گزیده‌ای از خاطرات عبدالله صالحی

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

28 اردیبهشت 1401


ششم مهر [1359]، در کوچه‌پس‌کوچه‌های محله طالقانی [خرمشهر]، با نفربرهای توپ‌دار عراقی درگیر بودیم. سرعت‌عمل مهم بود. دیر می‌جنبیدیم، توپ روی نفربر ما را می‌زد. گاهی پشت پیچ کوچه‌ها کمین می‌کردم تا بتوانم عراقی‌ها را غافلگیر کنم. در یکی از همین کمین‌ها، خودرو را خاموش کردم تا صدایش را نشنوند. منتظر بودم تا سروکله نفربر از سر کوچه پیدا شود. از کوچه کناری صدای گریه می‌آمد. هنوز بعضی از خانواده‌ها از شهر نرفته بودند. خودرو را روشن کردم و آرام آرام رفتم سر کوچه. بن‌بست بود. دنده‌عقب رفتم تا غافلگیر نشوم. رسیدم جلوی خانه. پیاده شدم در خانه را بزنم که یکهو صدای نفربر را شنیدم که از سمت کوچه اصلی می‌آمد. دویدم سمت خودرو. راه فرار نداشتم. کوچه بن‌بست بود و باید با همان گلوله اول نفربر را می‌زدم. نفربر رسید سر کوچه. صدای جیغ و گریه اهالی خانه بلندتر شد. صدای نفربر را شنیده بودند و بیش‌تر می‌ترسیدند. نمی‌دانم خدمه نفربر صدای آن‌ها را شنیده بودند یا من را دیده بودند. نفربر چرخید داخل کوچه. داد زدم یا اباالفضل و ماشه را فشار دادم. گلوله شلیک شد و نفربر منفجر شد. دو نفر از خدمه‌اش که آتش گرفته بودند، پریدند بیرون. چند متری دویدند و افتادند.

جای ماندن نبود. نفربر عراقی حتماً پیش‌قراول بود و تانک‌هایشان به زودی می‌رسیدند. کسانی را که در خانه بودند، زود بیرون آوردم. پیرمرد و پیرزنی بودند همراه نوه‌هایشان. گفتم:

ـ فرصت موندن نیست، باید برید!

ـ وسیله نداریم، وگرنه تا حالا رفته بودیم.

ـ سوار شید تا خودم ببرم‌تون.

راه افتادیم سمت پل خرمشهر. با تمام سرعت می‌رفتم. خمسه‌خمسه‌ها اطراف‌مان زمین می‌خوردند. هر گلوله که به زمین می‌خورد، پیرزن و بچه‌ها جیغ می‌زدند. رسیدیم به پل. یک خودرو جلوتر از ما بود. فاصله‌مان کم بود و داخلش را می‌دیدم. یک خانواده بودند. آ‌سفالت روی پل آن‌قدر گلوله خورده بود که پر شده بود از چاله‌های عمیق. نمی‌شد تند رفت. با این حال خودرو جلویی با سرعت زیاد از روی پل رد شد. بین‌مان فاصله افتاد. زیر لب ذکر می‌گفتم تا برویم آن طرف پل و مسافرانم را سالم برسانم. آن طرف دیدم همان خودرو جلویی آتش گرفته بود. شاید گلوله خمپاره خورده بود. آدم‌ها سوخته بودند و نمی‌شد برایشان کاری کرد. دیر شده بود. اگر می‌ایستادم، برای خودمان هم خطرناک بود. گاز دادم و رفتم سمت کوی بهروز. آن‌جا امن‌تر بود. موقع پیاده شدن، پیرزن اصرار داشت دستم را ببوسد. خداحافظی کردم و رفتم سمت کامیون مهمات. گلوله‌های توپ را که بار خودرو کردم، راه افتادم سمت خرمشهر.

برگشتم پادگان تا یک نفر کمکی پیدا کنم. نیرو کم بود. کسانی که بودند چند کار را هم‌زمان انجام می‌دادند. مانده بودم دست‌تنها. یکی گفت «چرا حاج رضوی رو با خودت نمی‌بری؟» نمی‌شناختمش. روحانی بود. آمده بود خرمشهر برای کمک، اما از توپ و تفنگ سر در نمی‌آورد. می‌ترسیدم مثل ماجرای حاج‌آقا اراکی شود. با این حال خطر کردم. بالاخره یک همراه لازم داشتم. پیدایش کردم و رفتیم. عبا و عمامه‌اش را در نیاورده بود. گفتم:

ـ حاجی! با همین لباس‌ها راحتی؟

ـ خوبه.

ـ فقط عمامه‌ت رو بردار. سفیده، از دور راحت می‌بینن و می‌زنن. اون‌وقت نه تو می‌مونی، نه من و این توپ.

حرف‌گوش‌کن بود. زود قبول کرد. عمامه را برداشت گذاشت توی کیفش.

توی خیابان‌های شهرک طالقانی با عراقی‌ها درگیر بودیم. صدمتر آن طرف‌تر، یک کامیون بنز ایستاده بود. خانواده صاحب خودرو داشتند تندتند وسایل خانه‌شان را می‌آوردند بیرون و سوار کامیون می‌کردند. می‌خواستند وسایل خانه‌شان را هم با خودشان ببرند. خطرناک بود. اما حق داشتند. ما هم این طرف چشم‌مان به عراقی‌ها بود. گاهی خمسه‌خمسه می‌زدند، اما شدید نبود. وسایل خانه را که بار زدند، در کامیون را بستند و همه سوار شدند. ته دلم خوشحال بودم که کارشان تمام شده و زود خواهند رفت. اما همین که راننده کامیون استارت زد، یک خمپاره مستقیم خورد روی سقف کامیون و منفجر شد. دویدیم سمت‌شان. درهای کامیون از شدت انفجار گیر کرده بودند و باز نمی‌شدند. کامیون و مسافرانش در آتش می‌سوختند. صدای جیغ و ناله‌هایشان را می‌شنیدیم، اما نمی‌توانستیم کاری بکنیم. همه خانواده با وسایل زندگی‌شان در آتش سوختند. انگار جگرم در آتش می‌سوخت.

هفتم مهر عراقی‌ها آمدند سمت پادگان دژ. ابتدا نتوانستیم جلوشان را بگیریم. خانه‌‎های سازمانی ما کنار پادگان بود و افتاده بود دست عراقی‌ها. از دور می‌دیدیم که می‌روند داخل خانه‌ها. هر ساختمان پنج طبقه بود و هر آپارتمان حدود صدوچهل متر می‌شد. مثل لشکر مورچه‌ها صف کشیده بودند و همه وسایل خانه‌ها را بیرون می‌آوردند. هر چیزی هم که زورشان نمی‌رسید، از بالکن‌ها پرت می‌کردند پایین. از دور می‌دیدیم که تلویزیون و چرخ خیاطی و پلوپز روی سرشان گذاشته‌اند و خوشحال می‌برند سمت تانک‌هاشان. طاقت نیاوردم. توپ را تنظیم کردم و زدم. خورد توی صف‌شان. چند تا گلوله که زدیم، دست از دزدی برداشتند. بعد از چند ساعت تانک‌های لشکر زرهی اهواز رسیدند. دوتایشان را پشت صابون‌سازی، توی نخلستان زده بودند. اما همان‌ها که آمدند، هماره با توپ‌های خودمان،توانستیم عراقی‌ها را به عقب برانیم.

عراقی‌ها که رفتند، رفتیم سراغ خانه‌ها. بی‌انصاف‌ها تا توانسته بودند، برده بودند. یا خراب کرده بودند. وسط فرش دوازده متری دست‌باف کاشان مدفوع کرده بودند. دیگر نمی‌شد فرش را کاری کرد. از بالکن انداختیمش پایین و آتشش زدیم. هنوز فرش داشت می‌سوخت که یکی دوان‌دوان آمد. داد می‌زد و کمک می‌خواست. عراقی‌ها یکی از سربازهای پادگان را اسیر گرفته بودند. با سیم تلفن صحرایی، دست‌ها و پاهایش را بسته بودند و از طبقه پنجم، از پا آویزانش کرده بودند. می‌خواستند از یک سرباز عادی، اطلاعات بگیرند. بعد از حمله ما رفته بودند و سرباز آویزان مانده بود. هنوز زنده بود. هر جور بود آوردیمش پایین. سیم تلفن، پایش را بریده و به استخوانش رسیده بود. آنقدر آویزان مانده بود که نای حرف زدن نداشت. همه خون تنش در سرش جمع شده بود... [1]

 


[1] قاضی، مرتضی، یحیوی، سیدحسین، اولین روزهای مقاومت، روایت تکاوران از خرمشهر، روایت فتح،‌ چ اول، 1393، ص 20.



 
تعداد بازدید: 3226


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 90

یکی از سربازها گفت «به حرف او اعتنا نکنید. پسرک دروغ می‌گوید. او خائن است. با همین پارچه سفید به جنگنده ایرانی علامت داد و موضع ما را مشخص کرده است وگرنه جنگنده ایرانی از کجا می‌دانست که ما در این منطقه هستیم، حتماً این پسرک خائن علامت داده است.» پرخاش‌کنان به آن سرباز گفتم «یاوه می‌گویی. اینجا خاک ایران است و خلبانهای ایرانی خاک خودشان را می‌شناسند و خوب هم می‌شناسند. دیگر احتیاجی به علامت دادن این طفل نیست.»