌طور دائم ساواکی‌ها را می‌گرفتند و می‌آوردند و به ما تحویل می‌دادند و ما آنها را در حیاط نگه می‌داشتیم. کم‌کم فرماندهان نظامی که آدم کشته بودند را می‌گرفتند. دانه‌درشت‌ها را در یک کلاس، وزرا را در یک کلاس و ساواکی‌ها را در حیاط می‌ریختیم. عده‌ای قلم به دست می‌رفتند و مشخصات اینها را می‌نوشتند. وقتی مردم کلانتری‌ها را می‌گرفتند، اسلحه به دست‌مان می‌رسید. روز پانزدهم بهمن بود که امام دولت را تعیین کرد. بعد نخست‌وزیر تعیین شد. آقای مهندس بازرگان را به یکی از کلاس‌ها بردیم و پشت در اتاق نوشتیم: «اتاق نخست‌وزیر». یک میز بسیار ساده و معمولی داشت. او کارش را شروع کرد و سه وزیر تعیین کرد. ما یک کاغذ برداشتیم و روی آن نوشتیم: «اتاق وزیران» و روی در یک اتاق دیگر چسباندیم. چند وزیر آمدند و داخل آن اتاق نشستند. دقت کنید که ما در وضعیتی بودیم که هنوز معلوم نبود قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ انقلاب پیروز می‌شود یا نمی‌شود؟ اما امام با صلابت و قاطعیت نخست‌وزیر را تعیین کرد. مردم فوج فوج از خیابان‌ها اسلحه می‌آوردند و تحویل می‌دادند. کم‌کم آن مدرسه‌ای که محل استقرار امام بود، به زندان عوامل رژیم پهلوی و اسلحه‌خانه انقلاب تبدیل شد. مردم همینطور اسلحه می‌آوردند و روی هم می‌گذاشتند، طوری که تا پشت‌بام ژ3 روی هم جمع شده بود؛ زندانیان هم همین‌طور. یک روز دیدیم که هویدا را مانند یک موش گرفتند و به ما تحویل دادند. هویدا در یکی از باغ‌های تهران بود که او را گرفتند. چون نخست‌وزیر بود، نمی‌توانستیم او را با سایر زندانیان قاطی کنیم که با هم دست‌به‌یکی کنند. به همین دلیل او را در یک اتاق جدا گذاشتیم. از ما پرسید که به چه دلیل من را گرفته‌اید؟ من گفتم: مگر خبر نداری؟! انقلاب شده است.

کم‌کم یک اتاق‌هایی اتاق مواد منفجره شد. ما نمی‌دانستیم اما بعداً کارشناس آمد و گفت اگر به اینها یک لگد هم می‌خورد، کل ساختمان را روی هوا می‌فرستادند. مردم می‌دانستند که آنجا ستاد کمیته استقبال و مرکز انقلاب است، می‌آمدند و می‌گفتند که ما فلان کلانتری را گرفته‌ایم، به ما حکم بدهید تا برویم و آنجا را نگه داریم. ما دستگاه‌های خاص نداشتیم که احراز هویت کنیم، به همین دلیل اسم‌های‌شان را روی یک کاغذ می‌نوشتیم و امضا می‌کردیم که بروند و آن کلانتری را بگیرند. آنها با این حکم کمیته استقبال حضرت امام می‌رفتند و مأموریت‌شان را انجام می‌دادند. با همین حکم‌های کمیته استقبال، اکثر قسمت‌های تهران در دست مردم قرار گرفت؛ تا این که در 22 بهمن انقلاب پیروز شد و هیئت وزیران به نخست‌وزیری رفتند، زندان‌ها در اختیار انقلاب قرار گرفت و اسلحه‌ها به مراکز نظامی و ارتش منتقل شد. این دوره از دوران انقلاب مغفول مانده‌ است، زیرا نمی‌شد فیلم‌برداری شود. اگر هم فیلم‌برداری‌های مختصری انجام شد، معلوم نشد که به کجا رفت؟ مرکز اسناد انقلاب اسلامی با من مصاحبه‌ای کرد و تعدادی از اسناد در آنجا ثبت شده است. تعدادی از اسناد هم چاپ شده است، ولی این دوره به تنهایی یک مقطع از انقلاب است که باید بیشتر روی آن کار شود. حرف‌های من قسمت بسیار کمی از خاطرات اول تا 22 بهمن 1357 است.»

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 5220


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.