دو کتاب در یک نگاه

ناگفته‌های فرمانده و خاطراتی درباره فرمانده

الهام صالح

21 فروردین 1395


پیروزی انقلاب اسلامی، مبارزه با نیروهای ضد انقلاب و سپس دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، هر کدام وقایع و ماجراهایی را دربردارد که برخی عمومی شده‌اند و از آنها سخن گفته شده است، اما از برخی از رویدادها نیز کمتر سخن گفته شده، یا اصلا به آنها اشاره نشده است. این اتفاقات زمانی اهمیت می‌یابند که از زبان افراد تاثیرگذار در این جریانات بیان شوند. کتاب «ناگفته‌های جنگ» چنین هدفی دارد. در این مطلب سعی شده است به مناسبت هفدهمین سالگرد شهادت شهید سپهبد علی صیادشیرازی، ابتدا به این کتاب خاطرات او و سپس به کتاب خاطراتی که درباره وی منتشر شده، بپردازیم.

 

پیش و پس از پیروزی انقلاب اسلامی

«ناگفته‌های جنگ»[1] که دارای بیست و شش گفتار است، بسیاری از مسائلی را که در زمان جنگ رخ داده است، بیان می‌کند. راوی این کتاب در آن ایام فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و عضو شورای عالی دفاع بود. او پس از 32 سال خدمت در یگان‌های مختلف نیروی زمینی ارتش، در تاریخ 21 فروردین سال 1378، مقابل منزلش در تهران توسط نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) ترور شد.

شهید صیادشیرازی، در این کتاب، گفتار نخست را با رویدادهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی آغاز می‌کند. وی که آن زمان در ارتش و در پادگان اصفهان خدمت می‌کرده در این گفتار، ضمن اشاره به اتفاقات پیش از انقلاب، برخی از فعالیت‌های خود را در جریان پیروزی انقلاب اسلامی توضیح می‌دهد: «در داخل پادگان نیز نفراتی را که می‌شناختم مومن هستند، با روح انقلاب آمیخته شده‌اند و جرات و جربزه‌اش را دارند که با هم کار کنیم، اعلامیه‌های حضرت امام را یک جوری به آنها می‌رساندم. آنانی که آمادگی‌اش را نداشتند، تلاش می‌کردیم تا زمینه‌اش را فراهم کنیم و جو انقلاب در ارتش و در میان پرسنل کادر قوی‌تر شود.»

●‌ میگفت: «آقای حجتی، من می‌خوابم، 22 دقیقه دیگه من رو بیدار کن.» حرص می‌خوردم که این دو دقیقه دیگر چیست...

خاطرات شهید صیادشیرازی سپس به تشریح حرکت‌های نیروهای ضد انقلاب در کردستان و آذربایجان غربی اختصاص مییابد که سقوط پادگان مهاباد و غارت تیپ مهاباد جزو نخستین آنهاست:«خبر دادند که 52 نفر از پاسداران انقلاب اصفهان در کردستان قتل عام شده‌اند. در نزدیکی سردشت، دهی هست به نام رَبَط. حدود 9 کیلومتری شرق سردشت است. ماموریت‌شان تمام شده بود. می‌آمدند به طرف بانه که بیایند سقز و از آنجا به طرف اصفهان حرکت کنند. در مسیر، بین رَبَط به طرف بانه، در دوازده کیلومتری سردشت، دهی است به نام داش ساوین. در آنجا مورد کمین ضد انقلاب قرار گرفتند.»

بین روایت‌های شهید صیادشیرازی که درباره مبارزه علیه نیروهای ضد انقلاب است، از افراد بسیاری نام برده می‌شود. شهید مصطفی چمران، یکی از همین افراد است که درباره روش وی در عملیات نامنظم، چنین توضیح داده شده است: «روش شهید چمران این گونه بود که به سرعت اطلاعات را می‌گرفت و روی نقشه بررسی می‌کرد. خیلی هم بر کارش مسلط بود. به سرعت گروه را سازماندهی می‌کرد و با هلی‌کوپتر روی سر ضد انقلاب می‌رفت. کارهایش جسورانه بود. ما الهام و انگیزه اولیه حرکت خود را از او گرفته بودیم. بعد از آن، دانش و آگاهی‌مان نسبت به جنگیدن و مخصوصا عملیات نامنظم و کماندویی که تخصص ما بود را استفاده می کردیم.»

«ناگفته‌های جنگ» صرفا یک کتاب خاطرات نیست، بلکه در آن تحلیل‌هایی نیز وجود دارد؛ به عنوان مثال شهید صیادشیرازی در این کتاب، نبرد با ضد انقلاب را در منطقه کردستان و جنوب آذربایجان غربی به سه مقطع زمانی تقسیم می‌کند؛ مقطع اول، مقطعی است که توطئه ضد انقلاب در منطقه نمودار شد، مقطع دوم، نبرد قاطع با ضد انقلاب است که به آزادسازی شهرهای سنندج، مریوان، دیواندره، سقز، بانه، سردشت و پیرانشهر انجامید و در مقطع سوم که مدت آن حدود 44 روز بود، اشنویه و بوکان، آزاد و دو استان آذربایجان غربی و کردستان از طریق میاندوآب، بوکان و سقز به هم متصل شدند.

در این کتاب، درس‌های فرماندهی نیز آموزش داده می‌شود و راوی، تجربیات خود را با مخاطب به اشتراک می‌گذارد. توضیح و تشریح برخی عملیات‌هایی که در طول هشت سال دفاع مقدس انجام شد، نیز اتفاقی است که در گفتارهای مختلف کتاب «ناگفته‌های جنگ» رخ می‌دهد.

یکی از خاطرات کتاب به تصمیم اعزام نیرو برای تقویت حزب‌الله و نیروهای مبارز لبنان در دوران جنگ اختصاص دارد: «یکی دو جلسه با خود حافظ اسد [رئیس‌جمهوری وقت سوریه] گذاشتیم، با وزیر دفاع و رئیس ستاد ارتش آنها. در همه اینها، محور صحبت این بود که می‌خواهیم چه کار کنیم؟ گفتیم ما می‌خواهیم برای تقویت حزب‌الله و نیروهای مبارز لبنان نیرو بیاوریم.»

●‌‌ بیان خاطرات از زبان کسی که فرمانده نیروی زمینی ارتش و عضو شورای عالی دفاع بوده، سندیت خاصی را برای کتاب ایجاد می‌کند

کتاب «ناگفته‌های جنگ» در برخی قسمت‌ها دربردارنده مسائلی مانند کارشکنی در دوران ریاست جمهوری بنی‌صدر و سخن‌چینی‌های برخی افراد علیه شهید صیادشیرازی است و اغلب بخش‌ها خاطراتی را از رشادت‌ها و فداکاری‌های نیروها در دوران هشت سال جنگ تحمیلی شامل می‌شود: «پزشکی، در همان عملیات محرم، از اصفهان آمده بود. فرزند او هم در جبهه بود. آمده بود برای جراحی که خبر دادند فرزندت شهید شده. او دید فرزندش شهید شده و جنازه‌اش را هم آوردند عقب. متاثر شده بود ولی خودش را کنترل کرد. دیده بود شرایط، شرایطی نیست که بچه اش را بردارد و برود. 24 ساعت یا 48 ساعت که لازم بود، ماند. در اتاق عمل بود و جراحی‌هایش را کرد. بعد، جنازه بچه‌اش را گذاشت پشت ماشینش و رفت به طرف اصفهان.»  

ناگفته‌های جنگ، خاطراتی از یکی از افرادی است که وقایع پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و پس از آن را تجربه کرده و آنها را بازگو می‌کند. در این کتاب که در گروه کتاب‌های تاریخ شفاهی قرار می‌گیرد، لازم است فهرست‌بندی با دقت بیشتری صورت بگیرد. فهرست کتاب از گفتار نخست آغاز می‌شود و تا گفتار بیست‌و‌ششم ادامه می‌یابد. لازم است در این فهرست، عناوینی برای گفتارها مشخص شود تا مخاطب به موضوع گفتارها پی ببرد. این کتاب، موضوع‌بندی مجزایی هم ندارد و جای معرفی کوتاهی از شهید صیادشیرازی در آن خالی است.

هدف از انتشار کتاب‌هایی در قالب تاریخ شفاهی، ارائه اطلاعاتی درباره اتفاقات رخ داده است. بنابراین لازم است با بخش‌بندی‌های مناسب، مطالعه کتاب برای مخاطب آسان‌تر شود تا هدف اصلی که همان مطالعه کتاب و آگاهی از رویدادها است، محقق شود.

بیان خاطرات از زبان شهید صیادشیرازی که فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و عضو شورای عالی دفاع بوده، سندیت خاصی را برای این کتاب ایجاد می‌کند بنابراین لازم است شکل ظاهری کتاب نیز متناسب با محتوای آن باشد.

پایان این کتاب، دربردارنده عکس‌هایی از شهید صیادشیرازی است که وی را در موقعیت‌هایی مانند «داخل هلی‌کوپتر به همراه گروه معارف جنگ برای فیلمبرداری از منطقه عملیاتی طریق القدس»، «تشریح عملیات بیت‌المقدس برای دانشجویان دانشکده افسری»، «داخل هواپیمای نظامی به همراه فرزند کوچکش محمد» و «به همراه یکی از خلبانان و بسیجی سلطانی در منطقه سنندج» به تصویر می‌کشد.

«ناگفته‌های جنگ»؛ شاید این نام ساده باشد، اما دقیقا بیانگر مطالبی است که در کتاب بیان شده، در این کتاب از ناگفته‌های جنگ پرده برداشته می‌شود. 

 

زندگی شخصی و حرفه‌ای شهید صیادشیرازی

جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، فرماندهان بسیاری داشت. گروهی از آنها زنده‌اند و تعدادی در همان سال‌های جنگ شهید شدند. برخی نیز سرنوشت متفاوت‌تری داشتند. شهید علی صیادشیرازی جزو همین گروه است. وی که یکی از فرماندهان جنگ بود، نه در جبهه، بلکه مقابل منزلش به دست نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) ترور شد. کتاب «خدا می‌خواست زنده بمانی»[2] این فرمانده جنگ را معرفی می‌کند.

ناصر آراسته، محمد کوششی، شهربانو شجاع، صدیقه صیادشیرازی، احمد آرام، علیرضا حجتی، هادی رضا طبع، محمد خادم‌الحسینی و عطاءالله صالحی، برخی از افرادی هستند که در این کتاب، خاطرات خود را درباره شهید علی صیادشیرازی بیان می‌کنند. اما نخستین کسی که از شهید می‌گوید، همسر اوست؛ عفت شجاع. وی در نخستین بخش از کتاب، درباره مسائلی مانند خواستگاری، دوری‌ها، دلتنگی‌ها و روز شهادت صیادشیرازی می‌گوید، اما در این گفتن‌ها، دوری و دلتنگی، وجه غالبی دارد، وجهی که از همان آغاز ازدواجشان پررنگ است: «قرار شد علی برگردد کرمانشاه و من یک سال دیگر دره‌گز بمانم و درسم را تمام کنم. وقتی رفت، فکر می‌کردم همین یک سال است، تمام می‌شود. نمی‌دانستم که همه‌ زندگیم در کنار علی، از او جداست. آن روزها از هم دور بودیم تا من درس بخوانم. بعد، دور بودیم چون کارش این‌طور بود. بعد انقلاب شد. بعد جنگ شروع شد. بعد از جنگ هم که آن‌قدر کار داشت که هیچ وقت نمی‌دیدمش تا آخر که شهید شد و من خیالم راحت شد که دیگر منتظر نمی‌مانم.»

هر یک از خاطرات کتاب که توسط افراد مختلف بیان شده، وجوهی از شخصیت شهید صیادشیرازی را بیان می‌کند. برخی از ویژگی‌های وی در این خاطرات به صورت مشترک دیده می‌شود. نظم، یکی از همین ویژگی‌ها است که سید جواد پاکدل در این باره گفته: «برنامه‌ کاری‌اش آن‌قدر منظم بود که می‌توانستیم ساعت‌هایمان را از روی آمدن و رفتن‌هایش تنظیم کنیم. بیش‌تر از روی آمدنش، چون رفتنش واقعا معلوم نبود.»

علیرضا حجتی هم منظم بودن وی را این‌طور توصیف کرده است:«تیمسار خیلی منظم بود. من هم برای کار کردن پیشش می‌بایست پا به پایش می‌آمدم. سختم بود. می‎گفت «آقای حجتی، من می‌خوابم، 22 دقیقه دیگه من رو بیدار کن.» حرص می‌خوردم که این دو دقیقه دیگر چیست. ولی می‌بایست به‌موقع بیدارش می‌کردم. آیفون می‌زدم. بیدار می‌شد و می‌نشست سرِ کارش.»

شهید صیادشیرازی از نگاه اشخاصی که با او نسبت نزدیک‌تری دارند نیز توصیف می‌شود. شهربانو شجاع، مادر وی درباره‌اش گفته: «از همان بچگی کارهایش مثل آدم‌بزرگ‌ها بود؛ حرف زدنش، رفتارش. می‌رفتم جلوی درِ مدرسه‌اش ببینم این چه کار می‌کند، می‌دیدم همه پسرها دارند می‌زنند توی سرِ هم، این انگار نه انگار. یک گوشه ایستاده نگاه می‌کند. این‌قدر این بچه مظلوم و متین بود.»

مزیت کتاب «خدا می‌خواست زنده بمانی» این است که فقط به بازگویی خصوصیات شخصی یا حرفه‌ای شهید صیادشیرازی اکتفا نکرده، بلکه جنبه‌های مختلف شخصیت او را در کنار هم به مخاطب معرفی کرده است.

●‌ روش شهید چمران این گونه بود که به سرعت اطلاعات را می‌گرفت و روی نقشه بررسی و به سرعت گروه را سازماندهی می‌کرد

این کتاب طرح جلد ساده‌ای دارد؛ درست مثل اغلب کتاب‌هایی که توسط انتشارات روایت فتح منتشر می‌شود. طرح جلد کتاب، یک سرمه‌ای یک‌دست است. در میانه صفحه، لوگوی ثابتِ مجموعه «از چشم‌ها» حک شده و کمی پایین‌تر عنوان کتاب به رنگ سفید قرار دارد: «خدا می‌خواست زنده بمانی». عبارت «کتاب علی صیادشیرازی» هم درباره عنوان کتاب، توضیحات بیشتری را ارائه می‌دهد، زیر این عبارت هم آرم روایت فتح منتشر شده. در پشت جلد کتاب، عکس کوچکی از شهید صیادشیرازی و جملاتی که کتاب را بیشتر به مخاطب معرفی می‌کند، قرار دارد. در گوشه بالای سمت چپ پشت جلد هم عبارت «از چشم‌ها» دیده می‌شود که نشان می‌دهد این کتاب، هفتمین مجلد از این مجموعه است.

اگر بخواهیم به ساختار کتاب «خدا می‌خواست زنده بمانی» دقت کنیم، نکاتی درباره این کتاب وجود دارد که باید بیان شود؛ هفتمین مجلد از مجموعه «از چشم‌ها» است که در ابتدای هر مجلد، توضیحاتی درباره این مجموعه ارائه شده. این توضیح، متنی توصیفی و احساسی است که پس از آن، هر کتاب به صورت مجزا، تشریح شده است. این متن در کتاب «خدا می‌خواست زنده بمانی» نیز‌ وجود دارد. این کتاب به بخش‌های مختلف تقسیم‌بندی شده و اشخاصی که با شهید صیادشیرازی در ارتباط بوده‌اند، در این بخش‌ها به بیان خاطرات خود از وی پرداخته‌اند. این بخش‌ها کوتاه‌اند و متنی ساده دارند. با توجه به این موضوع که نام مجموعه، «از چشم‌ها» است، هر بخش از کتاب با عبارت «از چشمِ...» آغاز شده.

این کتاب همچنین دارای «اعلام» است و در بخش عکس نیز، می‌توان تصاویری از شهید صیادشیرازی را مشاهده کرد، اما هیچ یک از عکس‌ها شرح عکس ندارند. بهتر بود برای این عکس‌ها توضیحاتی نوشته می‌شد تا مخاطب نیز در جریان کلی عکس قرار بگیرد. کتاب، یک نقطه ضعف دیگر هم دارد؛ در صفحات مختلف آن از پانوشت، خبری نیست بنابراین مخاطب در اغلب مواقع نمی‌تواند به نسبتِ گوینده خاطره با شهید صیادشیرازی پی ببرد. معمولا در کتاب‌هایی از این نوع، زندگینامه کوتاهی نیز از شخص ارائه می‌شود، اما این کتاب، این بخش را نیز دارا نیست.

فارغ از همه این‌ها، کتاب «خدا می‌خواست زنده بمانی»، قرار است شهید علی صیادشیرازی را به مخاطب خود معرفی کند که از پسِ این هدف برآمده و کسی که آن را می‌خواند، می‌تواند به خوبی با وجوه مختلف شخصیت شهید صیادشیرازی آشنا شود. از این منظر، کتاب موفقی است، تا حدی که مخاطب را برای شناختن بیشتر شخصیت این شهید و مطالعه کتاب‌های بیشتر درباره او ترغیب می‌کند.

 

 

[1] ناگفته‌های جنگ: خاطرات سپهبد شهید علی صیادشیرازی، تدوین: احمد دهقان، دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری و انتشارات سوره مهر، چاپ اول، 1378، دوم: مرداد1378، 357 صفحه

[2] خدا می‌خواست زنده بمانی: کتاب علی صیادشیرازی، تدوین: فاطمه غفاری، انتشارات روایت فتح، چاپ اول: 1384، چاپ دوم: 1387، 248 صفحه



 
تعداد بازدید: 4664


نظر شما


26 فروردين 1395   09:37:03
سیدولی هاشمی
دست تدوینگران این دواثردردنکنه،البته کتابی که آقای دهقان تدوین کرده قالب آن بیشتربه سخنرانی شبیه است تاکتاب خاطرات یازندگینامه.
اگرچه هر دو اثرحاوی تلاتشهاوزحمات شهیدصیاداست امابه نظرمیرسدکه شامل تمامی زندگی ایشان نمیشود چراکه پس برخوردبدِ(بنی صدر)بااین مرد شریف، ایشان به دعوت سپاه منطقه(گیلان و مازندران)مدتی رابه چالوس تشریف آوردندوبه آموزش نیروهای سپاهی پرداختند.این موردازجمله مواردی است که هرگزدر کتابهای منسوب به شهیدصیاددیده نشده.دراین هجرت جناب سرلشکرصالحی که الان فرمانده کل ارتش هستند و آن زمان درجه ی سرگردداشتند ایشان راهمراهی کرده بودند. که اگر با فرماندهان قدیمی منطقه سه سپاه مثل آقامحسن انصاری جانشین ویاجناب عبدالوهاب فرمانده وقت صحبت شودبهترمیتوانندازجزئیات خبربدهند
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.