آذر 56، دانشگاه صنعتی اصفهان
در گفتو گو با عبدالغفار نهاوندی
گفتوگو و تنظیم: مهدی امانی یمین
05 آبان 1394
اشاره: هفته گذشته خاطره آقای نهاوندی از ماجرای حمله گارد به خوابگاه دانشجویی دانشگاه صنعتی اصفهان را از نظر گذراندید. آنچه در ادامه میآید گفتوگویی است درباره ماجرای آن روز که با جزئیات بیشتر و رویدادهای پیرامونی بیان شده و نکات دیگری از آن واقعه را دربر دارد.
* آقای نهاوندی، گفتگو را با سخن از خود شروع کنید.
من عبدالغفار نهاوندی هستم. دو اسمه هستم. به اصطلاح در خانه مرا «طاها» صدا میزنند. من در یک خانواده تقریباً متوسط و نه چندان مذهبی، در محلهای بنام «درب سرداب» واقع در بازار نهاوند در سال 1338 خورشیدی به دنیا آمدم. تا جایی که من به خاطر دارم خانه ما در همان محله بازار بود. نزدیک خانه ما مدرسهای بنام «شش بهمن» بود که لات و لوتها بیشتر آنجا بودند. وارد مدرسه شدیم. چیزی که من یادم هست من بچه مثبتشان بودم و البته درس خوان. یک سال نگذشت که خیلی مشهور شدم. سرود شاهنشاهی را اول من میخواندم چون صدای من خوب بود. الان دقیقاً اشعار سرود یادم نیست. چیزی که یادم هست عباراتی شبیه این داشت: «خدایا شاه ما و سرزمین ما را نگه دار ...» و از این قبیل که در واقع دعا برای شاه و میهن بود. این سرود را به ما دادند که اول صبح قبل از این که کلاسها شروع بشود بخوانیم. هر روز ما این رو میخواندیم و همه آمین میگفتند. آدمهای مختلفی در آن مدرسه بودند. این گوناگونی آدمها را در قسمت خاطراتم نیز اشاره کردهام. مثلاً یکی از بچههایی که کلاس شش دبستان بود، هیکلش خیلی بزرگ بود. او را میدیدیم بعد از کلاس میرفت مردهشور خانه و مرده میشست. پدرش هم نیز درغسّالخانه مردهشور بود. وقتی که کلاسش تمام میشد، میرفت. برای کلاس ششم ابتدایی هیکلش بزرگ بود. اسمش هم براتعلی بود. یک نفر دیگر به اسم منصور پسر «حسین بد مست» بود. او هم هیکل بزرگی داشت و جنگ این دو تا برای ما خیلی جالب بود. دعوای براتعلی و منصور معرکه جالبی بود. عدهای طرفدار این و عدهای طرفدار آن یکی بودند. دستهبندی و صفکشیهای جالب توجهی اتفاق میافتاد. منظورم این است که داستانهایی که در ذهن تداعی میشود گویای ویژگی آن دوران کودکی در کنار آن بزرگسالان است. فرهنگ مردم در شهرهای کوچک تبلورش برای کودکان دعواهای خانگی با همسالانی از این قبیل بود. دوران تحصیل ابتدایی را تا کلاس ششم در این مدرسه شش بهمن تمام کردیم.
* خانواده شما از چه جایگاه اجتماعی برخوردار بود ؟
پدر من کشاورز بود. باغ داشتیم و زمین. ولی پدر من علاوه بر کشاورزی کاتب هم بود. در واقع «میرزا» بود و به اصطلاح سیکل داشت. آن زمان سیکل داشتن، به معنی سواد خیلی زیاد بود. او شاعر بود و شعر نیز میسرود. آثار خطی از اشعار او نیز هست و متأسفانه هنوز چاپ نکردیم. اشعار زیادی دارد حدود پنج یا شش دفتر شعر از وی باقی مانده است. واقعاً انسان فرهیختهای بود. به ادبیات تقریباً مسلط بود. من خیلی از ایشان درس آموختم و اندوختههایم از او کم نیست. دکانی هم داشت که در آن برای مردم شکوائیه،لایحه و از این حرفها مینوشت. تا حدی هم سیاسی بود و وارد بازیهای سیاسی هم میشد. مدتی سخنگوی «حزب مردم»[1] نهاوند بود. که در آن زمان دو تا حزب فعال بودند. وابستگی به افراد ذینفوذ منطقه هم نداشت. ولی به هر حال در یک شهر کوچک اگر کسی میخواست خودش را نشان بدهد و خدمتی بکند راهی جز این نداشت. در آن مقطع شورای شهری وجود نداشت، شهرداری نبود. برای رسیدگی به خواستههای مردم و آبادنی شهر تنها دو تا حزب بودند یکی «حزب مردم» و دیگری «حزب ایران نوین». راه رسیدگی به خواستههای مردم از طریق این دو بود و افراد هم از این طریق خود را میتوانستند نشان بدهند. اسدالله علم دبیرکل حزب مردم و دبیرکل حزب ایران نوین هم دکترمنوچهر اقبال بود. پدرم سخنگوی حزب مردم بود. من یادم هست در نهاوند وقتی وی سخنرانی میکرد چنان مسلط بود که همه مردم جمع میشدند و حرفهای او را کاملاً گوش میکردند. مادر من نیز خانه دار بود. نکاتی زیادی نیز از او آموختهام.
*چه تاریخی وارد دانشگاه شدید؟
دوران تحصیلات دبیرستان نیز در همان نهاوند بودم. در آن زمان وقایع و ماجراهای گروه ابوذر را میدیدم و عاقبت و سرانجام آنها بر من تأثیری ژرف گذاشت. علمایی که برای سخنرانی به نهاوند میآمدند میدیدم و پای صحبتهای آنها مینشستم. دوران دبیرستان من با این وقایع سیاسی و سخنرانی علماء و چندبار حضور شاه در نهاوند گذشت و ضمن آن افکار سیاسی من نیز شکل گرفت تا اینکه در مهر 1356 وارد دانشگاه صنعتی اصفهان شدم. در واقع در دانشگاه صنعتی تهران (شریف) قبول شدم اما ما را به اصفهان بردند.
دانشگاه جایی بود به دور از شهر و عاری از هر امکاناتی. نوساز بود و نیمه تمام. جو سنگین و شکنندهای داشت. وقتی متوجه شدم که به دلیل فعالیتهای جنبش دانشجویی دانشگاه صنعتی تهران، ورودیهای 56 را به اصفهان انتقال دادهاند، حال نه چندان خوب ما بدتر شد. غربت و دوری از خانواده و دلتنگیهای مدام ما را راحت نمیگذاشت. سنگینی واحدهای درسی و سختگیری اساتید تحمل ما را کم کرده بود.
* زمینهها و علل جنبش دانشجویی در آذر 1356 در دانشگاه صنعتی اصفهان چه بود؟
به صورت خلاصه و روشن آنچه ابتدا زمینهها را شکل داد و عامل جریان تظاهرات شد؛ مسائل صنفی و دانشجویی بود. نبود امکانات، دوری از شهر. حتی سنگینی دروس نیز بیتأثیر نبود و دلتنگی و تنهاییها نیز مؤثر بود. یک عامل مهم دیگر این بود که وقتی متوجه شدیم ورودیهای مهر 56 دانشگاه صنعتی تهران را به خاطر جنبش دانشجویی به اصفهان انتقال دادهاند، در تظاهرات و جنبش مصممتر شدیم.
* در اسناد آذر 1356 مواردی هست که نشان میدهد دانشجویان در کلاس حضور پیدا نمیکنند؟
ببینید، یک نکته من عرض کنم. در حقیقت بدنه جنبش دانشجویی دانشگاه صنعتی اصفهان خودجوش بود ولی سمت و سو در واقع نوک پیکانش بیتأثیر از دانشگاههای دیگر نبود. یعنی از دانشگاههای دیگر بچههایی بودند که با دانشگاه اصفهان در ارتباط بودند و میآمدند و تحرک ایجاد میکردند. مثلاً فرض کنید اگر منِ دانشجو دو تا رفیق داشتم، آن دو را با خود همراه میکردم. یادم هست بقیه دانشجوهای دیگر هم همین دوستیها را در دانشگاههای دیگر داشتند. این رفاقتهای دانشجویان در بین دانشگاهها در شکلگیری و جهتدهی جنبش بیتأثیر نبود. بله، یادم هست در 12 آذر مثل خیلی از روزهای دیگر ما در کلاسها دیگر شرکت نکردیم.
* تا روز 12 آذر هنوز گارد در دانشگاه مستقر نشده بود؟ تظاهرات به چه شکل آغاز شد؟
بله، سه چهار روز مانده بود که گارد از تهران آمد و با یک فاصله تقریباً دور از خوابگاههای ما، مثلاً 200 یا 600 متری مستقر شد. فکر میکنم تعداد گاردیها حدود 40 یا 50 نفر میشد. دو سه تا اتوبوس بودند. ماشینها قابل توجه بودند. کم نبودند. بعد از استقرار گاردیها کم کم تظاهرات شروع شد و شعارها سر داده میشد. ابتدا گوش دادن و شعار دادن و نهایتاً سنگ پرت کردن آغاز شد. من رفتم بالای خوابگاه 10 سنگاندازی به سمت گارد. مقداری سنگ و پارهآجر آنجا جمع شده بود. با چشم خودم دیدم 8 یا 10 نفر سنگ پرتاب میکردند. زمانی که گفتند گارد حمله کرد، همه فرار کردیم در طبقه سوم که ماجرای دستگیری44 نفر اتفاق افتاد. فکر کنم این حادثه در 13 آذر و قبل 16 آذر بود که اتفاق افتاد.
* چه شد که خواستید تظاهرات 16 آذر را سازماندهی کنید؟
ما 16 آذر را نمیشناختیم. من خودم نمیفهمیدم 16 آذر چی هست؟ این طوری نبود که همه از جریان 16 آذر با خبر باشند. قبلاً گفتم که بدنه جنبش دانشجویی خودجوش بود، ولی حتماً کسانی بودند که جنبش را رهبری میکردند که با بدنه در ارتباط بودند. ما لیدرها را تعیین نمیکردیم. عدهای جلو میافتادند که بعد به عنوان لیدر میماندند. اما اینکه ما کسی را انتخاب کرده باشیم و به عنوان لیدر همه او را بشناسند، در واقع چنین چیزی نبود. مثلاً کسی که تا حدی به عنوان لیدر همیشه جلو میافتاد مهدی حکاک بود. که میگفت تو این کار را بکن یا فلان. وی در سازماندهی جنبش نقش پررنگی داشت. یا همین علی حاجی[2] بود و یا علی عنایت به عنوان لیدر نقش پررنگتری داشتند. اسامی زیادی بود. مثل رحیم خواجه و کسانی دیگر بودند. مشخصاً اینها در واقع کاسه داغتر از آش بودند. چون در زمان کوتاهی این اتفاق افتاد، نمیشود به نقش برجسته لیدرها تأکید زیادی کرد. نقش آنها بیشتر در حین تظاهرات برجسته میشد. آنها جلو میافتادند و پیش قراول بودند.
* اعتراض چگونه شروع شد، تعداد تظاهراتکنندگان چند نفر بودند، چه شعارهایی میگفتند، آیا خواسته صنفی هم مطرح میکردند یا اعتراض از همان آغاز در راستای سالروز 16 بود؟
نه اصلاً. در روزی که اعتراضات شروع شد چندان رنگ مخالفت سیاسی در آن دیده نمیشد. حتی در روز دیگر شعار «مرگ بر شاه» هم نمیگفتند.
* ولی در اسناد ساواک آمده است که شعارهای ضد ملی هم میگفتند؟
من در این باره چیزی یادم نمیآید. من بعد از جریانات 16 آذر هم حاضر بودم و اینکه تظاهرات و شعارها خیلی تند باشد، نه اینچنین نبود. بیشتر فحاشی به خود گارد بود. در واقع مستقیم به خود گارد فحش میدادند. در واقع اعلام کرده بودیم که شعارها و فحشها به سمت گارد برود. اینکه «مرگ بر شاه» و امثال اینها گفته بشود، من نشنیدم. یعنی هنوز کسی جرأت نکرده بود از این حرفها و شعارها بزند. ولی خود گارد رو مورد خطاب قرار میدادیم.
* شکستن شیشههای خوابگاه کار شما بود یا گارد آنها را تخریب کرد؟
بله. ببینید دقیقاً آن روز، وقتی گارد حمله کرد و ما را به زور گرفت. تعداد زیادی آمدیم پایین توی محوطه خوابگاه. یک دفعه به طرز وحشتناکی صدای شکستن شیشههای خوابگاه 10 بلند شد و همچنین شیر آتش نشانی هم کنده بودند.
* شیلنگ آب گرم؟
بله شیلنگ آب گرم باز شد. صداهایی در همان لحظه بلند شد و صحنه وحشتناکی بود. بچهها با هر وضعیتی که داشتند فرار میکردند حتی لخت هم بیرون میآمدند، تعداد زیادی هم بودند. من جزء پنج نفر اول بودم که بیرون آمدم. جالب است که از آن پنج نفر، سه - چهار نفر جزء هیچ جریانی نبودند که دستگیر شدند. یک دفعه صدای شکستن شیشهها و این داد و فریادها بلند شد، صدای جیغ و داد دخترها نیز بلند شد. بعد از شکستن شیشهها و این اتفاقات، توی محوطه یک دختر مو بور هم بود. دقیقاً یادم هست یک دختر مو بور اصفهانی بود. گاردیها خیلی بد موهاش را گرفتند و میپیچاندند و میکشیدند.
* این اتفاق نزدیک شما رخ داد؟
بله. وقتی ما را گرفتند و آمدیم سوار اتوبوسهای ارتش بشویم، آن دختر را گرفتند. او داشت به طرفداری از ما اعتراض میکرد که چرا ما را گرفتهاند و دارند میبرند و میگفت: «کثافتها دارید چه کار میکنید و ....از این حرفها».
*خوابگاه شما به خوابگاه دختران نزدیک بود؟
بله. حدوداً 50متر فاصله داشتیم. در یک محوطه بودیم.
* در جریانات 16 آذر دختران چه نقشی داشتند حضور آنها در تظاهرات قابل توجه بود؟
کلاً تعدادمان خیلی زیادی نبود. تعداد آنها در سال اول 56 نفر بود. 10 الی 15 نفر در این مسائل حضور داشتند.
* گاردیها به سمت خوابگاه دخترها حمله نکردند؟
نه تا آنجایی که من میدانم نه، نرفتند. این چند نفر معمولاً خودشان از خوابگاه دختران جدا میشدند که دختر مو بور خودش جدا شد، عصیان و بعد اعتراض کرد و بعد او را گرفتند و خیلی او را کتک زدند.
* آن دختر را با شما به شهربانی بردند؟ آیا آزار جنسی هم در کار بود؟
نه، من او را ندیدم. آزار جنسی نبود، ولی فحاشی زیاد بود و فحشهای رکیک میدادند. اما آزار جنسی و از این حرکتها و حرفها نبود. آن خانم را بعد از انقلاب دیدم. زیاد او را نمیشناختم. دختری درس خوان و سرش به کار خودش بود. دختر مظلومی بود. چندان انقلابی و اهل این حرفها هم نبود. آدم عاطفی بود از روی عاطفه آمده بود جلو و اعتراض میکرد. بله، بعد او را گرفتند. خیلی هم کتکش زدند. افراد سیاسی به هر حال بعدها خود را نشان دادند. بعد از سال 57، دخترها در آمفیتئاترها و در میتینگهایی که داشتیم، اظهار نظر میکردند و معلوم میشد کی چه کاره بوده است.
* چرا گارد بعد از دستگیری دانشجوها آنها را لخت کرد؟
برای تحقیربچهها و نشان دادن قدرت خود. البته میگفتند به خاطر اینکه بچهها فرار نکنند این کار را کردند.
* این حرکت کار ستوان یکم حقنیا بود؟
آفرین.
* سراکیپ گارد حمله به دانشگاه هم ایشان بود؟
من یاد نیست او بود یا نه. ولی پنج نفر ریختند توی اتاقی که ما بودیم. چهار نفر از آنها خیلی مزخرف بودند و یک افسر هم با اینها بود که به نظرم حقنیا بود که قدی کوتاه داشت. او اجازه نمیداد آنها زیاد ما را بزنند ولی آنها هم کم نمیگذاشتند و میزدند. حالا یا از سیاست ایشان بوده یا از روی عاطفه و احساس نمیدانم! ولی ما احساس میکردیم باید به او متوسل بشویم که این زدنها قطع بشود. ستوان که میگفت نزنید، نمی زدند. این طوری بود. حالا پشت آن چهره چی بود، من نمیدانم! شاید در واقع فکر میکرد سرکوب کنترل شدهای باشد. حداقل میدانست چه کار دارد میکند. وقتی ما را لخت کردند، فقط لباس زیرمان باقی ماند و بعد ما را از دانشگاه بیرون بردند.
* ابتدا شما را به کجا انتقال دادند؟ و چه برخوردی با شما داشتند؟
به اصفهان. ما اول داخل یک اتوبوس سوار شدیم. اتوبوس که پر شد، یک نفر آمد توی اتوبوس و شروع به فحاشی کرد گفت: «فلان فلان شدهها ... میریم به جایی که شیشه نوشابه ... و [حرفهای رکیک] و عکستون رو هم میزاریم تو روزنامه و اخراجتون هم میکنیم!». از این قبیل صحبتها. بعد گفت: «شما لیاقت ندارید که توی این اتوبوس باشید و باید توی این ماشین ریو بروید...»، یک ریو ارتشی آنجا بود و وقتی که پیاده شدیم تا وارد ریو بشویم، هر یک از دانشجوها که میخواست وارد ریو بشود، با یک کابل محکم میزدند به پشتش. وقتی خواستند من را بزنند، من یک ذره چرخیدم و کابل خورد به پشت مسعود کمرهای و خیلی اذیت شد. داخل ریو هم جا نداشت. ما نشسته بودیم. یادم هست کسی هم نشسته بود روی پای من و پای من از ترس مثل چرخ خیاطی میلرزید. واقعاً وحشت کرده بودم. اولین بارم بود که پای من مثل چرخ خیاطی میلرزید. بعد یکی میگفت: «ای وای، چرا پات میلرزه؟!». زمانی که رفتیم به سمت جایی که نمیدانستیم، آن پسر گفت: «استوار! شما 44 نفر نوکردارید.» ما را بردن جایی که نمیدانستیم کجا هست؟ و چشمهای ما را نبسته بودند. اما چادر ریو افتاده بود و اصلاً جایی را نمیدیدیم. تا اینکه ما را بردند به ساختمانی، فکر کنم حوالی دروازه دولت. میگفتند شهربانی یا ساواک آنجاست. بعد یک نفر آمد در را باز کرد و یک نگاهی به همه کرد و گفت: «اینها همه هیچ کارهاند». همینطوری نگاه کرد و گفت: «برید بالا اینا همه هیچ کارهاند». دو نفر از بچهها که یکی ریش داشت و یکی هم سفیدپوست بود به آنها گفتند:«بیاین پایین». ما برگشتیم. بعداً که آنها را دیدیم گفتند که آنها را هم همان روز را آزاد کردند. کمی از آنها سئوال کرده بودند و بعد هم گفته بودند که اینها رو برگردانید.
* آنجا هیچ سئوالی از شما نپرسیدند؟
نه هیچ سئوالی از کسی نپرسیدند. اصلاً. ما را تا پاسگاه بردند و حتی از ماشین هم پیاده نشدیم. یکی آمد نگاه کرد و گفت اینها هیچ کارهاند و به دوستش نگاه کرد و گفت اینها را برگردانید. شاید ماندن ما در آنجا پنج دقیقه هم نشد. ما را قبل از ظهر، در واقع صبح، گرفته بودند. نیم ساعتی آنجا ایستادیم. ظهر شد که رسیدیم به ژاندارمری نزدیک دانشگاه. این با آن یکی فرق میکرد. در ژندارمری دیگر رها شدیم و فهمیدیم خطر رفع شده است. هنوز لخت بودیم و هوا هم سرد بود. در محوطه در جایی که آفتاب بود ایستادیم. ما را فحش میدادند و آن هم فحشهای بد. سر ظهر شد. ما گفتیم بلند شویم و برویم نماز بخوانیم. حداقل این که اولین کسی که بلند شد نماز بخواند من بودم. نمیدانم با چه انگیزهای گفتم که نماز بخوانم. شاید فکر میکردم اتفاق بهتری بیافتد. بیشتر به این فکر میکردم که ژاندارمها پیش خود فکر میکنند که اینها چپی نیستند. چون شایع بود هر کسی نماز میخواند تصور میکردند که مذهبی است. آن قدر که با چپیها بد بودند و اذیت میکردند با مذهبیها و بقیه چنین نبودند. با چپیها خیلی بد بودند. ببینید، آنها همه ریشهها، علتها و همه تظاهراتها را از چپیها میدانستند. من فکر میکنم حکومت بیشتر کمونیستها را تعقیب میکرد. میدانید با چه انگیزهای من پا شدم، نماز خواندم، در حالی که لخت هم بودیم؟ وقتی من نماز میخواندم یکی از امنیهها آمد و یک پتو آورد انداخت روی دوش من. بقیه هم آمدند. خلاصه هفت-هشت نفر آنها [امنیهها] هم آمدند نماز خواندند. با این کار ارتباط بین بچهها و امنیهها نزدیک شد. بچهها با امنیهها دیگر احساس همدردی میکردند و از آن حالت خشونت دور شدند و با همدیگر رفیق شدیم. آنها دیگر شروع کردند به نصیحت بچهها. بالاخره آنها هم از ما بودند و از یک ملت بودند. البته نهار ما ندادند. تا شب توی حیاط ژاندارمری ماندیم. حالم خیلی بد بود. من را برداشتند بردند و بغل بخاری نشاندند. یک پتو هم به من پیچاندن و بهتر شدم.
*هدف از این که شما را بردند ژاندارمری چی بوده؟
یک، ترساندن ما بود و دیگر اینکه میخواستند که جو دانشگاه یک مقدار آرام بشود. ترساندن ما با یک ساعت نگهداشتن در ژاندارمری ممکن نبود و میخواستند که مقدار زمان بیشتر بگذرد تا این هدف آنها تحقق یابد. نگهداشتن ما تا شب بیشتر طول نکشید. شب هم به خوابگاه برگشتیم. وقتی رسیدیم محوطه خوابگاه، انتظار داشتیم که همه بیایند استقبال ما. بگویند قهرمانان ما برگشتند و ما هم پیش خود فرض کنیم که ما قهرمان هستیم. اما وقتی رفتیم، خبری از کسی نبود و ما را پشت خوابگاه بردند و پیاده کردند که بچهها هم آنجا جمع شده بودند.
زمان برگشتن، ما را با اتوبوس بردند نه ریو. برخورد آنها کاملاً تغییر کرده بود. وقتی پشت خوابگاه پیاده شدیم با آنها خداحافظی کردیم. یک دفعه بچهها آمدند پشت خوابگاه، متأسف شدند و ابراز همدردی کردند. یکی ازبچه پماد میآورد یکی چیز دیگری میآورد. هر کی میخواست به نحوی کمک کند و دردها فراموش شود و تنها نباشیم.
* بر اساس اسناد ساواک به نظر میرسد محمد امین گفته بود که این 44 نفر که گرفتند هیچ کارهاند؟
البته. منتها قبلاً خود خود امنیهها گفته بودند که ما هیچ کاره هستیم.
* به نظر میرسد قرار شده لیستی محمد امین به ساواک بفرستد و نفرات اصلی و لیدرها را معرفی کند؟
ممکن است که این چنین چیزی باشد. خوب آنها بچهها را میشناختند. و بعداً نفرات جدیدی را ساواک بازداشت کرد.
*طبق آن لیست، نفر اول که معرفی میشود محمد فدایی و بعد شهاب واعظی است؟
بله. شهاب واعظی، مهرداد نیکدل، هاشم خروشانی، محسن ابراهیمفر، ابوالحسن بیگی گله زن ابری، غلامحسین بازیاری، وحید بدیعی سبزواری، اردلان جعفری اصل، فرزاد شهابیان مقدم، وحید پزشک، و محمد فدایی. البته همه اینها هم در بطن اتفاق نیستند و لیستی که به ساواک فرستاده شد، چندان دقیق نبود.
* آن سیزدن نفری که اخراج میشوند ومتهم ردیف اول هستند، جزء لیستی که آقای امین معرفی کرد، نبودند؟
نه، آن سیزده نفر را خود امنیه شناسایی کرد. بعضی از آنها در همان لیست امین آمده است. یکی از آنها محمد فدایی است. یکی علی عنایت است، عبدالرضا ابوالحسن چوبدار، محمد حاجی منیری، غلامرضا خوشبخت، عبدالرحیم نزولی و... که بعداً آنها را میگیرند. یعنی آن لیستی که امین داده کامل و دقیق نبود. فقط این 13 نفر را میگیرند.
* اسم شما نیست جز این سیزده نفر نیست؟
نه اسم من نیست.
* مهاجری، شایانفر، شهاب واعظی، حمیدرضا فرهنگ، کامران صرمدی، شهابیان مقدم و عبدالرحیم خواجه تعدادی از آنها هستند.
بله. دقیقاً. با عبدالرحیم خواجه دوستی نزدیکی هم داشتیم. بله. از جمله اینها آقای حاجی منیری، فدایی و علی عنایت برای همیشه از تحصیل محروم میشوند و مابقی آنها هریک به مدت یک سال به اتهام تحریک و تشویق به عدم حضور در کلاسها از دانشگاه محروم میشوند. دیگر بیش از این من از کم و کیفش اطلاعی ندارم. آن لیستی که حکم برای آنها بریدند، اول آذر و دی 56 است. بلافاصله بعد از ماجرای ما تحقیقات انجام و اجرا شد.
* در آذر 56 پخش اعلامیه هم داشتید؟
نه، نبود. آنجا از اعلامیه خبری نبود.
* بعد از دستگیری گروه 44 نفری و اخراج آن لیست سیزده نفری تا سال 57 تظاهرات دیگری سازماندهی شد؟
نه. بعد از این دیگر تا 57 به این گستردگی در سطح دانشگاه تظاهرات خاصی نبود. البته فعالیتهای دیگری در جریان بود تا اینکه اردوی طبس پیش آمد. حالا چرا ما طبس رفتیم؟ علتهای زیادی داشت. در سال 57 زمانی که زلزله طبس اتفاق افتاد، با یک گروه سی- چهل نفره رفتیم طبس. یک عده چپی و مذهبی بودیم. آنجا معلوم شد که چه کسی چپی و چه کسی مذهبی است. ظاهراً هدف رفتن ما به طبس کمک به زلزله زدگان بود اما این اردوی ما در جریانات سال 57 مؤثر بود.
1- روز ۲۶ اردیبهشت ۱۳۳۶ حزب مردم که از اوایل همان سال شایعه تشکیل آن با عنوان حزب کشاورزان بر سر زبانها بود، به دبیرکلی امیر اسدالله علم رسماً تأسیس شد و شروع به عضوگیری کرد.
2- اسم کامل: محمد علی حاجی منیری
تعداد بازدید: 5613