زیتون سرخ (10)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ(۱۱)

خاطرات‌ناهید‌یوسفیان

گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی

انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)

دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت

نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


فصل پنجم
در دورة دبيرستان خيلي شيطنت مي‌كردم. سال اول به درس عربي هيچ علاقه‌اي نداشتم. يك روز پيش از آنكه معلم عربي به كلاس بيايد مقداري پودر فلفل روي ميز معلممان پاشيدم! مبصري داشتيم كه رفتارش عشوه‌اي بود و معلم عربي، كه مرد بود، توجه خاصي به او داشت. مبصر با كف دستش ميز معلم را پاك كرد و تا دستش را به چشمانش كشيد، چشمانش سوخت و سرخ شد و شروع كرد به اشك ريختن. خيلي بي‌تابي مي‌كرد. معلم با عصبانيت گفت: «چه كسي اين كار را كرده؟» چند تا از دانش‌آموزان گفتند: «آقا، يوسفيان. كار اوست!» معلم رو به من كرد و گفت: «كار تو بوده؟ من مي‌دانم و تو!»
هفته قبل نيز تخته‌سياه كلاسمان را رنگ كرده بودند. قرار بود تا خشك شدن كامل رنگ كسي چيزي روي آن ننويسد. اما من با گچ روي تخته نوشتم. اتفاقاً سر كلاس همين معلم عربي هم بود. رفتند و مدير را آوردند. مدير گفت: «كار تو بود؟»
ـ بله!
ـ چرا روي تابلو نوشتي؟
چيزي نگفتم. مدير هم از روي عصبانيت با چوب به كف دستم زد كه تا چند روز درد مي‌كرد. گريه‌كنان به خانه رفتم. كف دستم ورم كرده بود. به پدرم گفتم: «من ديگر به مدرسه نمي‌روم.»
ـ چرا؟
ـ دستم را ببين. ورم كرده!
ـ چه كار كردي كه تو را با چوب زده‌اند؟
ماجراي تخته را گفتم و اضافه كردم: «من ديگر مدرسه‌برو نيستم.» پدرم با عصبانيت گفت: «به د‌َر‌َك! نرو مدرسه، بنشين خانه و كلفتي بكن. مدرسه رفتن و درس خواندن لياقت مي‌خواهد!»
كسي در خانه به من و سخن من اهميتي نداد. من هم صبح روز بعد كيف و كتابم را برداشتم و به مدرسه رفتم. البته در آن سال مدير نمره انضباطم را در سه ثلث به ترتيب هشت، دوازده و ده داد. معلم عربي هم با من لج كرد و گفت: «مي‌دانم با تو چه كار كنم.» از آن پس به من اهميتي نمي‌داد و حتي سعي كرد نمر‌ه‌ام را كم بدهد. ثلث اول نمرة عربي‌ام پانزده شد. ثلث دوم و سوم با نمره شش مرا تجديد كرد. البته در عربي ضعيف بودم اما نمره شش نيز حقم نبود. با چشمان سرخ‌شده از اشك از مدرسه به خانه رفتم. در خانه بغضم تركيد. پدرم پرسيد: «چه شده؟» گفتم: «معلم عربي تجديدم كرده است!» بعد اضافه كردم: «من ديگر به مدرسه نمي‌روم.» پدرم گفت: «به جهنم كه به مدرسه نمي‌روي!»



 
تعداد بازدید: 4775


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.