جنبش دانشجویی اصفهان(5)
در گفتوگو با محمدعلی حاجی منیری
مهدی امانی یمین
16 دی 1394
مطالعه و لیدرهای فکری
* سیر مطالعاتی درونگروهی قبل از وقایع آذر 56 شکل گرفت یا بعد از آن؟
نه قبل از 16 آذر بود. اعلامیهنویسیها در میان مشهدیها و جریانهای وابسته به آن قبل از 16 آذر بود. این ماجراها برای همان اواخر مهر بود و غیر ازاعلامیههایی است که چسبانده میشد و خودمان هنوز نزده بودیم. میدانستیم کسی که اعلامیهها را میزند این «استاد» است[1] و خلاصه این باعث شد که بچهها ارتباطشان با یکدیگر بیشتر بشود.
از جمله کارهایی که میشد، کتاب خواندن بود و درباره این که چه کتابی بخوانیم با بچهها صحبت میشد. یادم هست یک سیر مطالعاتی راه انداختیم و کمکم یکی از بچهها، که الان هم هست و از بچههای با فکر مشهدی بود، بعدها یکی از لیدرهای مذهبی دانشگاه شد و الان هم استاد دانشگاه ملی [شهید بهشتی] است. البته من از 57 به بعد در دانشگاه نبودم، ولی او در آنجا به لیدر فکری تبدیل شده بود. ایشان بسیار با مطالعه و جزء بچههای مذهبی بود و من با ایشان هم اتاق بودم. چون با هم هماتاق بودیم، ایشان من را در این سیر مطالعاتی خیلی راهنمایی میکرد. این سیر مطالعاتی نوشته هم شده بود.
* برنامه خاص یا سازماندهی شده داشتید؟
برنامه داشتیم که چه کتابهایی پیش نیاز چه کتابهایی است که اول بخوانیم. یادم هست در این سیر مطالعاتی تعدادی از کتابهای چپ هم بود و میخواندیم و دلیل هم داشت، این که با این داستانها و افکار آنها آشنا باشیم تا در بحثها به کار بگیریم. البته به نظر من خواندن کتابهای چپی که در سیر مطالعاتی داشتیم به نحوی ضدیت هم بود. فکر میکنم سیر خطی این جریان و ویژگیهای آن از انجمن حجتیه آمده بود.
*منظور زمانی است که سیر مطالعه شروع کردید؟
بله. البته کتابهای شریعتی در این سیر مطالعاتی خیلی زیاد بود که چپها این بخش را در مطالعه خود نداشتند. منظور من این است که این ویژگی خواندن آثار چپی در سیر مطالعاتی برای آن بود که شما سیر مطالعه طرف مقابل را برای مقابله با او بخوانی. منظور من این است.
*یعنی اینکه ابتدا اندیشه طرف مقابل را بشناسی و بعد با او مقابله کنی، شیوهای بود که انجمن حجتیهایها پیش گرفته بودند؟
بله و آنها این کار را میکردند چون این سیر را در مطالعه انجام میدادند و این شیوه از آنجا گرفته شده بود. برداشتی از انجمن حجتیهها بود. زمان سیر مطالعاتی شبها بود که در این سیر مطالعاتی چندتا از کتابهای چپ هم وجود داشت.
* چه کتابهای مطالعه میشد؟
در گروهی که ما درگیرش بودیم، بیشتر، کتابهای دکتر شریعتی بود. کتابهای دکتر شریعتی جزء پایههای مطالعه ما بود و بعد به کتابهای ابوذر ورداسبی و دکتر پیمان میرسیدیم. تفسیر قرآن بود از آقای طالقانی، تفسیر المیزان علامه طباطبایی نبود، اما «پرتویی از قرآن» بود. دو سه تا از کتابهای چپ هم بود، مثل اصول مقدمات فلسفه ژرژ پولیتزر[2] بود که این هنوز یادم هست. از کتابهای کارل مارکس هم کاپیتال [سرمایه][3] بود. البته دو سه تا بیشتر نبودند و داستان به این گونه نبود که آثار چپی در سیر مطالعاتی ما مسلط باشد و ما سیر مطالعاتی در اندیشه چپ را دنبال کنیم. بنابراین خواندن کتابهای چپیها را به دو سه کتاب محدود میکردیم و غیر از این یکی دو مورد، مابقی را یادم نیست و یا من نخواندم.
* در زمینه فلسفه و تاریخ اسلام چه کتابهایی میخواندید؟
در این مورد، جامعه شناسی دکتر شریعتی تنها کتابی بوده که من و خیلی از بچهها آن را مطالعه میکردیم.
* کتابهای مطهری را چطور؟
چرا. کتابهای شهید مطهری را هم میخواندیم. کتاب «عدل الهی» و «فلسفه حجاب» مواردی بود که من خوانده بودم. کتاب «حماسه حسینی» هم بود. چون اینها را خواندهام، یادم مانده. کتابهای مطهری خیلی فراوان و میان بچهها خیلی پررنگ بودند. کتابهای شریعتی هم زیاد بود. همین طور کتابهایی بود از ابوذر ورداسبی، مثل کتاب «جزمیت و فلسفه حزبی». از کتابهای دکتر حبیب الله پیمان الان چیز چندانی یادم نیست، او کتابی داشت که یک جور در مقابله با چپ بود. فکر میکنم در سیر مطالعاتی ما گرایش به مذهب و چپ، هر دو، وجود داشت و مطالعه آثار چپ هم به آن دلیل بود که گفتم، یعنی کتاب میخواندی به خاطر این که بتوانی با چپها بحث کنی.
* پس به گونهای همیشه مناظره و گفتوگوها در جریان بود؟
بله.
* کتابها را چگونه تهیه میکردید؟آن کتابها را طبیعتاً کتابخانه نداشت.
نه. از اصفهان میآمدیم تهران، روبروی دانشگاه تهران و یا در ناصر خسرو کتابها را میخریدیم. به هر حال هر هفته یکی از بچهها به تهران میآمد و به او سفارش میدادیم و میگفتیم اگر این را گیر آوردی برای ما بگیر. اگر یکی از بچهها میآمد و چهار تا از کتابها را پیدا میکرد میگذاشت تو ساکش و برای ما میآورد.
*در تیررس ساواک قرار نمیگرفتید یا گیر بیافتید؟
گیر میدادند. خوب کتابها را لای لباسها و یا چیزی مخفی میکردیم. در کتابفروشهای روبروی دانشگاه مستقیم دنبال کتابها نمیگشتیم. روبروی کتابفروشهای دانشگاه یک جایی پاتوق کتاب بود و میرفتی میدیدی که اگر کسی حرفی میزند و یا این که دو نفر داشتند با هم حرف میزدند، میفهمیدیم که بله اینها خودشان هستند و فکر میکردیم میتوانند کتابهای ما را تهیه کنند. جلو میرفتیم و میگفتیم که به دنبال فلان کتاب میگردیم. به این روش کتابها را به دست میآوردیم.آنها هم اعتماد میکردند. یا مثلاً در ناصر خسرو، چون مرکز چاپ و نشر این کتابها آنجا بود، یا در چاپخانههای خیابان شاهآباد، کوچه محمودی و ظهیرالاسلام و خیابان شاهپور و آنجاها میگشتیم و کتابها را پیدا میکردیم. البته در این چاپخانهها احتمال آوردن کتاب کم بود. چون کارگرهای چاپخانه میگفتند نمیدانیم این کتابها در کجا چاپ شده است و چه دارد و چه ندارد. خلاصه این گونه کتاب پیدا میکردیم.
در دانشگاه به خاطر اینکه گیر خبرچین و ساواک نیافتیم، زیر تختها و لای تشکها جای خوبی برای نگهداری کتابها بود. زیپ تشک را باز میکردیم و کتاب را در آن جا میدادیم. اسفنج تشک را در میآوردیم و کتاب در آن قرار میدادیم طوری که اگر زیپ تشک را باز هم کردند یا برگرداندند، چندان سنگین نباشد و لو نرود و متوجه آن نمیشدند. نگهداری کتابها این گونه بود. حتی بیرون اتاقها هم کتاب نگه میداشتیم. زمانی که بارندگی نبود، چون اطرافمان بیابان بود، میرفتیم درگوشهای و یک سنگچین درست میکردیم و خاک هم میریختیم و آنجا مخزن کتابهای ما میشد. یک کارتن بود که درون آن کیسه کتاب میگذاشتیم. ده نفر از بچهها آدرس آن را میدانستند و زمانی که میخواستیم نیروی جدیدی جذب کنیم به او میگفتیم برو آنجا و یک کتاب از آنجا بردار. این طوری نه کسی را میشناخت و نه کسی به او کتاب داده بود و نه کتاب در دست بچهها میچرخید. فقط کسی که کتاب را به آن معرفی کرده بود در جریان بود و شناخت او نسبت به تهیهکنندگان کتاب محدود میشد. کسی که میرفت کتاب را میخواند بعد از مطالعه مجدد کتاب را در آنجا میگذاشت. نه کسی را میدید و نه کسی را میشناخت که در این فرایند گیر بیفتد. این کار را هم در دانشگاه کرده بودیم.
*از نگاه شما که دانشجو بودید و ساواک را مقابل خود میدید و در نوشتن اعلامیهها احتیاط میکردید، در تهیه، خرید، حمل و نگهداری کتاب باید تمهیداتی را در نظر میگرفتید تا لو نروید با وجود تمام این شیوههای جلوگیری از لو رفتن، اساساً چه شناختی نسبت به ساختار ساواک در دانشگاه داشتید؟ چطور میدانستید که از طریق ساواک ممکن است کنترل شوید؟ آیا اوایل شناختی از افراد ساواک در دانشگاه هم داشتید؟ دفتر و ساختار ساواک و نهادهای امنیتی در دانشگاه مثل حراست بود؟
نه، به صورت حراست نبود و نداشتیم. در دانشگاه، حتی دانشگاه آریامهر تهران یا خود دانشگاه تهران و پلی تکنینک، واحدی به نام گارد داشتند که اینها نیروی پلیس بودند و مستقیماً از شهربانی آمده بودند. آنها در دانشگاه صنعتی تهران، اصفهان و پلی تکنیک و در همه دانشگاهها در یک قسمت یا اتاق مستقر بودند. گارد در محیط دانشگاه نمیآمد. اگر شلوغ میشد و تظاهرات و شلوغی میشد، میریختند برای تعطیل کردن و کار به انتظامات نداشتند. کار آنها فقط این بود و کاری به ورود و خروج و انتظامات نداشتند، نگهبانان خود دانشگاه بودند که در را باز میکردند و میبستند، گارد فقط برای مسئله امنیت بود. ساواک هم مخفی عمل میکرد. زمانی که دانشگاه صنعتی آریامهر اصفهان تشکیل شد، گارد به داخل آن نیامد تا آن روز خاص که از تهران میآمدند. ولی دانشگاه گارد نداشت، انتظامات داشت. اما انتظامات به این کارها کاری نداشت. کار آن فقط نظم دادن به دانشگاه بود و کیوسک آن مقابل درب ورودی مستقر بود و فقط ورود و خروجها را کنترل میکرد.
*از نظر شما انتظاماتیها خبرچین نبودند؟
نه، خبرچین نبودند. چند شب پیش داشتم با یکی از بچهها صحبت میکردم، میگفت که بعد از انقلاب لیست دانشجوهای ساواکی هم از ساواک اصفهان در آمد، در واقع از اسناد ساواک اصفهان درآمد و بالاخره سه-چهار نفر خبرچین بودند، ولی به هر حال سطح همکاری آنها را نمیدانم. هفته پیش با یک از بچهها صحبت میکردم که آن زمان مشکوک بود به ساواکی بودن و یکی از بچهها خیلی اصرار بر ساواکی بودن ایشان داشت، ولی همین آدم میگفت وقتی لیست بچههای ساواک دانشگاه هم در آمد و منتشر شد، اسم ایشان داخلش نبود. وقتی پیش او بودیم، خیلی مراقب بودیم، اما او ساواکی نبود.
چه کسی ساواکی بود و چه کسی نبود
*همین کسی که به شما خبر انتشار لیست ساواکیها را داده خودش ساواکی نبوده؟
نه، نبوده. یادم هست او دوران دانشگاه خیلی ورزشکار بود، و من هم بودم و ما جزء تیم فوتبال دانشگاه بودیم که از کل دانشجوهای دانشگاه انتخاب شده بود و با هم خیلی ورزش میکردیم. من تمرین کشتی هم میرفتم، او هم میرفت. تمرین دومیدانی هم میرفتم و او هم میرفت. ما با هم بودیم. با ما همین کسی که مشکوک بود به ساواکی بودن نیز بود و بعد با هم به شکلی دوست شدیم.
ایشان اصلاً خط سیاسی نداشت، بعضی شیطنتهای خاص خودش را هم داشت که ما اصلاً بلد نبودیم. خیلی بچه ورزشکاری بود و من هم بودم. حتی زمانی که مشکوک به ساواکی بود، با هم بودیم. قرار شد من به او نزدیک شوم، تا ببینیم که چگونه پسری است. و به عمد به او نزدیک شدم. البته ورزشمان عمدی نبود. من میرفتم به اتاقش و میدیدم که او نماز میخواند. در اتاقش کسی نبود که بخواهد دنبال جذب آنها باشد، در اتاق را قفل کرده بود و نماز میخواند. یک بار من به اتاق او رفتم و دیدم که در اتاقش قفل است. در زدم دیدم که جواب نمیدهد. کمی این طرفتر از اتاقش ایستاده بودم و با خود میگفتم که چرا در را باز نمیکند. بعد از چند دقیقه دیدم در را باز کرد و گفت: «بیا تو امیر». رفتم داخل و دیدم که جانمازش پهن است. نماز اولش را خوانده و در را باز کرد و بعد به اقامه نماز دوم ایستاد. زمانی که رفتم داخل، گفت: «صبر کن تا نماز دومم را هم بخوانم». با خود گفتم که این دارد نماز میخواند، در صورتی که گفته بودیم که این ساواکی است و لات و لوت است. این شد که به دوستان گفتم که این شخص، فرد بیراهی نیست. در عین اینکه او ورزشکار بود و خیلی جاذبه داشت. چشم خیلی از دخترهای دانشگاه دنبال او بود، اما او چندان توجه نداشت. همه میگفتند که این لات و لوت است و به این عنوان در دانشگاه شناخته شده بود، ولی او ساواکی نبود. او نمازخوان بود و در دانشگاه به هیچ وجه به دنبال دختربازی نبود. بعد که به او نزدیک شدم، فهمیدم بچه سیاسیای هم نبود. نمیخواست سیاسی باشد. برادر و خواهری بزرگتر از خود داشت که دانشجو بودند و راهنمای او بودند و به گفته بودند: «دنبال جریانهای سیاسی نباش که بیچاره میشوی». به راه درس آمده بود و نمیخواست کسی متوجه بشود که این بچه مذهبی است. برای اینکه نه بچههای مذهبی به طرفش بروند و نه بچههای چپ، خود را به گونهای نشان میداد که طرف هیچ کدام از اینها نیست و هیچ خطی نداشت. این گونه که انگار ساواکی بود، ولی این طور نبود. این که چه کسی دانشگاه را کنترل میکرد این طور بود که ساواک در دانشگاه حضور نامحسوس داشت. به شکل مشخص وارد عمل نمیشد.
* مثلاً در لباس دانشجو؟
احتمالاً. زمانی که آن گروه دوازه نفری دستگیر شدند. همه به فکر رفتیم که چگونه شد اینها دستگیر شدند. چون در واقع تمام کسانی که فعالان سیاسی دانشگاه بودند، دستگیر شده بودند. هدفگذاری آنها خیلی دقیق بود و این اتفاق نشان میدهد که تور اطلاعاتی و امنیتی ساواک چقدر دقیق بوده و واقعاً هم دقیق بود. اگر سوابق آن بچه را الان جستجو کنیم، خواهیم فهمید که آنها چه کاره بودهاند. حضور ساواک برای شناسایی، نامحسوس بود.
*حتی بعد از آن ماجرا نفهمیدید چه کسانی ممکن است در کنترل نامحسوس دست داشته باشند؟
ببینید، خوب من نمیدانستم، چون ارتباطی نداشتم. ما بعد از انقلاب بالاخره با سیستم ساواک آشنا شدیم. این که ساواک چگونه کار میکرده است. ساواک مشخصاً در بین دانشجویان حضور داشت ولی به هیچ وجه نشان نمیدادند که چه کسانی ساواکی هستند. میآمدند نزدیک میشدند و با فعالیت چپ و مذهبی هم نزدیک میشدند و خبرچین بودند. ممکن بود خبرچین در انتظامات دانشگاه هم بگذارند، هرچند که آنها ارتباط چندانی با دانشجوها نداشتند. به این دلیل میگویم که خیلی انتظامات نمیتوانسته فعال باشد چون آن طیف چندان به محیط دانشجویی نزدیک نبود.
یک خاطره به یاد دارم. یک نفر به ما معرفی کردند به این عنوان که ایشان مددکار اجتماعی است و بچههایی که مشکل دارند میتوانند از ایشان مشاوره روانشناسی بگیرند. آن مددکار را در خوابگاه آورده بودند، رئیس خوابگاه هم او را آورد بود. خانم جوانی هم بود که از ما سنش بیشتر بود، مثلاً بیست و چهار پنج سالش بود و مینی ژوپ هم میپوشید. برای ما هم که جوان هجده ساله بودیم درد دل کردن و این حرفها با خوب بود. از این کار این گونه برداشت کردیم که این خانم را آوردهاند که ما را از راه به در کنند. میگفتیم خانم جوانی را آوردند که بجای اینکه درس بخوانیم، برویم کنار او و درد دل کنیم.
نکتهای بگویم. بچههای چپ را نمیدانم، اما ما بچه مذهبیها در این جریانات در مقابل پرسنل دانشگاه موضع داشتیم و هر چیزی که از سمت دانشگاه بود به آن نزدیک نمیشدیم. آن را بیگانه میدانستیم و رابطهای هم با آن برقرار نمیکردیم. در نتیجه طبیعتاً در آن سوی داستان، آنها این را میفهمیدند. پس بنابراین داشتن خبرچین، یا مأمور در یک چنین طیفی فایدهای نداشت چون بچههای مذهبی به آنها نزدیک نمیشدند. در میان پرسنل دانشگاه، کسی خبرچین نبود. اما در بین کارگرهای سلف ممکن بود وجود داشته باشند، چون آنها ابراز همدردی میکردند. اگر آن کارگران حرفی میزدند، ما هم این سادگی را داشتیم که به آنها نزدیک بشویم و حرف بزنیم. چون مثلاً وقتی میآمدی غذایت را بگیری، کارگر میگفت: «گور پدر فلان!» اگر این کلمه را میگفت، ما با او رفیق میشدیم. او هم میتوانست ما را به راحتی تخلیه کند و اطلاعات از ما بگیرد و رابطهای برقرار بشود. ولی نه چپیها و مذهبیها به پرسنل دانشگاه نزدیک نمیشدند.
*بالاخره پیش مددکار برای مشاوره رفتید یا نه، چپیها چطور، آنها هم نرفتند؟
نه، نمیدانم. ما نرفتیم. شاید چپیها پیش او میرفتند. ولی فکر کنم او کماکان هر روز بود. سالها بعد یکی از بچهها خاطرهای تعریف کرد و گفت: «من شرط بستم که اگر بروم و این خانم را سرکار بگذارم، یک شام بردهام.» آن موقع خانم مددکار پشتش به پنجره بود و او هم این کار را کرده بود و بچهها نگاه میکردند و میخندیدند. از این کارها هم میشد. ما داخل این بچهها نبودیم. حالا بعد از سی سال بچههایی که از این کارها کرده بودند تعریف میکنند. درست بود که ما مذهبی بودیم و آنها نبودند و از این حرفها، اما آخرش این است که همه انسانیم و امروز بعد از سی و شش سال فقط رفاقتها برایمان باقی مانده است.
غرض اینکه میخواستم بگویم بچههای مذهبی به پرسنل دانشگاه نزدیک نمیشدند. حکایت این مددکار هم جزء این مقوله بود. دانشجوها او را به لحاظ فکری به راحتی نمیپذیرفتند. ما هیچ وقت سراغ او نرفتیم و تا جایی که من میدانم از بچههای مشهد و مذهبی هیچ کس نرفت و در آن یک سال هیچ کدام ما نرفتیم.
* پس پرسنل دانشگاه را هم ردیف با ساواک و مقامات امنیتی نمیپذیرفتید و شما همیشه موضع مخالفت داشتید؟
به هر حال ما این فرض را داشتیم که ساواک وجود دارد، اما آن قدر کمتجربه بودیم که نمیدانستیم آنها چگونه میتوانند این کار را بکنند. ما به هر حال به کارگران نزدیک میشدیم، به افرادی که گرایشات مذهبی نشان میدادند نزدیک میشدیم. ساواک هم میتوانست در آنجا حضور داشته باشد و یا ممکن بود در گروههای چپی به همین صورت حضور داشته باشد و حرکاتی از این دست انجام دهد.
لو رفتن سازمان مجاهدین و شناسایی تشکیلات آنها یک عملیات اطلاعاتی گسترده بود که ساواک موفق به انجام آن شده بود. اگر تاریخچه مجاهدین را بدانید، سازمان مجاهدین در سال 44 تأسیس شد ولی تا سال 50 هیچ کاری نکرد و صرفاً به کار ایدئولوژیک و تبیین ایدئولوژی پرداخت. نفر میفرستادند برای آموزش نظامی به فلسطین و تا سال 50 این کارها را کرده بودند. اما سال 50 قبل از جشن 2500ساله در فاصله 48 ساعت، 60 نفراز اعضای سازمان مجاهدین دستگیر شدند. این حمله به چه صورتی بوده و چگونه انجام شد؟ جواب این است که ساواک در تشکیلات سازمان حضور داشته است. از طریق نزدیک شدن به یکی از اعضای سازمان به نام «ناصر صادق» این اتفاق افتاد. ساواک اعتماد ناصر صادق را جلب میکند و طبیعتاً شناسایی میشود و در نتیجه تیمهای عملیاتی ساواک دنبال ناصر صادق میافتند و تمام خانهها و تمام نفرات را شناسایی میکنند و این در یک دوره یک ساله صورت میپذیرد. حرف از یک ماه و ده روز نبوده است. این در حالی بوده که سازمان حتی کوچکترین عملیاتی انجام نداده بود، ولی تمام تشکیلاتشان لو رفته بوده بود. پس ببینید که ساواک میتوانسته این گونه باشد و ما نمیفهمیدیم. ما بعدها که تاریخچه سازمان را خواندیم متوجه شدیم که چقدر بیتجربه بودهایم و نسنجیده کار میکردیم. ما در سال 56 چنین دید امنیتی نداشتیم. به هر حال طبیعتاً شاخکهایمان برای کسی که نماز میخواند تیز میشد و به سمت او می رفتیم و چهار بار سلام و احوالپرسی میکردیم و با خود میگفتیم این بچه خوبی هست. بعد میگفتیم: «آقا میخواهی این کتاب را بخوانی؟ » و کتاب را هم به او میدادیم و ما لو هم میرفتیم و ساواک در این پوشش خوب عمل میکرد. طبیعتاً ما هم میخواستیم فعالیت کنیم، اما چون تا این مرحله از رابطه، هنوز فعالیت خاصی نکرده بودیم، در همین مرحله که میخواستیم چهار نفر دیگر را به این سمت بکشانیم، لو میرفتیم. بنابراین زمانی که دوازده نفر دستگیر شدند، معلوم شد تور امنیتی ساواک کارش را به خوبی انجام داده است و در جریان امور و مسائل دانشجوها هست و در طی یک ماه تمام افراد انقلابی و فعال دانشجویی را دستگیر کرد، چه مذهبی و چه چپی.
ادامه دارد...
1- منظور «وحید بدیعی سبزواری» است. در ادامه گفتوگو به وی بیشتر پرداخته میشود.
[2] . Georges Politzer, Elementary Principles of Philosophy (Principes Élémentaires de Philosophie), notes taken in the course taught at l'Université Ouvrière from 1935–1936.
[3] . Das Kapital
تعداد بازدید: 6052