گفت‌وگو با محمد افراسیابی


چکیده
تاریخ شفاهی که در مطالعات و پژوهش‌های معاصر اهمیتی روزافزون یافته است، یکی از شیوه‌های پژوهش در تاریخ است که به شرح و شناسایی وقایع، رویدادها و حوادث تاریخی براساس دیدگاه‌ها و شنیده‌های شاهدان، ناظران و فعالان آن حوزه تحقیقی می‌پردازد. در گفت‌وگوی حاضر، با آقای محمد افراسیابی از کارمندان سابق مجلس سنا، به نکاتی درباره ساختار، تعاملات و فعالیت‌های مجلس سنا و سناتورها، و نیز برخی رویدادهای تاریخ معاصر مانند کودتای 28 مرداد، حوادث جنگ جهانی دوم و قیام 30 تیر پرداخته شده است.

کلیدواژه‌ها:
محمد افراسیابی / کودتای 28 مرداد / مجلس سنا / نمایندگان مجلس سنا / حوادث جنگ جهانی دوم ـ ایران / قیام 30 تیر.
 
مقدمه
یکی از اهداف مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، جمع‌آوری و تدوین اطلاعات مربوط به مجلس شورای ملی و مجلس سنا از طریق گفت‌وگو با سناتورها، نمایندگان، کارکنان و کارمندان آنهاست. بر همین اساس ما با آقای محمد افراسیابی از کارمندان مجلس سنای سابق به مدت هفت ساعت گفت‌وگو کردیم، تا از خاطره‌ها و تجربه‌های ایشان بهره ببریم. ایشان در سال 1333 خ. با سفارش سناتور علیقلی خان هدایت(1) به مجلس سنا راه یافت و علاوه بر طی سلسله مراتب اداری از جمله نامه‌رسانی (1333 خ. تا 1357 خ.)، در سال‌های پس از انقلاب اسلامی از سوی شورای سرپرستی موقت مجلسین به کار دعوت شد و در سمت ریاست دایره صندوق اداره مالی مجلس شورای اسلامی از سال 1357 تا اواخر سال 1363 فعالیت کرد. پیش از ورود ایشان به مجلس سنا، مرحوم غلامحسین افراسیابی پدرشان ـ سال تولد ایشان طبق محاسبات 1285 خ. است ـ هم‌زمان با افتتاح مجلس سنا در سال 1328 با واسطه سناتور حسین‌علی کمالی هدایت معروف به نصرالملک(2) در مقام سر سریدار به مجلس سنا راه یافت و در سال 1350 در سن 65 سالگی با 22 سال سابقه کار با حکم کاخ‌داری از طرف مجلس سنا بازنشسته شد.

لطفاً ابتدا خودتان و خانواده‌تان را معرفی بفرمایید.
من محمد افراسیابی فرزند غلامحسین هستم و در 15 شهریور 1309 خ. در روستای گرکان از توابع شهرستان آشتیان واقع در استان مرکزی به دنیا آمدم. پدرم تنها فرزند خانواده بود و در کودکی پدرش را از دست داده بود. مادربزرگم تعریف می‌کرد، وقتی به غلامحسین گفتم پدرت فوت شده است، در جواب من گفت به من چه. مادربزرگم پس از فوت همسرش، همسر یکی از خوانین گرکان به نام میرزا ربیع خان ادیبی شد و پدرم به سرپرستی او رشد کرد. در آن سال‌ها که در گرکان مدرسه نبود، مکتب‌خانه دایر بود. مکتب‌خانه‌های گرکان، سه ملا به نام‌های ملافتح‌الله، ملاتقی و ملا فضل‌الله داشت. هر یک از آنها یک مکتب‌خانه داشتند. اما پدرم به مکتب‌خانه نرفت، در نتیجه سواد نداشت. در حدود سال 1292 خ. و پیش از سال 1300 خ. که استاندار و فرماندار وجود نداشت، کدخدا چشم و گوش شاه و فرد بانفوذی بود. پدرم پیشکار محمدعلی خان شکوری، کدخدای گرکان بود. در همان دوره راهزنی به نام یدالله باباعلی در گرکان ناامنی ایجاد کرد. گویا چندین بار از امنیه (ژاندارمری فعلی) مأمورانی را برای بازداشت او فرستاده بودند، اما موفق نشدند. کدخدا که از آن وضعیت به تنگ آمده بود سوار بر اسب به اداره امنیه اراک رفته و به رییس آن گفته بود دائم گروه 10 ـ 20 نفری مأموران را به گرکان نفرستید، آنجا یک روستای کوچک است که 500 ـ 600 نفر جمعیت دارد. مأموران به غذا و مکان خواب و استراحت نیاز دارند و ما از عهده تأمین مخارج این عده برنمی‌آییم. شما سه ـ چهار مأمور باکفایت بفرستید تا او را دستگیر کنند. سرانجام یک یاور (سرگرد امروزی) به همراه سه ـ چهار مأمور به گرکان آمدند و پس از تحقیق و جست‌وجو دو ـ سه نفر از همدستان او را یافتند و شلاق زدند. یکی از آنها گفته بود، ممکن است یدالله در خانه دو نفر باشد. اما مأموران در خانه نخست او را نیافتند و خانه دوم را محاصره کرده و او را که تفنگ و دوربین به همراه داشت، بازداشت کردند. کدخدا قصد داشت به همدان، که همسر مطلقه‌اش به آنجا رفته بود، برود. استعفا داد. پدرم پیش از رفتن او از دختر کوچکش خواستگاری کرد. با موافقت کدخدا پدر و مادرم (دختر کدخدا) در مکتب‌خانه گرکان و به وسیله رئیس آن به عقد یکدیگر درآمدند و چون جا و مکانی نداشتند،‌ مدتی در منزل کدخدا (پدرمادرم) به سر بردند. ثمره ازدواج آنها، دو فرزند یعنی من و خواهرم هستیم. پس از رفتن کدخدا به همدان،‌ پدرم در جست‌وجوی کار به تهران رفت. من در سن 6 سالگی به تنها مدرسه گرکان (البته بعدها به عنوان مدرسه تأسیس شد) در منزل آقای میرزا عبدالعظیم خان قریب رفتم و تا کلاس سوم دبستان در آنجا درس خواندم. چون آقای قریب از رجال گرکان بود و علوم قدیمه تدریس می‌کرد، به تهران منتقل شد (بعدها محمد، پسرش پزشک متخصص اطفال شد) و منزل او را که خالی ماده و بزرگ بود به مدرسه تبدیل کردند. مدیر مدرسه آقای هوده‌ای آشتیانی و معلم آن آقای شیشه‌بر بود. معلم خوشنویسی ما میرزا حسین از اهالی گرکان بود، که شهرتش پسر ملاتقی بود. منزل رجال گرکان در محدوده آ‌ن مدرسه بود. به یاد دارم موقعی که زنگ مدرسه به صدا درمی‌آمد، داخل مدرسه صف می‌بستیم تا به خانه برویم. بعضی روزها بر حسب تصادف علی‌اکبر خان نورصالحی (رئیس پست‌خانه گرکان) را می‌دیدیم که می‌خواست به خانه‌اش که روبه‌روی مدرسه و تقریباً پایین‌تر از آن بود، برود. چون او از رجال معروف گرکان بود،‌ بچه‌ها با هم به او سلام می‌کردند. سلام، او هم جواب سلام آنها را می‌داد. آن موقع به دستور رضاشاه به ما دانش‌آموزان کلاه پهلوی داده بودند، تا با لباس فرم مدرسه ما یکی باشد. من هر وقت او را می‌دیدم کلاهم را برمی‌داشتم و دو مرتبه بر سر می‌گذاشتم. و دیگر سلام نمی‌کردم. نورصالحی پرسیده بود این که کلاهش را برداشت که بود؟ گفته بودند پسر غلامحسین افراسیابی است. او هم گفته بود: «هان این یک چیزی می‌شود.» وقتی کلاس سوم دبستان را به پایان رساندم، پدرم به گرکان آمد. چون ما در گرکان مصرف‌کننده بودیم و مال و حشم نداشتیم، با پدرم به تهران آمدیم. یک اتاق در خیابان هفده شهریور فعلی (شهباز سابق) پشت ورزشگاه شماره 3 رهن کردیم، و به تدریج یک یک خانه 70 متری خریدیم. چون پدرم پیشکار کدخدا بود،‌ در گرکان همه او را می‌شناختند و با او دوست بودند. محمد گرکانی پسر ملافضل‌الله یکی از دوستان پدرم بود. ابتدا او ناظر خرید منزل حسنعلی کمال هدایت (نصرالملک) بود. چون 6 کلاس سواد داشت، به توصیه هدایت در سازمان برنامه و بودجه استخدام شده بود. پدرم به واسطه او با نصرالملک آشنا شد. ابتدا ناظر و مأمور خرید منزل او در باغ بزرگی در خیابان ژاله ـ آب‌سردار شد. نصرالملک هدایت در آ‌ن زمان وزیر دادگستری بود و بعد وزیر پیشه و هنر شد. در منزل او آشپز، خدمه، راننده و باغبان داشتند. پدرم چون خوش‌حساب بود، هرچه می‌خرید، سیاهه می‌کرد و شکل اجناس خریداری شده را طوری که برای خودش قابل تشخیص بود، ترسیم می‌کرد. به همین دلیل به او منشی‌باشی می‌گفتند. نصرالملک موقع حسابرسی به خرید، همسرش شوکت خانم و فرزندانش را صدا می‌زد و می‌گفت: بچه‌ها بیایید از غلامحسین خان خط یاد بگیرید. وقتی بچه‌ها می‌آمدند پدرم می‌گفت مثلاً اینها شکل نان، پرتقال، انگور و... است. بچه‌ها او را دوست داشتند و به او غلغل می‌گفتند. اوضاع به همین منوال می‌گذشت تا این که سناتور حسنعلی کمال هدایت سفیرکبیر ایران در افغانستان شد و پدرم را با خود به آنجا برد. پس از مدتی اقامت در آنجا پدرم به ایران بازگشت. یکی‌، دو سال بعد حسنعلی کمال هدایت به ایران آمد و به سناتوری انتخاب شد. سپس نایب رئیس مجلس سنا شد و همزمان با تأسیس مجلس سنا در سال 1328 خ. با درخواست پدرم موافقت کرد. بلافاصله پدرم در ساختمان شماره 5 مجلس شورای ملی سابق در بهارستان به عنوان سر سریدار استخدام شد. سرپرستی حدود ده خدمه را عهده‌دار بود و بر کار آنها نظارت می‌کرد. در آن زمان مجلس سنا و مجلس شورای ملی در یک محل، همان ساختمان مجلس شورای ملی سابق تشکیل می‌شد. یک روز مجلس شورای ملی و روز دیگر مجلس سنا جلسه داشتند. اتاق هیئت رئیسه در آن ساختمان بود و تعداد اندکی از کارمندان آنجا کار می‌کردند. من قبل از رفتن به مجلس دو الی سه دفعه مبلمان حسنعلی هدایت نصرالملک را به نجاری بردم و روئیه‌کوبی کردم، وگرنه با او آشنایی چندانی نداشتم. او در زمان مصدق رئیس انجمن انتخابات تهران شد. پس از برگزاری انتخابات، از طرف شاه به سمت سفیرکبیری پاپ در (واتیکان) انتخاب شد و به آنجا رفت. پس از مدتی در واتیکان فوت شد، جنازه‌اش را به تهران آوردند و در مسجد هدایت ـ خیابان اسلامبول ـ دفن کردند. مکانی که مخبرالسلطنه و مخبرالدوله و نصرالملک در آنجا دفن شده‌اند.

پدرم که مرا از درس خواندن منع کرده بود، من را در میوه‌فروشی سیدحسن ـ ابتدای کوچه سیدهاشم، خیابان شاه‌آباد سابق ـ به کار مشغول کرد. حقوق من 3 ریال پول با صبحانه و ناهار بود. صاحب مغازه هر روز صبح از میدان تره‌بار، میوه و سبزی خریداری می‌کرد و به مغازه می‌آورد. سپس با هم به سر قنات مقصودبیک در تجریش می‌رفتند و تا غروب کنار چشمه آب می‌نشستند و به اصطلاح خودشان تفریح می‌کردند. غروب، سیدحسن می‌آمد و دکان را از همسرش، بتول خانم که در واقع همه کاره دکان بود،‌ تحویل می‌گرفت و او را برای تهیه شام به خانه راهی می‌کرد. پس از آن کار ما شروع می‌شد. چون در خیابان شاه‌آباد سابق (جمهوری فعلی) ـ چند کافه وجود داشت و منزل بیشتر گارسن‌ها در کوچه سیدهاشم بود، آنها از میوه‌فروشی، میوه می‌خریدند و به منزل می‌بردند. سیدحسن من را تا ساعت 12 الی 1 شب در آنجا نگه می‌داشت. موقع بستن مغازه به من می‌گفت سر جعبه سیب‌زمینی، پیاز، میوه و... را بگیرد، چون من کم سن و ضعیف بودم از عهده کار برنمی‌آمدم. او به من ناسزا می‌گفت و مرا کتک می‌زد. علاوه بر آن، به میوه‌فروشی علاقه نداشتم. موضوع را با مادربزرگم (مادر پدرم) درمیان گذاشتم و از وی تقاضا کردم به پدرم سفارش کند تا مرا در نجاری ـ کنار میوه‌فروشی، نبش کوچه سیدهاشم ـ که شغل و صنف مورد علاقه‌ام بود به کار مشغول کند. با موافقت پدرم، در نجاری شروع به کار کردم. در آنجا 3 ریال و 10 شاهی حقوق می‌گرفتم، اما از ناهار و شام خبری نبود. روبروی کوچه سیدهاشم یک خانه قدیمی بسیار بزرگ وجود داشت که صاحب آن فردی به نام قدس جورابچی بود. ابتدا هر یک از اتاق‌ها را به طور مجزا اجاره داده بود. اما چون برای جمع‌آوری اجاره دردسر داشت، ملکش را به سه شریک اجاره داد. در آنجا مؤسسه‌ای به نام گروه فرهنگی آذر که شبانه و ویژه بزرگسالان بود، تأسیس شد. البته در شیفت روز هم بعضی از شاگردان را به صورت خصوصی می‌پذیرفت. اما مثل اکابر قدیم، شب‌ها دایر بود و افراد متأهل کارمند، ارتشی و... با پرداخت شهریه، در آنجا درس می‌خواندند. من چون توانایی پرداخت شهریه را نداشتم، از آقای عظیمی، رئیس مؤسسه درخواست کردم در عوض تحصیل در مؤسسه، در صورت لزوم، روزهای جمعه برای تعمیر میز و نیمکت‌های شاگردان به مؤسسه بروم. او پذیرفت و من سه کلاس (چهارم، پنجم و ششم ابتدایی) را در یک سال گذراندم و مدرک ششم ابتدایی را گرفتم. پس ازمدتی قدس جورابچی آن مدرسه را به تیمسار اصلانی فروخت. او هم آنجا را تخریب کرد و در زمین آن پاساژ ساخت. گروه فرهنگی آذر به خیابان نادری، ابتدای خیابان قوام‌السلطنه منتقل شد (خیابان جمهوری ـ جنب خیابان 30 تیر). من در نجاری کار می‌کردم تا این که یک روز در ماجرای کودتای 28 مرداد 1332 در خیابان شاه‌آباد سابق (خیابان جمهوری فعلی) که محل کارزار و برگزاری میتینگ بود و مردم شعار می‌دادند،‌ دو باشگاه ورزشی نیروی راستی و تاج سابق (استقلال امروزی) در رقابت با هم و با استفاده از شلوغی خیابان‌ها به زد و خورد پرداختند. ما گمان می‌کردیم چون نجاری در کوچه است می‌توانیم و در آن وضعیت کار کنیم. مغازه را باز کردیم و مشغول به کار شدیم. توده‌ای‌هایی که روزنامه داشتند، فریاد می‌زدند و اوباش شعار مرده باد و زنده‌ باد سر می‌دادند. ساعت نه و نیم، ده صبح، مغازه‌دارها کرکره‌های مغازه‌ها را پایین کشیدند و فرار کردند. ناگهان اعضای باشگاه تاج که ارتشی بودند، به ریاست تیمسار خسروانی (برادر عطاءالله خسروانی وزیر کار) به نجاری ما هجوم آوردند. همه ابزار و چوب‌هایی را که در آنجا داشتیم، غارت کردند و به بهانه این که اعضای باشگاه نیروی راستی در کوچه سیدهاشم توده‌ای‌اند، به آنجا حمله کردند. به وسیله ابزار غارت شده شیشه‌های باشگاه را شکستند و آنجا را به آتش کشیدند. بهترین ورزشکاران رشته‌های مختلف ورزشی، مثل بوکس، کشتی، هارتل و حتی زیبایی اندام و... که مدال کسب می‌کردند، اعضای باشگاه نیرو راستی بودند و تعدادی از آنها ارمنی بودند. اما باشگاه تاج بهانه آورد و دار و دسته‌اش را برای تخریب باشگاه فرستاد. ابتدا مدیر آنجا آقای مهران بود. در اثر ورزش سنگین، قلبش بزرگ شده بود و پزشکان او را از ورزش معاف کرده بودند. اما چون به ورزش علاقه داشت، به فعالیت ورزشی ادامه داد و در جوانی درگذشت و در قبرستان ظهیرالدوله دفن شد. پس از او همسرش، خانم منیر مهران باشگاه را اداره می‌کرد. تا این که فردی به نام سرهنگ بهنام را برای مدیریت باشگاه استخدام کرد. البته خودش هم بر باشگاه نظارت می‌کرد. سرهنگ بهنام که متأهل بود و همسر و فرزند داشت از منیر مهران خواستگاری کرد. وقتی خانم مهران به او پاسخ منفی داد، از مدیریت باشگاه کناره‌گیری کرد و رفت. منیر مهران خواهر مهندس اصفیا (رئیس سازمان برنامه) و از خانواده اصیل و دختر خلعتبری بود، نه آن خلعتبری که این اواخر وزیر امور خارجه بود. وقتی با دکتر مهران ازدواج کرد و باشگاه تأسیس شد، بعد از ازدواج نام خانوادگی خود را به مهران تغییر داد. آقای خلعتبری از منزل بسیار بزرگی که در شاه‌آباد داشت به شمیران و دربند رفت. آنجا باغ و خانه خرید و خانه شاه‌آباد را به دامادشان ـ آقای مهران ـ بخشیدند که توسط او به باشگاه تبدیل شد. منزل آنها طبقه چهارم و باشگاه طبقه پایین ساختمان بود. حیاط بزرگی داشت. من گاهی اوقات برای تعمیر نیمکت‌ها به باشگاه می‌رفتم و با آنها آشنا بودم. وقتی تعداد بسیاری از اراذل به نجاری ما (من در آنجا کارگر بودم) حمله کردند، متوجه شدم کاری از دستم برنمی‌آید. با عجله به منزل آنها در باشگاه رفتم و از نصرت خانم ـ لله ـ دو فرزند او که یکی دختر و دیگری یک پسر کوچک بود، خواستم قبل از آن که آسیب ببینند، بچه‌ها را بغل کند و آنجا را ترک کند. او به همراه بچه‌ها فرار کرد و رفت. پس از این که آنها را فراری دادم، به نجاری رفتم و دیدم غارت شده است. این بود که دیگر دستمان به کار نرفت. آن زمان، تئاتر سعدی که در خیابان شاه‌آباد سابق، روبه‌روی باغ سپهسالار قرار داشت، بهترین تئاتر ایران بود و بلیط آن از 6 ماه قبل پیش‌فروش می‌شد، در آتش سوخت و تا این اواخر مخروبه بود. اما در حال حاضر از وضع آن اطلاعی ندارم. آنجا متعلق به توده‌ای‌ها بود و بیشتر هنرپیشه‌های معروف آن زمان از جمله نوشین، جعفری و... توده‌های بودند. آن موقع تابلو مغازه‌ها روی مقوا دستنویس میشد. مردم تابلو دستنویس مغازه‌ها را پایین کشیده و میشکستند و پاره می‌کردند. 15 روز پیش از کودتای 28 مرداد در نجاری داخل کوچه سیدهاشم و ملک ممقانی مشغول به کار شدم. صاحب مغازه پسرهای برادر سناتور اسدالله ممقانی بودند، اما چون پدرشان فوت شده بود هر ماه یکی از پسرهایش (حسن و عباس) برای دریافت اجاره می‌آمدند. این ملک، ملک بزرگی بود. طبقه دوم آن چند اتاق و یک تراس داشت که یک انگلیسی به نام مسیو جونز آن را اجاره کرده بود. او در ظاهر رئیس معدن ذغال سنگ شمشک بود. اما مثل این که در اصل جاسوس انگلیسی‌ها بود. آقا رضا، راننده‌اش، که ترک زبان بود، از پله‌ها پایین آمد و به من گفت: اوستا محمد، مسیو جونز می‌گوید بیا با ماشین به دروازه شمیران برویم. آنجا مرکز فروش چوب، الوار و تخته سه لایی بود. به آنجا رفتیم. او 60 ورق تخته سه لایی خرید. آنها را داخل درشکه گذاشتیم و به شاه‌آباد برگشتیم. من و شاگرد یکی دیگر از دکان‌ها آنها را به طبقه بالا بردیم و روی تراس گذاشتیم. اتاق‌های منزل او شیشه‌های قدی داشت. به درخواست او تخته‌ها را یک تکه و بدون برش روی آنها کوبیدیم و به جلو تراس حصیر بستیم. اتاق‌ها مانند تاریک‌خانه عکاسی شد. وقتی علت را پرسیدم. او گفت: 15 روز دیگر بین طرفداران دکتر مصدق و دکتر مظفر بقایی و حکومت برخوردی می‌شود. بعد راننده‌اش به من گفت: می‌گوید یعنی کودتا و زدوخورد می‌شود و من با این کار شیشه‌های منزل خود را از شکستن حفظ می‌کنم. پدرم که آن موقع در مجلس سنا کار می‌کرد، نقل می‌کرد: پشت ساختمان مجلس شورای ملی کوچه‌ای بود که منزل مشیر فاطمی آنجا بود. ساختمان مجلس از طریق کتابخانه مجلس شورای ملی سابق، که کنار همان کوچه بود و یک در چوبی کوچک دولتی داشت، با آن کوچه مرتبط بود، اما ماشین‌رو نبود. با عزل دکتر محمد مصدق از نخست‌وزیری و انتصاب سپهبد فضل‌الله زاهدی به جای وی، ناآرامی‌ها به اوج رسید، و زاهدی در منزل فاطمی مخفی شد. به طوری که برای یافتن او مژدگانی تعیین کردند. با پایان کودتا شاه از رم بازگشت و زاهدی هم از مخفیگاهش بیرون آمد. شب 28 مرداد دو پشته بسیار بزرگ اسکناس به اتاق هیئت رئیسه در مجلس سنا (ساختمان شماره 5 مجلس شورای ملی) آوردند و سیدعبدالله بهبهانی آن‌ها را میان الواط جنوب تهران، از جمله طیب حاج‌رضایی که یکی از قلدرها و چاقوکش‌های طراز اول تهران بود، علی گردله (رئیس‌جمهور گود زنبورک‌خانه)، قاسم کوری (رئیس‌جمهور میدان راه‌آهن)، زکی ترکه (رئیس‌جمهور محله فاسد شهر نو که توسط زاهدی و پشت یک کافه در میدان قزوین ساخته شد در واقع قلعه‌ای بود که دور آن حصار داشت)، پروین غفاری و... توزیع کرد. سیدعبدالله بهبهانی برادر سناتور میرسیدعلی، وزیر تراش، وکیل‌تراش، نخست‌وزیر تراش و همه‌کاره بود. نمی‌دانم به کدام منبع متصل بود که هرچه می‌گفت شاه می‌پذیرفت. اما در زمان اصلاحات ارضی در مخالفت با شاه در مجلس ایستاد و گفت: یعنی چه؟ من خمس و زکات پرداختم و حالا که مالک هستم، بیایم ملکم را به مردم بدهم؟ آن موقع از میدان شوش تا شهر ری، در دو طرف خیابان، کوره‌پزخانه‌های بسیاری وجود داشت. اما با شکایت مردم کوره‌پزخانه‌ها را به جاده ورامین به نام هاشم‌آباد منتقل کردند. چون اطراف خیابان شوش را برای تهیه خشت و آجر، خاک‌برداری کرده بودند و آنجا گود شده بود و به آن گود زنبورک‌خانه می‌گفتند. سطح آنجا پایین‌تر از خیابان اصلی بود، به طوری که طبقه سوم همکف آن بود. وقتی در نجاری کار می‌کردم، یک شب برای جشن عروسی به آن محله دعوت شدم. برای رفتن به حیاط از تعداد زیادی پله پایین رفتیم.

شما از چه سالی وارد مجلس سنا شدید؟
پس از آن که همه سرمایه‌مان را از نجاری غارت کردند و چون مدت چندانی از ازدواجم نمی‌گذشت و به کار و پول نیاز داشتم، پیش پدرم رفتم و به او گفتم از فرزندان نصرالملک که آن موقع فوت کرده بود، بخواهد که سفارش من را به علیقلی خان هدایت(3) پسر صنیع‌الدوله هدایت دایی خود بکنند. بالاخره به واسطه او در سال 1333 با مدرک ششم ابتدایی برای شغل نامه‌رسانی در مجلس سنا استخدام شدم. وقتی علیقلی‌خان هدایت درگذشت، او را در بهشت زهرا به خاک سپردند. در حکم ادای من، آن موقع 45 تومان حقوق تعیین کرده بودند.
اما پس از این که دیپلم گرفتم، در ماه 180 تومان حقوق می‌گرفتم. در آنجا بیشتر به مناسبت‌های مختلف از جمله افتتاح مجلس سنا، جشن مشروطه و... به خانه سناتورها می‌رفتیم و برای آنها دعوت‌نامه می‌بردیم تا به همراه خانم‌شان در مراسم شرکت کنند. بعضی وقت‌ها نامه‌های شکایت را که به مجلس می‌رسید، به وزارتخانه‌ها می‌بردیم. هرگاه برای سناتورها از جمله حسین‌علی کمالی هدایت دعوتنامه می‌فرستادند و لقبش (نصرالملک) را در پرانتز نمی‌نوشتند، او دعوتنامه را پس می‌فرستاد. اگر تیمسار امیر احمدی را آقای تیمسار سپهبد احمد احمدی(4) خطاب می‌کردند، او روی میز می‌کوبید و می‌گفت: بی‌سواد، امیر احمدی. اغلب سناتورها از جمله سپهبد وثیق (موثق‌الدوله)، حسین دادگر (عدل‌الملک)(5) و... لقب داشتند. در زمان رضاشاه به آنها لقب داده بودند و به افراد خاصی جناب می‌گفتند. اما وقتی محمدرضا شاه در اواخر دوره‌اش دستور داد القاب را حذف کنند، آنها این موضوع را نمی‌پذیرفتند. چون سناتورها قدیمی بودند و مجلس سنا برای بعضی از آنها تقریباً اتاق انتظار مرگ بود و افراد پس از بازنشستگی به آنجا می‌آمدند.
آن موقع ابراهیم حکیمی (حکیم‌الملک)(6) ریاست مجلس سنا را به عهده داشت. یک سال دیگر، در مؤسسه فرهنگی آذر، سال‌های 7 و 8 و 9 دبیرستان را گذراندم و سیکل گرفتم. یک روز، پیش علیقلی‌خان هدایت رفتم و گفتم: من قصد دارم دیپلم بگیرم. اما به علت مشغله‌ کاری در شغل نامه‌رسانی، وقت ندارم. اگر ممکن است، شما راجع به سابقه من در مجلس سنا با شریف امامی ـ که در آن زمان یکی از سه کارپرداز مجلس سنا بود و البته بعدها رئیس آنجا شد ـ صحبت کنید تا با تغییر شغل من به کارمندی موافقت کند. او این کار را انجام داد. اما پس از آن که شریف امامی حکم من را در هیئت رئیسه اعلام کرد، حکم ناپدید شد و به دستم نرسید. تا این که حدود پنج، شش ماه بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد، تصمیم گرفتم به بهانه این که با همسرم قهر هستم یک شب در مجلس بخوابم. آن شب به کشیک آنجا به نام حسین رسولی گفتم: به منزل برو. ابتدا نپذیرفت. اما وقتی به او گفتم مگر به من اطمینان نداری؟ گفت: چرا. بالاخره رفت. پس از آن، با یکی از استوارهای گارد مجلس شام خوردیم. پس از رفتن او، درها را بستم و همه میزها را گشتم. چون آن موقع ساختمان مجلس سنا در حال ساخت بود، از بالا تا پایین، کمد، میز شریف امامی، پر از پرونده ساختمان بود. همه آ‌نها را، یکی یکی جستجو کردم. بالاخره حکم‌ام را که زیر همه آنها پنهان کرده بودند، یافتم. اما آن را همان‌جا گذاشتم. از خوشحالی در استخر بزرگی که در محوطه مجلس بود، شنا کردم و پس از آن چای خوردم و خوابیدم. فردا صبح پیش فریدون نادری، معاون دفتر اداری رفتم و آهسته در گوش‌اش گفتم: حکم من در کمد میز شریف امامی است. امیرهمایون بوشهری آن را امضا کرده است، نه شریف امامی. گفت وقتی آنها آمدند به من اطلاع بده. گفتم اتفاقاً هر دو نفر پشت همان میز نشسته‌اند. گفت بسیار خوب، تو برو و خیالت راحت باشد. به میدان باغ شاه سابق (میدان حر فعلی) رفتم و صبحانه که یادم هست،‌ کله‌پاچه خوردم و برگشتم. وقتی به در مجلس رسیدم، همه همکاران گفتند: افراسیابی مژدگانی بده، حکم‌ات پیدا شد. گفتم کجاست؟ من را دست انداختید؟ گفتند نه و تا آبدارخانه با من آمدند. پیشخدمت دفتر، حکم را آورد و از من امضاء گرفت. آن را گرفتم و بیست تومان ـ که آن موقع مبلغ زیادی بود ـ به او دادم. آن وقت کارمند واحد چاپ و تکثیر مجلس سنا شدم. در واقع در آنجا دو ماشین تکثیر بود. ما اسم آنجا را چاپخانه گذاشته بودیم. اما برای کارهای اصلی به چاپخانه مجلس شورای ملی سابق می‌رفتیم. آنجا فقط با دونفر دیگر، لوایح و طرح‌ها، صورت جلسات و مشروح مذاکرات مجلس سنا را چاپ و تکثیر می‌کردیم. روزی من در محوطه مجلس بودم و از آنجا دیدم که علی آبتین (رئیس اداره بازرسی) در طبقه سوم ساختمان قدیمی مجلس سنا که کاخ شاهپور علیرضا بود، عقب‌تر از سیدحسن تقی‌زاده ـ رئیس وقت مجلس سنا ـ به حالتی می‌رود که می‌خواهد با او حرف بزند. سریع از پله‌های آهنی که از بیرون محوطه به آن طبقه راه داشت بالا رفتم. این قسمت یک فضای بزرگی بود که اکثر جلسه‌های خصوصی در آنجا تشکیل می‌شد و تعداد زیادی صندلی در آن قرار داشت. وقتی به اینجا رسیدم پشت یکی از صندلی‌ها پنهان شدم، دیدم علی آبتین ایستاد و با رئیس وقت مجلس سنا صحبت کرد. آبتین گفت: چرا افراسیابی را به چاپخانه بردید؟ او بسیار زرنگ و فعال بود و همه کارها را انجام می‌داد. اما اکنون در چاپخانه پشت میزنشین شده است. تقی‌زاده با زبان فارسی سره در جوابش گفت: شما می‌گویید او فعال بوده است، اگر چنین باشد، در چاپخانه هم فعال است. اگر چنین نیست، بگویید او را اخراج کنیم. آبتین سرش را پایین انداخت و رفت. او مرا برای کارهای اداره بازرسی لازم داشت، چون کارهای محوله را سریع انجام می‌دادم. بعدها فهمیدم او تلاش کرده بود حتی با پنهان کردن حکم توسط دار و دسته‌اش، من را برای نامه‌رسانی نگه دارد ولی موفق نشده بود. بعد پیش خودم فکر کردم ممکن است در کار من اشکال به وجود آورد. تصمیم گرفتم با او حرف بزنم و خیالش را به نوعی راحت کنم. یک روز به اتاقش رفتم و گفتم: من همان نامه‌رسان هستم، اگر شما اجازه ندهید در چاپخانه کار کنم، حکم‌ام را پاره می‌کنم و کار قبلی را انجام می‌دهم. گفت نه. مانع پیشرفت تو نمی‌شوم، برو. من هم زمان با کار در چاپخانه، به فکر ادامه تحصیل بودم. آقای دکتر آذر ـ وزیر فرهنگ ـ اعلام کرد: از این پس، دانش‌آموزان آزاد باید هر سال تحصیلی را در یک سال بگذرانند. چون مؤسسه فرهنگی آذر از شاه‌آباد به ابتدای خیابان قوام‌السلطنه، در خیابان نادری (جمهوری فعلی و جنب خیابان 30 تیر) منتقل شده بود و علاوه بر دوری راه، باید شهریه می‌پرداختم، در مدرسه علمیه که در خیابان سرچشمه و پایین مسجد سپهسالار بود، ثبت‌نام کردم. بچه‌ها روزها و بزرگسالان شب‌ها به آنجا می‌رفتند. کلاس 10 و 11 متوسطه را در آن مدرسه خواندم. اما چون معلم‌های مدارس دولتی مجرب نبودند، سال آخر دبیرستان را با دادن شهریه در مدرسه خزائلی، که معلم‌های خوبی داشت، گذراندم. به یاد دارم، وقتی برای ثبت‌نام به آنجا رفتم، مسئول ثبت‌نام گفت: آقا دیر آمدی، پایان سال تحصیلی است. گفتم ایرادی ندارد. او به من گفت منتظر بمان تا یکی از دانش‌آموزان به مدرسه بیاید و از او بپرس که چه درس‌هایی را خوانده‌اند. یک دانش‌آموز آمد. پس از سؤال از آن دانش‌آموز و شنیدن جواب او، به مسئول ثبت‌نام گفتم: من هم همین درس‌ها را خوانده‌ام. البته تازه می‌خواستم شروع کنم، تا آن موقع نخوانده بودم. او من را ثبت‌نام کرد. موقع امتحانات از اداره، فقط بیست روز مرخصی گرفتم و به نیاوران که آن موقع دشت بود و هنوز در آن ساخت و ساز نشده بود، رفتم و درس خواندم. بالاخره در مدرسه فروغی بسطامی، در باغ پسته بک، خیابان ری امتحان دادم. قبول شدم و در رشته ادبیات و علوم انسانی دیپلم گرفتم. پس از آن مدتی در مدرسه منوچهری که وابسته به دانشگاه تهران بود، در رشته حسابداری تحصیل کردم. معلم از پیشرفت من راضی بود. اما آشنایی با بعضی از رفقا من را از ادامه تحصیل بازداشت. تحصیل در آن مدرسه به کنکور احتیاج نداشت، افرادی که در آن مدرسه قبول شدند بعدها بدون کنکور به دانشگاه رفتند و در رشته حسابداری لیسانس گرفتند.
من تا حدود یک ماه بلکه کمتر، پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357، در فروشگاه مجلس سنا مشغول به کار بودم. حسن محجوب که معاون آقای دکتر کیکاوس جهانداری رئیس کتابخانه مجلس سنا بود، از طرف کارکنان به سمت مدیرعامل شرکت تعاونی انتخاب شد و مرا به ریاست مجلس سنا منصوب کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ابتدا مجلس خبرگان در ساختمان مجلس سنای سابق تشکیل جلسه داد و قانون اساسی جمهوری اسلامی در این ساختمان به تصویب رسید. پس از آن نیز جلسات مجلس شورای اسلامی در ساختمان مجلس سنای سابق تشکیل شد. آقای علی‌اکبر رفسنجانی به عنوان نخستین رئیس مجلس شورای اسلامی منصوب شد. وقتی آقای بازرگان نخست‌وزیر دولت موقت شد، چند نفر از کارکنان مجلس سنا از جمله مدیرعامل شرکت تعاونی، حسن محجوب، محمدجعفر اسلامی و کاظم متحدین، براساس حکمی از طرف مهندس بازرگان به سرپرستی مجلسین تعیین شدند. آنها از بین همه کا رمندان، تعدادی را دعوت به کار کردند. تا این که براساس تصمیم محجوب، شرکت تعاونی کارکنان مجلس را دوباره به من تحویل دادند. یعنی از سال 1348 تا سال 1357 مسئول این شرکت بودم. در سال 1357 وقتی فروشگاه را تحویل دادم، موجودی 11 قران اضافه بود. حسن محجوب گفت: این طور نمی‌شود، ما نمی‌دانیم 11 قران است یا 11 هزار تومان، باید موجودی با کالایی که تحویل دادی منطبق باشد. آن موقع ماشین حساب وجود نداشت. به منزل رفتم و پس از دو روز وقت صرف کردن به یاد آوردم که یک زمان به من دستور کتبی داده بودند که به همه کارمندان به مبلغ 1200 تومان خواربار بدهم. بعضی از آنها وقتی به تعاونی مراجعه می‌کردند و خرید می‌کردند، 4، 3،‌2، 1 قران ریال طلبکار می‌شدند. وقتی از آنها درخواست می‌کردم یک کالا ببرند تا با مبلغی که پرداخته‌اند تطبیق کند،‌ می‌گفتند نمی‌خواهیم آن را به شرکت تعاونی می‌بخشیم. نام آن 3 ـ 4 نفر را پیدا کردم و کاغذهایی را که نام کالا در آن بود و از آن‌ها امضا گرفته بودم که 1200 تومان کالا تحویل گرفته‌اند، را رو گذاشتم و سنجاق کردم و پیش محجوب بردم. گفتم بفرمایید 11 قرانی که اضافه است مال آقایانی است که هر کدام 2 – 3 قران طلبکار بودند و کالایی نبردند. در آن وقت بر اساس حکم هیئت سرپرستی مجلسین در اداره حسابداری به کار مشغول شدم. در آنجا لیست حقوق تهیه می‌کردم و چون خوش‌حساب بودم، صندوق حسابداری را به من تحویل دادند. دو گاوصندوق تهیه کردند. یک نفر آن را نصب کرد و به من گفت یک رمز بگو که فقط خودت بدانی. من چنین کردم. از آن به بعد پول می‌گرفتم و در صندوق می‌گذاشتم و حقوق دیگران را می‌پرداختم. پس از آن طی حکمی به امضای ریاست مجلس، آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، مرا به ریاست دایره صندوق اداره مالی و حسابداری مجلس شورای اسلامی منصوب کردند. پس از آن به علت حجم کار و مسائل حاشیه‌ای در سال 1360، استعفا دادم. اما رئیس دفتر آقای رفسنجانی مرا احضار کرد و علت را پرسید. به ایشان گفتم در اینجا دایم کارمند قدیم و جدید می‌کنند و به من توهین می‌کنند. من حوصله ندارم. اجازه بدهید ما برویم و جوان‌ها بیایند. گفت: ما پیش از این که شما را به کار دعوت کنیم، راجع به محل تولد،‌ مشاغل و منازلی که در آنها سکونت داشته‌اید، تحقیق کرده‌ایم. آیا تمایل ندارید با مجلس شورای اسلامی همکاری کنید؟ گفتم این موضوع معنای دیگری دارد. مشکل من تعدادی از کارمندان جدید هستند. گفت: نه، اینها زندان رفته‌اند، زجر کشیده‌اند، یک چیزی می‌گویند، من معذرت می‌خواهم. شما به همکاری‌ات با ما ادامه بده. بنابراین به درخواست او دوباره به کار مشغول شدم. اما در سال 1363 به علت بیماری دیابت در بیمارستان مهر بستری شدم و پزشکان پای راست مرا قطع کردند. در روز اول بهمن همان سال بازنشسته شدم.

مجلس سنا از چه سالی شروع به کار کرد؟
نخستین دوره مجلس سنا هم‌زمان با شانزدهمین دوره مجلس شورای ملی در 20 بهمن 1328 در ساختمان شماره 5 مجلس شورای ملی گشایش یافت و با پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 منحل شد.

ساعت کار آن چگونه بود؟
بر طبق نظر دولت و ساعت کار سایر اداره‌ها بود.

چرا به مجلس سنا، مجلس شیوع می‌گفتند؟
نام آن مجلس، در اصل سنا بود که از کشورهای خارجی ـ انگلیس و امریکا ـ اقتباس کرده بودند. اما چون افراد با شرایطی سناتور می‌شدند و اغلب آن‌ها سن بالا بودند، به آن مجلس، شیوخ هم می‌گفتند. شرایط آن بود که افراد از بین نخست‌وزیران، وزراء و معاونان و وزارتخانه‌ها، استانداران، امرای بازنشسته ارتش ـ که درجه آن‌ها بالاتر از تیمسار بود ـ استادان دانشگاه، قضات عالی‌رتبه دادگستری و اشخاصی که حداقل 4 دوره نماینده مجلس شورای ملی بودند، برگزیده می‌شدند. اگر فردی هیچ یک از آن شرایط را نداشت، باید مالیات وزارت دارایی را به مدت یک سال به مبلغ 50000 تومان می‌پرداخت. طی سال‌هایی که در مجلس سنا کار می‌کردم، فقط حاج مصطفی امیر سلیمانی(7) با این روش به سناتوری رسید. او عضو فرقه دراویش بود و تمکن مالی داشت. به همین علت در منزل خود، که یک خانقاه در خیابان جنوبی پارک شهر، سنگلج و جنب پزشکی قانونی فعلی بود و در باغ بسیار بزرگی به نام مشیرالسلطنه قرار داشت، به مردم طعام می‌داد. او یک باغ بزرگ هم در شمیران ـ خیابان نیاوران ـ خیابان شهید باهنر فعلی (ایستگاه شمس و تقریباً پایین جماران) داشت. اغلب سناتورها،‌ هم در تهران و هم در شمیران منزل داشتند. پاییز و زمستان در تهران و بهار و تابستان در شمیران به سر می‌بردند و ییلاق و قشلاق می‌کردند.

رؤسای مجلس سنا چه کسانی بودند و چگونه انتخاب می‌شدند؟
رؤسای مجلس سنا از آغاز تا پایان ـ در طول 7 دوره ـ پنج نفر بودند. همچون مجلس شورای ملی، نماینده‌ها رأی می‌دادند و هیئت رئیسه انتخاب می‌شد. انتخابات روز خاصی نبود. سالی یک بار 12 نفر برای هیئت رئیسه، شامل رئیس مجلس، دو نایب‌رئیس، 6 منشی و سه کارپرداز طبق انتخابات تعیین می‌شدند. موقعی که در مجلس سنا استخدام شدم، ابراهیم حکیمی (حکیم‌الملک)، رئیس آن بود. دو سال بعد سیدحسن تقی‌زاده به ریاست منصوب شد. اما به دستور شاه، محسن صدر (صدرالاشراف) به جای او انتخاب شد، اما براثر ابتلا به بیماری سرطان مغز درگذشت. پس از او مهندس جعفر شریف‌امامی رئیس مجلس سنا شد. او یکی از افرادی بود که در زمان رضاشاه، از طرف دکتر سیدمحمد سجادی ـ وزیر راه ـ به آلمان فرستاده شد، تا در رشته راه‌آهن تخصص بگیرد. علاوه بر آن، زبان آلمانی را هم آموخت. بعد از این که نخست‌وزیر شد، دکتر سیدمحمد سجادی به جای شریف امامی رئیس مجلس سنا شد.

طول هر دوره مجلس سنا چند سال بود و چند سناتور داشت؟
طول هر دوره 4 سال بود و 6 سناتور، از تهران و شهرستان‌ها داشت. سی نفر آنها از تهران و شهرستان و از طرف شاه منصوب می‌شدند که به آنها انتصابی می‌گفتند. به سی نفر دیگر که از طریق انتخابات برگزیده می‌شدند، انتخابی می‌گفتند. هر دو سال یک بار، سی نفر از سناتورها، اعم از انتصابی و انتخابی که 2 سال از سناتوری آنها می‌گذشت، به قید قرعه برکنار می‌شدند و به نسبت انتصابی و انتخابی بودنشان، افرادی از تهران و شهرستان از سوی شاه و مردم سناتور می‌شدند. به این ترتیب تعداد آنها 60 نفر می‌شد. تا این که دوباره پس از دو سال، سی نفر سناتوری که در دوره قبل برکنار نشده بودند و مدت 4 سال سناتوری انها به پایان رسیده بود، به قید قرعه برکنار می‌شدند و سی نفر دیگر به کار خود ادامه می‌دادند. پس از دو سال، افرادی که بعد از یک دوره سناتوری برکنار شده بودند، بار دیگر تا 4 سال سناتور می‌شدند. این کار تا قبل از اعلام ورشکستگی ایران از طرف دکتر علی امینی، نخست‌وزیر وقت، ادامه داشت. اما پس از آن، شاه هر دو مجلس را منحل کرد و دوره فترت شروع شد. وقتی دکتر سعید مالک (لقمان‌الملک)، در دوره فترت ریاست مجلس را به دست گرفت، معلوم شد که ایران ورشکست نشده است. در نتیجه با عزل دکتر علی امینی، نخست‌وزیر وقت، از سوی شاه، انتخابات مجلس دوباره آغاز شد.

آیا مجلس سنا و مجلس شورای ملی با یکدیگر در تعامل بودند؟
بله، مجلس سنا، مشاور مجلس شورای ملی بود. اما به تنهایی اختیار قانون‌گذاری نداشت. اگر تصویب یک قانون را به هر دلیلی لازم می‌دانست، به هیئت‌رئیسه مجلس شورای ملی ـ که اعضای آن 12 نفر شامل: رئیس مجلس، 2 نایب‌رئیس و 6 منشی و 3 کارپرداز بود ـ اطلاع می‌داد. سیر همکاری دو مجلس در تصویب قوانین چنین بود: ابتدا لایحه (یک، دو و سه فوریتی) در مجلس شورای ملی مورد بررسی قرار می‌گرفت. سپس برای رایزنی به مجلس سنا فرستاده می‌شد. در صورت تأیید نشدن، پس از این که بعضی کلمه‌ها و جمله‌های آن را اصلاح می‌کردند و با شرع و عرف تطبیق می‌دادند، لایحه را به مجلس شورای ملی بازمی‌گرداندند. پس از این که نظرات مجلس سنا در آنجا بررسی می‌شد، لایحه را تصویب می‌کردند و برای اجرا به توشیح شاه می‌رساندند.

تعامل مجلس سنا با شاه چگونه بود؟
چون شاه برای تشکیل جلسه وقت نداشت، سی نفر از سناتورها (از تهران و شهرستان) را منصوب کرده بود. در واقع آنها به شاه وابسته بودند و از نزدیک با هم تعامل داشتند.

کدام یک از بخشهای مجلس سنا به نامه‌های مردم پاسخ می‌داد؟
کمیسیون عرایض به ریاست امیرحسین خزیمه اعلم ـ پسرعموی امیر اسدالله اعلم ـ مسئول رسیدگی به نامه‌های مردم بود و فقط به نامه‌هایی که به مجلس سنا فرستاده می‌شد، پاسخ می‌داد. اما اگر اصل نامه برای دربار نوشته می‌شد، به هر تعداد که بود، به آن پاسخ نمی‌دادند و نامه‌ها بلافاصله بایگانی می‌شدند و رونوشت آن را به مجلس سنا می‌فرستادند. اگر فردی نامه می‌نوشت و از سناتورها درخواست توصیه داشت، بعضی از آنها که با مردم مأنوس بودند، در پایین نامه به مسئول مربوطه توصیه می‌کردند که به درخواست نویسنده آن رسیدگی کند. اما بعضی از سناتورها که خود را تافته جدا بافته می‌دانستند، به نامه و درخواست مردم اهمیتی نمی‌دادند. سناتورها با وزراء و معاونین آنها رمزهایی داشتند. اگر قرار بود کاری انجام بشود، می‌گفتند اگر با جوهر سبز نوشتم، حتماً آن را انجام بدهید و اگر با جوهر آبی نوشتم، انجام ندهید. یا اگر بالای نامه نوشتم، انجام بدهید و اگر پایین نامه نوشتم انجام ندهید (البته بعضی از آنها).

تعامل سناتورها با یکدیگر چگونه بود؟
در مجلس سنا از نظر دینی سناتور مسیحی (ارمنی) و زرتشتی (گبر) هم داشتیم. اما چون سناتورها سلسله مراتبی را طی کرده و از پایین به بالا آمده بودند، مثلاً فردی در دادگستری مستشار دیوان عالی کشور بود یا دکتر عیسی صدیق اعلم(8) و دکتر منوچهر اقبال(9) از استادان دانشگاه بودند،‌ یکدیگر را می‌شناختند و رابطه خوبی با یکدیگر داشتند. اما عکس این قضیه هم وجود داشت. به یاد دارم یک روز حسین علاء ـ نخست‌وزیر وقت ـ یک وزیر را برای معرفی به مجلس آورد، چون در جلسه علنی هیچ کس اجازه نداشت از چای و سیگار استفاده کند، رضا علی دیوان بیگی(10) به طبقه پایین رفت. به محض این که علاء‌معرفی وزیر مورد نظرش را شروع کرد، رضاعلی دیوان بیگی که در حال پایین رفتن از پله‌ها بود، به طبقه بالا برگشت و پس از پایان صحبت‌های حسین علاء، دیوان‌بیگی به او گفت: این همان آدمی نیست که در وزارت دارایی چقدر پول را چه کرد و چه نکرد و... وقتی سیدحسن تقی‌زاده ـ رئیس مجلس ـ متوجه شد که جو مجلس در حال به هم خوردن است، 10 دقیقه تنفس اعلام کرد و همه سناتورها به اتاق مجاور رفتند. چون جلسه‌های خصوصی و غیرعلنی ـ بدون حضور خبرنگاران ـ در آن اتاق انجام می‌شد، آنجا خیلی مبل و میز گذاشته بودند. در ضمن در آنجا امکان پذیرایی با چاپ بود. من می‌خواستم نامه‌ای را به کتابخانه ـ در ساختمان قدیمی که هنوز پابرجاست ـ ببرم، درب ورودی آن کتابخانه از آنجا بود. وقتی علی دشتی(11) متوجه آمدن دیوان‌بیگی شد، او را کتک زد و در صورتش چنگ انداخت و گفت: مردیکه چه می‌گویی؟ من در حال پایین رفتن از پله‌ها بودم که تیمسار سرلشکر مجید فیروز(12) به من گفت:‌ آنها را از هم جدا کن. به او گفتم: شما آنها را از هم جدا کن، من الان برمی‌گردم. به کتابخانه رفتم و برگشتم. وقتی زد و خورد آنها تمام شد، علی دشتی به طبقه پایین آمد. جمال امامی که آنجا روی مبل نشسته بود، با لهجه ترکی‌اش به او گفت: دشتی، یاد جوانی‌هایت افتادی، دعوا می‌کنی؟ پس از 10 دقیقه استراحت، جلسه تشکیل شد. دیوان‌بیگی، در حالی که صورتش زخمی شده بود، گفت: گمان می‌کردم اینجا مجلس است. نمی‌دانستم سربازخانه است و نمی‌شود حرف زد و کتک می‌زنند. پس از آن ماجرا، رضاعلی دیوان‌بیگی در هیچ دوره‌ای به سناتوری منصوب نشد.
در یکی دیگر از جلسه‌های مجلس سنا، ابوالفضل لسانی(13) را به عنوان سناتور از اراک معرفی کردند. ابوالفضل عضد ـ عضدالدوله ـ که اهل اراک بود و همیشه سناتور می‌شد، در آنجا نشسته بود، آهسته گفت: اصلاً این را در اراک می‌شناسند؟ جمال امامی رو به او کرد و گفت: شازده بشین. علی دشتی متوجه شد و از آن به بعد ابوالفضل عضد هم که از ابتدا در مجلس سنا سناتور بود، دیگر به این سمت برگزیده نشد.

به نظر جنابعالی سناتورهای بانفوذ چه کسانی بودند؟
هر وقت لایحه‌ای مطرح می‌شد، همه سناتورها اظهارنظر می‌کردند، اما تیغ بران مجلس سنا در دست علی دشتی (سناتور، نویسنده و نماینده شاه در مجلس سنا) بود. وقتی می‌ایستاد و می‌گفت: کفایت مذاکرات، هیچ کس جرأت نداشت صحبت کند. او در آن زمان حدود 80 ـ 90 سال داشت و هرگز ازدواج نکرد. همیشه یا در مجلس سنا بود، یا در کاخ مادر شاه. ابتدا منزل او داخل یک کوچه در چهارراه مخبرالدوله بود. پس از فروش آن، یک خانه روبه‌روی بولینگ خرید. منزل عباس مسعودی و محمدعلی مجد(14) (فطن‌السلطنه) هم آنجا بود و همه سناتورها از او حرف‌شنوی داشتند. با مخالفتش، مخالف و با موافقتش موافق بودند. علاوه بر او تیمسار سپهبد احمد امیراحمدی و تیمسار سپهبد مرتضی یزدان‌پناه در مجلس از نفوذ بسیاری برخوردار بودند. آنها قزاق و هم دوره رضاشاه بودند. به همین علت، رضاشاه به محمدرضا گفته بود: این دو نفر هر وقت خواستند برای دیدار با تو به کاخ بیایند، لازم نیست اجازه بگیرند. البته هم‌دوره‌های رضاشاه زیاد و از ابتدا سناتور بودند. تیمسار ایرج مطبوعی، سرلشکر وثیق (موثق‌الدوله) که بعدها سپهبد شد. پس از این دو نفر، جمال امامی از قدرت و نفوذ زیادی برخوردار بود. به یاد دارم، روز 15 بهمن سال 1327 در راهروی قسمت کارمندان در حال راه رفتن بودم که متوجه تیراندازی در کاخ مرمر شدم. پس از آن که صدای شلیک 13 گلوله را شنیدم، از پنجره بیرون را نگاه کردم. دیدم مستخدمین دربار در کاخ به طرف دفتر شاه می‌دویدند. سربازهای گارد در محوطه مشخصی از کاخ نگهبانی می‌دادند، و اجازه نداشتند پای خود را از محوطه تعیین شده بیرون بگذارند. اما گارد مخصوص اجازه داشت در همه مکان‌ها حضور پیدا کند. تیمسار نصیری ـ رئیس گارد شاهنشاهی ـ آن طور که آن اواخر می‌گفتند، رئیس ساواک نبود، بلکه رئیس اصلی حسین فردوست بود. همیشه وقتی شاه می‌خواست به دفتر کارش که در کاخ مرمر بود، برود دکترهایش او را معاینه می‌کردند، بعد شاه به دفترش می‌رفت. سپس در جلوی دفترش بالای پله‌ها می‌ایستاد تا نصیری گزارش گارد و کارش را می‌داد، سپس به دفترش می‌رفت. ولی در آن روز در حین معاینه پزشکی به نصیری می‌گوید تو هم گزارشت را بده تا من بروم. حالا گزارش چه بود،  اطلاعی ندارم. یکی از سربازها منتظر بود شاه بایستد و سرهنگ نصیری به او گزارش بدهد، تا شاه را ترور کند. اما آن روز وقتی شاه به کاخ مرمر رفت،‌ بر خلاف همیشه پایین پله‌ها نایستاد. مستقیم به طرف دفتر کارش رفت تا در را باز کند و به داخل دفتر برود. آن سرباز متوجه عمل شاه شد، همین که از محدوده خود بیرون آمد تا شاه را ترور کند، سر و صدا شد و او با وجود شلیک 13 گلوله موفق نشد. چون شاه تعلیم دیده بود، سینه‌خیز رفت و جان سالم به در برد. در این ماجرا دو نفر از استوارهای گارد شاهنشاهی به نام‌های لشکری و بابایی که خودشان را ستون شاه کرده بودند، تا به او آسیبی نرسد، کشته شدند. چون در آن لحظه در مجلس سنا جلسه‌ای برقرار بود، من با عجله به داخل مجلس رفتم تا ببینم در آنجا چه اتفاقی می‌افتد. شریف‌امامی، رئیس مجلس وقت، دکتر سعید مالک را به جای خود نشاند و به همراه علی دشتی، سپهبد امیراحمدی، تیمسار یزدان‌پناه و پروفسور جمشید اعلم ـ از آنجا برگشتند. علی دشتی در پارلمان بر روی صندلی خود نشست و گفت: به جان اعلیحضرت سوءقصد شد، اما به خیر گذشت و ایشان جان سالم به در بردند. یکی دیگر از افراد بانفوذ مجلس سنا، تیمسار سپهبد احمد امیراحمدی بود. او املاک زیادی داشت. مثل این که یک بار یک مأمور مالیات پیش او بود تا مالیات بگیرد، نه تنها موفق نشده بود، بلکه از او کتک هم خورده بود. وقتی این موضوع را به شاه اطلاع دادند، او گفته بود لازم نیست از او مالیات بگیرید. اما پس از آن که سپهبد امیراحمدی براثر ابتلا به بیماری سرطان درگذشت، شاه به مأموران مالیاتی دستور داد مالیات‌های دریافت نشده را اخذ کنند. تیمسار یزدان‌پناه هم در مجلس سنا نفوذ بسیاری داشت. روزی که قرار بود به مجلس سنا بیاید، از صبح به گارد مجلس دستور می‌دادند که وقتی تیمسار یزدان‌پناه آمد، سریع صف ببندید و ایست، خبردار بگویید و سلام نظامی ادا کنید. تا وقتی تیمسار به طبقه بالای ساختمان نرفته باشد، هیچ کس اجازه استفاده از آسانسور را ندارد! پسرش هم از مقربین دربار بود و در اداره محرمانه‌ای که هیچ کس اجازه ورود به آنجا را نداشت کار می‌کرد و اطلاعات و اخبار بدون سانسور و صحیح را به شاه گزارش می‌داد. نامه‌رسان‌های مجلس سنا هم اجازه ورود به آن محل را نداشتند و نامه را دم در تحویل می‌دادند و می‌رفتند.

آیا سناتورها طرح ارائه می‌دادند؟
بله، ابتدا طرح آن‌ها پس ازتصویب مجلس سنا به مجلس شورای ملی فرستاده می‌شد و پس از تأیید، تصویب می‌شد. در غیر این صورت آن طرح قابل اجرا نبود. آن‌گونه که در آن زمان شنیده بودم ـ در واقع من اطلاع دقیقی ندارم این گونه شایع بود ـ یک مجلس سری و غیر علنی وجود داشت و اشخاصی همچون علی دشتی، دکتر منوچهر اقبال، امیر اسدالله اعلم، سردار فاخر حکمت و... عضو آن بودند. اعضای آن محدود به چند نفر بود و افراد خاصی عضو آن بودند. طرح‌ها و لوایح پیشنهادی، ابتدا به آن محفل فرستاده می‌شد، چنانچه آنها به صلاح می‌دانستند، پس از تأیید، به اطلاع شاه می‌رسید. پس از تأیید شاه، طرح‌ها و لوایح مورد نظر را به وزارتخانه مربوطه می‌دادند و پس از آن در مجلس علنی شده و به صورت قانون درمی‌آمد. اما در صورت تأیید نشدن، اصلاً به مجلس نمی‌فرستادند.

لطفاً بفرمایید سناتورهای خانم از چه سالی به مجلس سنا راه یافتند و عملکردشان چه بود؟
از سال 1342 تا انحلال مجلس سنا، پنج سناتور خانم به نام‌های دکتر مهرانگیز منوچهریان(15)، دکتر شمس‌الملوک مصاحب(16)، هاجر تربیت(17)، زهرا نبیل(18) و شوکت ملک جهانبانی(19) (عمه همسر شاهپور غلامرضا، برادر شاه) به مجلس سنا راه یافتند. از بین آنها فقط خانم مهرانگیز منوچهریان به مجلس سنا طرح ارائه کرد. به همین علت نام او بر سر زبان‌ها افتاد. محتوای طرح او این بود که یک خانم بتواند بدون اجازه همسر خود به مسافرت خارج از کشور برود. 40 ـ 45 نفر از سناتورها این طرح را امضا کرده بودند. اما شریف امامی رئیس مجلس سنا با این طرح مخالفت کرد و به او گفت: این طرح را اصلاً مطرح نکنید، چون ایران مملکت اسلامی است و با ممالک دیگر تفاوت دارد. خانم منوچهریان در اعتراض به شریف امامی گفت: چون تعداد بسیاری از آقایان سناتور طرح من را امضا کرده‌اند، شما مجبور هستید این طرح را طبق اساسنامه داخلی مجلس سنا مطرح کنید تا در صورت تأیید از سوی سناتورها، به تصویب برسد و در غیر این صورت رد شود، اما نمی‌توانید طرح را اصلاً قرائت نکنید. شریف امامی پاسخ داد: این موضوع در ایران اصلاً قابل طرح نیست. به این ترتیب با هم بحث کردند و خانم منوچهریان گفت: من از مجلس بیرون می‌روم. شریف امامی هم به او گفت: خواهش می‌کنم از مجلس بیرون بروید و به این ترتیب او را از مجلس سنا اخراج کرد و این آخرین دوره سناتوری منوچهریان بود. اما سایر سناتورهای خانم تا پایان ستمشان، در مجلس سنا حضور داشتند.

حجاب سناتورهای خانم چگونه بود؟
همه آنها در داخل و بیرون از ساختمان مجلس سنا، کت و دامن و در زمستان به دلیل باران و سرما و... کت یا پالتو می‌پوشیدند. اما در هر صورت حجاب نداشتند.

نمایندگان مجلس شورای ملی و سناتورهای مجلس سنا از چه امکاناتی برخوردار بودند؟
آنها که از مشاغل مختلف بودند، هنگام اشتغال در مجلس،‌ فقط از مجلس حقوق می‌گرفتند و امکانات خاصی از قبیل حق مسکن و یا ماشین دولتی در اختیار نداشتند. البته ماشین شخصی یا راننده شخصی داشتند، ولی فقط رئیس مجلس ماشین و راننده دولتی در اختیار داشت نمایندگان پس از بازنشستگی، طبق شغل قبلی خود حقوق می‌گرفتند و دیگر از مجلس حقوق نمی‌گرفتند. مثلاً آقای حسین‌علی کمالی هدایت معروف به نصرالملک، وزیر پیشه و هنر، پس از بازنشستگی برای ریاست بر انتخابات برگزیده شد و پس از انجام انتخابات، در مقام سفیرکبیر دربار پاپ به رم رفت. در آنجا فوت شد و جنازه‌اش را به ایران آوردند. پس از آن من حقوق بازنشستگی او را از وزارتخانه مربوطه می‌گرفتم و به همسرش تحویل می‌دادم. به همین علت از این موضوع اطلاع دقیق دارم.

جلسه‌های مجلس سنا در کدام ساختمان تشکیل می‌شد؟
ابتدا جلسات هر دو مجلس در پارلمان مجلس شورای ملی سابق، بهارستان، برگزار می‌شد، اما چون مجلس گنجایش نداشت، جلسات علنی هر دو مجلس با هم تشکیل نمی‌شد. یک روز مجلس شورای ملی و روز دیگر مجلس سنا جلسه داشت. تا این که تقی‌زاده به ریاست مجلس سنا منصوب شد و دستور داد مجلس سنا را به مکان دیگری منتقل کنند. نخست تصمیم گرفتند، پارک شهر سنگلج را که مدت زیادی از ساخت آن نمی‌گذشت، خراب کنند و ساختمان مجلس سنا را در آنجا بنا کنند. اما سپهبد امان‌الله جهانبانی، در مجلس با آن تصمیم مخالفت کرد و گفت: اغلب آقایان به خارج از کشور مسافرت کرده‌اید و اطلاع دارید که در آنجا پارک زیاد است. اکنون یک پارک در تهران ساخته‌اید،‌ می‌خواهید این را هم از مردم بگیرید و مجلس سنا بسازید؟ خوب ساختمان دیگری را برای این کار در نظر بگیرید. بالاخره پس از رأی‌گیری، تصویب شد که به آنجا نروند. پس از آن تصمیم گرفتند مجلس سنا را به ساختمان فرهنگ استان تهران که اداره تقریباً کوچکی در خیابان قوام‌السلطنه (سی تیر فعلی) و در کنار موزه ایران باستان بود و ساختمان وزارت امور خارجه در شمال آن یعنی در باغ ملی قرار داشت، منتقل کنند. بالاخره آن اداره را به ساختمانی در نبش خیابان سپه (امام خمینی فعلی) که تقریباً مقابل موزه ایران باستان بود، انتقال دادند. بعد از آن که میز یکی از کارمندان به نام سرمدی را به آنجا بردند و قرار شد مجلس سنا به آنجا منتقل شود، هواپیمای شاهپور علیرضا سقوط کرد و ناپدید شد. یک چوپان جسد او را در کوه‌های لشگرک پیدا کرد و موضوع را اطلاع داد. سپس تقی‌زاده و معتصم‌السلطنه فرخ به دربار رفتند و از مادر شاهپور علیرضا اجازه گرفتند تا کاخ پسرش را که بدون استفاده مانده بود، به مجلس سنا بفروشد. آنها پذیرفتند و اسباب و وسایل کاخ را تخلیه کردند. اما فرش و مقداری از وسایل در کاخ باقی ماند. پدرم که کاخ‌دار مجلس سنا بود، کاخ را تحویل گرفت و مجلس سنا به آنجا منتقل شد. زیرزمین آن تعدادی اتاق داشت که اداره‌ها به آنجا منتقل شد. طبقه اول آن چهار اتاق و یک سالن بزرگ داشت که اتاق کمیسیون‌ها بود و تعدادی مبلمان آنجا بود که سناتورها روی آن می‌نشستند. طبقه دوم هم مانند طبقه اول چهار اتاق و یک سالن بزرگ داشت که جلسه‌های علنی در آنجا تشکیل می‌شد. جلسه‌ها چند سال در کاخ به همین منوال تشکیل می‌شد، بعد اجازه ساخت و ساز گرفتند. کاخ را به شرکت ساختمانی سیوند کنترات دادند، و کارمندان را به بخش دیگری که اتاق‌های کوچک داشت، منتقل کردند. کاخ توسط آن شرکت تخریب و ساختمان جدید ساخته شد. بخشی از آن ساختمان مربوط به کمیسیون‌ها و پارلمان بود. یک قسمت دیگر را در شمال کاخ ساختند که به کارکنان و کارمندان مربوط بود. همه اداره‌ها مانند تندنویسی، دفتر، حسابداری،‌ کارگزینی و بایگانی را جداگانه به اتاق خودشان فرستادند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تأسیس جمهوری اسلامی، جلسه‌های اولیه مجلس شورای اسلامی در آنجا تشکیل شد و اکنون هم جلسات مجلس خبرگان رهبری در آن مکان برگزار می‌شود. جلسه‌های مجلس شورای ملی از ابتدا در ساختمان قدیمی مجلس شورای ملی ـ بهارستان ـ تشکیل می‌شد. در واقع پشت مجلس شورای ملی کوچه بود. اما بعدها به خیابان تبدیل شد. همه منازل اطراف مجلس سابق را خریداری کردند و ساختمان جدید را بنا کردند. دوباره خانه‌های طرف دیگر مجلس را هم خریداری کردند و اکنون، تا محدوده بیمارستان شفا جزء مجلس شورای اسلامی شده است. با پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 همه برنامه‌ها از جمله جلسه شورای عالی انقلاب در آنجا تشکیل شد و قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران در ساختمان مجلس سنای سابق تصویب شد. هنگامی که جلسه مربوط به تصویب قانون اساسی تشکیل شد، دیوار آهنی ساختمان مجلس سنا را که با شاسی برقی بالا و پایین می‌رفت، پایین آوردند. رئیس آن جلسات مرحوم آیت‌الله منتظری بود. و شهید آیت‌الله بهشتی نایب‌رئیس بود و بیش از سایر افراد، مجلس را اداره می‌کرد. پس از تصویب قانون اساسی، مجلس شورای اسلامی در همان ساختمان تشکیل شد و آیت‌الله هاشمی رفسنجانی به ریاست مجلس شورای اسلامی انتخاب شد. همان موقع بود که به کار دعوت شدم و به ریاست دایره صندوق امور مالی ـ حسابداری ـ منصوب شدم.

دیدگاه کشورهای خارجی درباره عملکرد مجلس شورای ملی و مجلس سنا چه بود؟
درباره دیدگاه کشورهای خارجی راجع به مجلس شورای ملی و مجلس سنا اطلاعی ندارم. فقط می‌دانم یک روابط دیپلماتیک مرسوم و ملاقات‌هایی برقرار بود.

علاوه بر جلسات قانونگذاری، در مجلس شورای ملی و مجلس سنا چه مراسم دیگری برگزار می‌شد؟
شاه هر سال در روز 14 مهر که کار مجلس آغاز می‌شد و سناتورها از مرخصی می‌آمدند در دو مراسم جداگانه مجلس سنا و مجلس شورای ملی را افتتاح می‌کرد. مجلس شورای اسلامی، هیئت رئیسه مجلس سنا هم سالی یک بار انتخاب می‌شد. اما چون افتتاح دو مجلس در دو مراسم جداگانه برای شاه مشکل بود، به دستور او اعضای مجلس شورای ملی سابق به مجلس سنا می‌آمدند تا مراسم افتتاحیه در یک مکان انجام شود. از وقتی که قرار شد هر دو مجلس با هم افتتاح بشود، دیوار آهنی را پایین می‌آوردند تا محوطه مجلس بزرگ‌تر شود. اما پس از انحلال مجلس سنا و تشکیل مجلس شورای اسلامی در سال 1357، چون تعداد نمایندگان بیشتر از سابق بود، دیوار آهنی همیشه پایین بود. آن دیوار تا موقعی که بازنشسته شدم در آنجا وجود داشت. اما از وجود و کاربرد آن در سالهای اخیر اطلاعی ندارم. 24 ساعت پیش از شروع افتتاح مجلس، گارد مخصوص از دربار می‌آمد و پارلمان مجلس را تحویل می‌گرفت. فقط افرادی که اسامی آنها به ساواک رفته بود و در آنجا تأیید شده بود که سوءپیشینه ندارند، برایشان کارت صادر می‌شد و اجازه داشتند در قسمت پارلمان مجلس سنا رفت و آمد کنند. یکی دو سال در آن مراسم شرکت کردم. اما چون می‌دیدم هر سال باید برای کرایه فراک(20) که همه مدعوین، حتی سفیران خارجی هم باید می‌پوشیدند، به خیابان فردوسی بروم، سپس لباس را به لباسشویی ببرم و صبح روز بعد آماده شوم و با تاکسی به مجلس سنا بروم، در سال‌های بعد به آنها گفتم خیلی ممنونم، دیگر به من کارت دعوت ندهید. در روز افتتاح مجلس، در میدان اسب‌دوانی که در انتهای خیابان نیروی هوایی ـ قصر فیروزه (خیابان پیروزی فعلی) بود، 7 ـ 8 رأس اسب تزیین شده را به کالسکه مخصوصی که کشیده و بلند بود و گنجایش 5 ـ 6 نفر را داشت، می‌بستند و با تشریفات روبه‌روی کاخ مرمر که در اصل در خیابان کاخ (فلسطین فعلی) بود و به آن کاخ ملکه مادر می‌گفتند، می‌آوردند. شاه و فرح و چند نفر از خواهرها و برادران شاه در صورت تمایل، با آنها می‌رفتند. چون کاخ مرمر به مجلس سنا نزدیک بود، 4 ـ 5 قراول که لباس‌های معمول تشریفات با دکمه‌های زرد رنگ به تن داشتند و کلاههایی که با پر تزیین شده بود بر سر می‌گذاشتند، به دنبال کالسکه می‌دویدند و هنگام توقف کالسکه مقابل پله‌های مجلس سنا می‌ایستادند. موقعی که شاه و فرح از کالسکه پیاده می‌شدند، هیئت رئیسه مجلس سنا یک طرف پله‌ها و هیأت رئیسه مجلس شورای ملی طرف دیگر آن می‌ایستادند و از شاه استقبال می‌کردند و او را از پله‌ها به طبقه بالا می‌بردند. در آن طبقه دو اتاق یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ بود. کلید اتاق سمت راست که اتاق شاه بود، در دست پدرم بود، و فقط او اجازه داشت که به آن اتاق رفت و آمد کند. حتی رئیس مجلس هم با پدرم نمی‌توانست به آن اتاق وارد شود. پدرم اتاق را برای شاه مرتب می‌کرد. شاه در اتاقش استراحت می‌کرد. همیشه از کاخ وسایل چای می‌آوردند و چون برقی بود، سوییچ آن را به برق می‌زدند و او چای نعناع می‌خورد. پیش از شروع مراسم، هرمز قریب ـ رئیس تشریفات دربار که اصلیت گرکانی داشت، اما در تهران به دنیا آمده و بزرگ شده بود ـ مهمان‌ها را به داخل سالن دعوت می‌کرد و هیئت رئیسه هر دو مجلس، سناتورها، نماینده‌ها، وزرای سابق و همکاران و نماینده‌های سفارتخانه‌ها در جایگاه خودشان در پارلمان، یعنی صندلی‌هایی که شماره داشت و نام و نام خانوادگی سناتورها روی آن نوشته شده بود، می‌نشستند. اعضای سفارتخانه‌ها هم در جایگاه مخصوص خود مستقر می‌شدند. سایر مهمان‌ها در طبقه بالا که جایگاه تماشاچیان بود، می‌نشستند و در آنجا مکانی نیز برای سفیران سفارتخانه‌ها بود. پس از آن هرمز قریب، رئیس تشریفات دربار، در را باز می‌کرد و می‌گفت: اعلیحضرت همایونی، شاهنشاه آریا مهر. همه به احترام شاه می‌ایستادند و او را تشویق می‌کردند. شاه و فرح وارد می‌شدند و خواهر و برادرهای او در دو طرف آنها می‌ایستادند. یکی دو نفر ارتشی هم در آنجا حضور داشتند. آن اواخر یکی دو ارتشبد هم اضافه شده بود. اوایل ما اصلاً ارتشبد و از سپهبد بالاتر نداشتیم. بعدها اضافه شد. نخستین ارتشبد، عبدالله هدایت(21)، عموی حسنعلی کمال هدایت، بود که چند دوره وزیر جنگ بود. پس از آن در ارتش کمیسیون کردند و تصمیم گرفتند درجه سپهبدی را اضافه کنند. او با ارتشبد آریانا می‌ایستاد و محمدرضا شاه نطق افتتاحیه را قرائت می‌کرد.

محمدرضا شاه در نطق افتتاحیه چه گفت؟
«من به میمنت و مبارکی این مجلس را افتتاح می‌کنم و از اوضاع آن رضایت دارم و...» پس از افتتاح مجلس، اگر شاه حوصله داشت دوباره در اتاقش 10 دقیقه استراحت می‌کرد و چای نعناع می‌خورد و با همان کالسکه‌ای که آمده بود به دربار برمی‌گشت. در غیر این صورت خداحافظی می‌کرد و مستقیم به دربار می‌رفت. آن موقع اجازه داشتند از حاضرین با چای و شیرینی پذیرایی کنند. وقتی شاه در مقابل کاخ مرمر از کالسکه پیاده می‌شد، تا مراسم افتتاح مجلس در سال بعد از آن کالسکه استفاده نمی‌شد. شاه با کالسکه به جایی نمی‌رفت. بعد از واقعه قصد ترور محمدرضا شاه در کاخ مرمر، برای او در نیاوران کاخ ساختند. هنگام افتتاح مجلس سنا چون کاخ مرمر به مجلس سنا نزدیک بود، او را با هلیکوپتر یا اتومبیل به کاخ مرمر می‌آوردند و به وسیله کالسکه‌ای که از انتهای خیابان دوشان‌تپه ـ میدان اسب‌دوانی فعلی ـ به کاخ مرمر می‌آمد او را به مجلس سنا می‌بردند و پس از افتتاح مجلس به نیاوران می‌رفت.
عبدالحسین فرمانفرما املاک بسیاری داشت. در خیابان پاستور جایی بود که از آن آب قنات ـ به آن قنات فرمانفرما می‌گفتند ـ می‌آمد و به سر آب فرمانفرما نیز معروف بود. او باغ بسیار بزرگی هم داشت. شمال آن از ابتدای خیابان حشمت‌الدوله در خیابان پهلوی سابق (ولیعصر فعلی) تا خیابان 30 تیر بود. جنوب آن از میدان باغ شاه قبلی تا خیابان پهلوی سابق (ولیعصر فعلی) بود و به پایین‌تر از آن خیابان امیریه می‌گفتند. شرق آن از خیابان پهلوی سابق، چهارراه سپه سابق (امام خمینی) تا خیابان حشمت‌الدوله بود. غرب آن از خیابان حشمت‌الدوله تا روبه‌روی میدان باغ شاه در خیابان 30 متری (کارگر) می‌رسید. خیابان حشمت‌الدوله را به نام حشمت‌الدوله والاتبار، برادر ناتنی دکتر محمد مصدق نامگذاری کرده بودند. منزل آن دو برادر روبه‌روی هم بود. اما پس از سقوط هواپیمای شاهپور علیرضا نام آن خیابان را به نام او تغییر دادند. این خیابان شرقی ـ غربی بود و ابتدای آن در خیابانی بود که آن موقع به آن پهلوی پایین (ولیعصر) می‌گفتند و غرب آن خیابان 30 متری بود که اکنون به آن خیابان کارگر می‌گویند و به ادامه آن خیابان که آسفالت نبود، حشمت‌الدوله خاکی می‌گفتند. وقتی رضا شاه بر تخت سلطنت نشست، قسمت زیادی از املاک فرمانفرما را ضبط کرد و تعدادی کاخ در آنجا ساخت و هر یک از آنها را به فرزندانش غلامرضا، علیرضا، عبدالرضا، اشرف و شمس واگذار کرد. داخل کاخ‌ها، کاخ در کاخ بود. کاخ اختصاصی رضاشاه، در ضلع جنوبی خیابان فرمانفرما، کاخ ملکه مادر که به آن کاخ مرمر می‌گفتند در وسط خیابان کاخ و با سنگ مرمر ساخته شد. اما این که چه استفاده‌ای از آن می‌شد،  اطلاعی ندارم. چون کاخ مرمر بزرگ بود، سه ـ چهار کاخ در آنجا ساختند. ملکه ـ مادر شاه ـ در یکی از کاخ‌ها ساکن بود. در یک بخش آن دفتر مخصوص شاه بود که  اداره‌های آن در طبقه پایین (زیرزمین) واقع بود. در بخش دیگر دفتر فرح بود و بخش دیگر آن متعلق به روزنامه شاهنشاهی بود. رضاشاه بعدها در خیابان کاخ سابق (فلسطین فعلی) یک چهارراه معروف به سر در سنگی ساخت. خیابان کاخ یک سره بالا می‌آمد. یکی هم خیابان پاستور. آن چهارراه 4 در بزرگ داشت. دفتر مخصوص شاه، روبه‌روی کاخ اختصاصی‌اش بود. سرهنگ آیرانلو هم در آنجا امور دفتر را انجام می‌داد. منزل محمدعلی نظام مافی‌ ـ پسر ارشد عبدالحسین فرمانفرما که بعدها سناتور شد ـ پشت کاخ اختصاصی و سلطنتی رضاشاه، در یک فلکه کوچک، بود. در بالای کاخ که دیگر کاخ‌های سلطنتی در آنجا نبود، چهارراهی بود که منزل دکتر محمد مصدق سمت راست آن بود و منزل حشمت‌الدوله والاتبار ـ برادر ناتنی‌اش ـ روبه‌روی آن بود. مدرسه ایران ـ سوئیس و سفارت کره هم در خیابان کاخ قرار داشت. کاخ اختصاصی رضاشاه، غلامرضا، عبدالرضا و کاخ مرمر در یک محوطه واقع بود. کاخ اختصاصی شاه کنار خیابان فرمانفرما بود، بالای کاخ اختصاصی رضاشاه کاخ شمس ـ همسر پهلبد، پسر عمویش ـ بود که ورودی آن در خیابان حشمت‌الدوله قرار داشت. وقتی رضاشاه بر سر کار آمد، به افراد اجازه نداد نام پهلوی برای خود انتخاب کنند. بستگان او نام پهلوان و پهلبد را برای خود انتخاب می‌کردند. وجه تسمیه سر در سنگی این بود که سر در کاخ را با سنگ ساخته بودند. آن موقع در ایران کارخانه سنگبری وجود نداشت. ایتالیا سنگ می‌برد و خاک سنگ را خمیر می‌کرد و به رنگ‌های مختلف کرم، مشکی، سبز یشمی رنگ می‌زد و در جعبه می‌گذاشت و به ایران می‌فرستاد. سنگ‌های ساختمان مجلس سنا را هم به سفارش ایران از ایتالیا آوردند. اما وقتی محمدرضا با فوزیه ازدواج کرد،‌ پدرش در کاخ اختصاصی خود یک کاخ برای او درست کرد. آنجا بزرگ بود و 3 کاخ داشت. چون آنها 6 ـ 7 ـ 8 خواهر و برادر بودند، او در سعدآباد برای محمود و احمد و... کاخ ساخت.
جشن «عید نوروز» یکی دیگر از مراسمی بود که در مجلس سنا برگزار می‌شد. در نخستین روز فروردین، ابتدا سناتورهای مجلس سنا ـ که مسن‌تر از افراد دیگر بودند ـ سپس نمایندگان مجلس شورای ملی، وزرا و نمایندگان اصناف و... برای تبریک سال نو به دیدار محمدرضا شاه می‌رفتند و پس از بازگشت از دربار به دیدار سناتورهای مجلس سنا می‌رفتند و با شیرینی و میوه‌های دست‌چینی که بیشتر از میوه‌فروشی بزرگی در خیابان دروازه دولت، روبه‌روی بیمارستان امیراعلم که میوه‌هایش معروف بود، تهیه می‌شد، پذیرایی می‌شدند.
به یاد دارم در سال 1344 کمیسیونی مشترک از مجلس سنا و مجلس شورای ملی برای اعطای لقب آریامهری به محمدرضا شاه پهلوی تشکیل شد و پس از تصویب آن از سوی وزرا و معاونین، در پایان مراسم جشنی برپا شد و از آن پس به او اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر می‌گفتند.
علاوه بر آن، مجلس سنا در سال 1336 یا 1337 (دقیق یادم نیست) وزرای فرهنگ (آموزش و پرورش فعلی) همه کشورها را به مراسمی که در رابطه با فرهنگ دنیا بود،‌ دعوت کردند. آن موقع مهندس جعفر شریف امامی هنوز به ریاست مجلس سنا منصوب نشده بود. اما اشرف پهلوی او را به عنوان رئیس کمیسیون آن جشن انتخاب کرد. و پسر یکی از برادران بوشهری هم به معاونت انتخاب شد. بعدها یکی از آنها با اشرف پهلوی ازدواج کرد. پس از آن که کمیسیون‌ها در اتاق‌ها تشکیل شد، در آخرین روز مراسم، جشن خداحافظی گرفتند و پس از پذیرایی با بستنی و آب میوه، ختم جلسه اعلام شد.
هر سال در روز 14 مرداد در مجلس شورای ملی به مناسبت سالروز نهضت مشروطیت، در بهارستان جشن می‌گرفتند و از مدعوین با پسته و میوه پذیرایی می‌کردند. در مجلس سنا هم جشن مشروطه را جداگانه برگزار می‌کردند. مدعوین با سیگار، و آبمیوه‌هایی که با سفارش مجلس سنا از قنادی یاس ـ که بهداشت را رعایت می‌کرد ـ در بهارستان تهیه می‌شد، پذیرایی می‌شدند.

مجلس سنا چند اداره داشت؟
اداره قوانین، اداره تندنویسی، اداره بایگانی، اداره حسابداری، اداره ملزومات و بازرسی، کتابخانه، اداره دفتر و کارگزینی. اواخر کار مجلس سنا، چند اداره از جمله بهداری به آن اضافه شد. دکتر علی مداوی را که تنها پزشک بهداری بود و سناتورها را معالجه می‌کرد ـ مطب‌اش در خیابان شریعتی، خیابان حقوقی بود ـ به ریاست بهداری انتخاب کردند.

اداره‌های مذکور در کدام ساختمان واقع بودند و چگونه مدیریت می‌شدند؟
اداره‌های مجلس سنا، در ابتدای تأسیس مجلس سنا، در ساختمان شماره 5 مجلس شورای ملی ـ بهارستان ـ قرار داشت. اما آنجا ظرفیت بعضی از اداره‌های مجلس سنا را نداشت. بنابراین، آن اداره‌ها به طور مشترک در ساختمان مجلس شورای ملی قرار داشتند. به عنوان مثال، اداره تندنویسی هر دو مجلس در یک اتاق و اداره قوانین هر دو مجلس در اتاق دیگر به کار مشغول بودند. اداره‌های مجلس سنا یک رئیس کل ـ رئیس دفتر ـ داشت و رئیس امور اداری و مالی زیر نظر او کار می‌کرد. در واقع هر اداره یک رئیس داشت. اما همه رؤسا تابع رئیس امور اداری و مالی مجلس سنا بودند. در سال 1333 بهنام (عمادالملک) رئیس کل بود. پس از فوت او، با وجود آن که کارمندان مجلس سنا و دو معاونش برای انجام پست او توانایی داشتند، فخرالدین وفا ـ در وزارت دارایی رئیس کمیسیون ارز بود و بازنشسته شده بود ـ را با پارتی‌بازی در زمان ریاست صدرالاشراف، به جای او انتخاب کردند.

لطفاً رؤسای اداره‌های مجلس سنا را معرفی بفرمایید.
ابتدا سیدعلی دانش‌پژوه، رئیس اداره قوانین بود. پس از این که بازنشسته شد، نصرالله لسانی با مدرک لیسانس، به ریاست آن اداره برگزیده شد و تا سال 1357 در آن سمت باقی بود.
ابتدا رئیس اداره تندنویسی محمد همدمی بود. او بازنشسته شد و درگذشت. محمدجعفر اسلامی که لیسانس معقول و منقول داشت، به جای او منصوب شد.
رئیس اداره بایگانی، ناصر احمدی بود و زیرنظر رئیس دفتر و امور مالی کار می‌کرد.
ابتدا عبدالله سررشته‌دار رئیس اداره حسابداری بود. پس از آن که به درخواست خود، بازنشسته شد، هوشنگ مختاری ـ معاون او ـ رئیس آن اداره شد. پس از مدتی، او را بازنشسته کردند و محمد شیخ‌الاسلامی رئیس اداره حسابداری شد.
از آغاز تا پایان کار مجلس شنا، علی آبتین با آن که سود نداشت، رئیس اداره ملزومات و بازرسی بود. چون با ساواک ارتباط داست، پس از این که بازنشسته شد، او را به کار دعوت کردند. گویا او پیش از افتتاح مجلس، اسامی افراد را برای تأیید به ساواک می‌فرستاده است.
ابتدا مرحوم عباس زریاب خویی رئیس کتابخانه مجلس سنا بود (1328 ـ 1334). پس از این که ایشان برای ادامه تحصیل به آلمان سفر کرد، کیکاوس جهانداری تا سال 1357 رئیس کتابخانه بود، و دکتر زرین‌کوب و دکتر شفیعی کدکنی با کتابخانه مرتبط بودند.
ابتدا بهنام (عمادالملک) رئیس اداره دفتر بود. پس از فوت او، فخرالدین وفا به ریاست منصوب شد.

وظیفه اداره دفترچه بود؟
تا سال 1352 ـ 1353 رئیس دفتر دو معاون داشت. یکی از آنها در کارگزینی کار می‌کرد و دیگری کارهای دفتری را آماده می‌کرد و به رئیس تحویل می‌داد و رئیس دفتر آن را به رئیس مجلس می‌داد تا امضا کند. در اداره دفتر به نامه‌هایی که برای اداره‌ها و وزارتخانه‌ها و افراد خارج از اداره نوشته و رد و بدل می‌شد، رسیدگی می‌کردند. رئیس اداره دفتر، امور دفتری و کارهای مربوط به رئیس مجلس را انجام می‌داد و احکام را برای امضا نزد رئیس مجلس می‌برد و می‌آورد. رئیس حسابداری هم بودجه مجلس را تهیه می‌کرد و برای تصویب به رئیس مجلس می‌سپرد تا سال 1352 ـ 53 کارگزینی و دفتر در هم ادغام بودند. تا این که بهنام (عمادالملک) رئیس دفتر فوت کرد. براساس حکم، فخرالدین وفا زنجانی، به طور هم‌زمان رئیس امور مالی و رئیس دفتر شد. از آن پس فقط او رابط بین رئیس مجلس و کلیه ادارات به جز اداره قوانین شد. در واقع کارهایی که به رئیس مجلس مربوط می‌شد و او باید امضا می‌کرد، به وسیله رئیس امور اداری و مالی انجام می‌شد. غیر از او، رئیس اداره قوانین نیز با رئیس مجلس ملاقات می‌کرد. دیگر هیچ کس اجازه نداشت با رئیس مجلس مذاکره و صحبت کند. اما اگر فردی برای انجام کار خصوصی از رئیس مجلس وقت ملاقات می‌خواست و او موافقت می‌کرد، با اجازه رئیس کل به دیدار رئیس مجلس می‌رفت. البته گاهی هم رئیس مجلس افراد را احضار می‌کرد. مثلاً وقتی من رئیس فروشگاه مجلس سنابودم، مهندس جعفر شریف امامی ـ رئیس مجلس وقت ـ راننده‌اش را به فروشگاه می‌فرستاد تا کالاهایی از جمله قند بلژیکی، شکر، روغن مازولا، برنج و ماهی را تهیه کند و به منزل او ببرد. یک بار من را احضار کرد. وقتی نزد او رفتم، به من گفت: چون منزل من یک مقدار بی‌بند و بار شده، هر وقت کالایی به آنجا می‌فرستی، خودت صورت آن را برای من بیاور تا ملاحظه کنم. از آن به بعد، صورت اجناس را یادداشت می‌کردم و برای رفتن پیش شریف‌امامی، از فخرالدین وفا اجازه می‌گرفتم و به او می‌گفتم: مهندس شریف امامی این لیست را از من خواسته‌اند. اگر شما برایشان می‌برید، ببرید. در غیر این صورت خودم ببرم. می‌گفت: نه، خودت ببر. اوضاع به همین منوال بود تا این که سیدجلال‌الدین شادمان به سناتوری منصوب شد و به عنوان کارپرداز اول از طرف سایر سناتورها انتخاب شد و با فخرالدین وفا زنجانی که رئیس دفتر بود و مجلس را قبضه کرده بود، دچار مشکل شد. چون هیچ کدام از اداره‌ها بدون اجازه رئیس دفتر، جرأت نداشتند با رئیس مجلس دیدار کنند، شادمان اداره کارگزینی و دفتر را از هم تفکیک کرد. قدرت فخرالدین وفا را کاهش داد و از او که رئیس دفتر بود، خواست فقط بر کارهای دفتر نظارت کند. پس از این که رئیس حسابداری بازنشسته شد، شادمان فرد دیگری به نام محمد شیخ‌الاسلامی را به جای او منصوب کرد. پس از مدتی حسابداری تفکیک شد. شادمان در آن زمان مقداری به کارهای مجلس سنا سر و سامان داد و سعی داشت کارها را قانونمند کند که نسبتاً موفق شد.

وظیفه اداره قوانین چه بود؟
پس از این که هر وزارتخانه لوایج وزرا و طرح‌های سناتورها را به اداره قوانین می‌برد و افرادی که در قسمت چاپ و تکثیر بودند، آن را چاپ می‌کردند (رئیس اداره چاپ و تکثیر محمدمهدی مشیری بود)، رئیس اداره قوانین آنها را بین سناتورها توزیع می‌کرد. پس از بحث راجع به لوایح 1 ـ 2 ـ 3 فوریتی، آن را به کمیسیون مربوطه می‌فرستادند. رئیس، نائب رئیس، منشی، مخبر و... آن کمیسیون، قانون را در جلسه علنی تصدیق می‌کردند و به وزارتخانه مربوطه می‌فرستادند.
چون قانونگذاری وظیفه مجلس بود، رئیس اداره قوانین، لوایح، قوانین و طرح‌هایی را که به اداره قوانین ارائه می‌شد، به رئیس مجلس اطلاع می‌داد. رئیس اداره قوانین اجازه داشت هر موقع که بخواهد بابت لایحه و دستور جلسه پیش رئیس مجلس برود. رئیس مجلس با رئیس اداره قوانین ارتباط مستقیم داشت. به او دستور می‌داد که فلان لایحه یا فلان قانون در برنامه امروز باشد یا نباشد یا این که کدام یک در اولویت باشد. پس از ارائه دستور جلسه، رئیس اداره قوانین دستورها را اجرا می‌کرد و همیشه، پس از تشکیل جلسه در مجلس، رئیس اداره قوانین پشت سر رئیس مجلس می نشست. همچنین در اداره قوانین فهرست موضوعی از قوانین درست می‌کردند.

اداره کارگزینی مجلس سنا چگونه نیروی کار مورد نیاز خود را تأمین می‌کرد؟
علاوه بر سفارش سناتورها درباره استخدام افراد، کارگزینی آزمون هم برگزار می‌کرد. البته این در زمان کارپردازی سیدجلال‌الدین شادمان بود که محمدمهدی مشیری را که رئیس چاپخانه بود به ریاست کارگزینی برگزید. ابتدا در روزنامه‌ها آگهی چاپ می‌کردند. این آگهی‌ها بیشتر برای کارهای مخصوصی همچون تندنویسی بود. رئیس یا اداره تندنویسی از افرادی که مدرک لیسانس داشتند، بدون توجه به رشته تحصیلی آنها آزمون می‌گرفت. اگر قبول می‌شدند، آن‌ها را استخدام می‌کردند. به یاد دارم یک بار چند نفر در آزمون تندنویسی قبول شدند و در اداره تندنویسی مشغول به کار شدند. اما پس از این که مدارج بالای دانشگاهی را طی کردند و دکترا گرفتند از مجلس سنا استعفا دادند و رفتند.

وظیفه اداره تندنویسی چه بود؟
چون آن موقع ضبط صوت وجود نداشت، با شروع جلسه مجلس سنا، در دو طرف مجلس 3 ـ 4 نفر تندنویس حضور داشتند و نطق‌های سناتورها را با مداد، تند تند و بدون نقطه می‌نوشتند. به طوری که فقط خودشان می‌توانستند مطالبی را که نوشته‌اند، بخوانند. در آنجا یک نفر مقطع بود. وقتی افراد در حال نوشتن بودند، با مداد بر میز شخص مورد نظر می‌زد و به او تفهیم می‌کرد که ننویسد. به این ترتیب فرد دیگری ادامه مطالب را می‌نوشت. تندنویس‌ها پس از پایان جلسه به اداره تندنویسی می‌رفتند و نوشته‌هایشان را پاکنویس و نقطه‌گذاری می‌کردند و در اختیار ماشین‌نویس‌ها قرار می‌دادند. ماشین‌نویس‌ها مطالب را روی برگه استنسیل تایپ می‌کردند و برای تکثیر به چاپخانه می‌فرستادند.
یک‌بار به دستور سیدحسن تقی‌زاده 100 نسخه از صورت‌جلسه مجلس تکثیر شد. 60 نسخه از آن را به سناتورها دادند و چند نسخه را در اداره تندنویسی بایگانی کردند. بقیه صورت‌جلسه‌های تکثیر شده را برای فروش به روزنامه‌فروشی‌ها دادند. روزنامه‌فروشی‌ها چند دفعه صورت‌جلسه‌های مجلس را برای فروش بردند. اما پس از مدتی به مجلس آمدند و گفتند: مردم این مطالب را خریداری نمی‌کنند. در واقع این موضوع از بی‌علاقگی و بی‌توجهی مردم به مجلس نشان نشان داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در ساختمان مجلس شورای ملی سابق ـ بهارستان ـ دو نفر سناتورها را شناسایی کرده و به مجلس احضار کردند. قرار شد کلیه نمایندگان شورای ملی و سنا از سال 1342 به بعد هر مقدار حقوقی که گرفته‌اند به عنوان جریمه بپردازند. اما عده دیگری از آنها را با استناد به صورت مذاکراتی که در اداره تندنویسی بایگانی شده بود، به اعدام محکوم کردند.
محمدعلی علامه وحیدی(22) یکی از آنها بود. او اهل کرمانشاه بود و پس از درگذشت ظهیرالاسلام، تولیت مسجد سپهسالار ـ شهید مطهری فعلی ـ را به عهده گرفت. پس از آن به سناتوری منصوب شد و در مدح فرح دیبا شعر سرود. فرح در کاخ مرمر دفتر کار داشت. رئیس دفتر به همراه دو، سه کارمند در آنجا کار می‌کردند. او به آنها دستور داد که بنویسند. علامه وحید از این به بعد آجودان شهبانو فرح است. به یاد دارم علامه وحید آن کاغذ را که در دست گرفته بود و به سایر سناتورها نشان می‌داد فقط نشانه یک لقب بود، وگرنه حقوق و مزایایی در کار نبود. یکی دیگر از کارهای او، جعل حدیث بود. یعنی در یک حدیث کذب نعوذبالله دیبا را سید و فرح دیبا را سیده و دختر ـ نوه ـ حضرت فاطمه زهرا (س) معرفی کرده بود و پس از نام‌نویسی در مجلس جهت نطق پیش از دستور درباره این موضوع کرده بود. چون آن موقع اگر سناتورها می‌خواستند پیش از دستور درباره مملکت یا حوزه انتخابیه خود صحبت کنند، باید ثبت‌نام می‌کردند. هنگام دستور زنگ به صدا درمی‌آمد و مجلس رسمیت پیدا می‌کرد.
یکی دیگر از کسانی که اعدام شد، محسن خواجه‌نوری(23) بود. شاید به علت این که او همه زمین‌های پایین گردنه قوچک (زرد بند) ـ روبه‌روی سربازخانه لشکرک بعد از پل رودخانه ـ دست راست ـ یعنی روستای شورک آب را که بعدها از بین رفت، به زور گرفته بود و با شاهپور غلامرضا آنجا را که ساخت و سازهای فراوان و عجیبی شده است، درآوردند.
پروفسور جمشید اعلم(24) یکی دیگر از افراد اعدامی بود. ایشان 4 ـ 5 ـ 6 دوره وکیل مجلس شورای ملی بود و پس از آن سناتور شد. او ریاست بیمارستان امیراعلم در خیابان دروازه دولت را هم به عهده داشت. منزل او نزدیک پارک ساعی بود. پس از حوادث سال 1342 و و دستگیری امام خمینی (ره)، به همراه علامه وحید در مجلس سنا درباره ایشان سخنان توهین‌آمیزی مطرح کرد. پس از پایان سخنرانی از ترس آن که مبادا گرفتار انتقام بشوند از طرف شهربانی برای آنها یک مأمور گذاشتند. آن مأمور همیشه در ماشین کنار آنها می‌نشست.
علاوه بر افراد مذکور، تیمسار سرلشکر ایرج مطبوعی(25) هم بلافاصله پس از پیروزی انقلاب اسلامی اعدام شد. در سال 1313 که رضاشاه دستور کشف حجاب داد، او سرهنگ و نماینده رضاشاه و رئیس ارتش خراسان (مشهد) بود. محمدولی خان اسدی، باجناق محمدعلی فروغی و نایب‌التولیه آستان قدس رضوی بود. او با کشف حجاب مخالف بود و مردم را از آن کار منع کرده و به آنها گفته بود: اگر کشف حجاب کنید، دفعه بعد رضاشاه به شما دستور می‌دهد که همسرانتان را بدون حجاب به خیابان بفرستید. به همین دلیل، او به دستور مطبوعی بازداشت و زندانی شد. به دنبال این ماجرا مردم در مسجد گوهرشاد بست نشستند. مطبوعی وقایع را تلفنی به رضاشاه اطلاع داد و به دستور رضاشاه مسجد گوهرشاد را به توپ بست. در آن روز بسیاری از مردم نیمه جان و زنده را به همراه افرادی که جانشان را از دست داده بودند، در کامیون‌ها ریختند و در بیرون از شهر زنده به گور کردند. به فریاد آنان که می‌گفتند ما زنده هستیم، توجهی نکردند.
هنگامی که محمدرضا شاه از ایران فرار کرد، مطبوعی بارها از بختیار، نخست‌وزیر وقت، تقاضا کرد تا با رفتن او از ایران موافقت کند. او می‌گفت: من کارهای لازم را انجام داده‌ام. می‌گویند فقط باید آقای نخست‌وزیر اجازه بدهد و گذرنامه را امضا کند. به یاد دارم یک بار که در کنار مطبوعی ایستاده بودم، او به بختیار گفت: اجازه بده از ایران بروم، من پیر شده‌ام، مرا می‌کشند. با این که او سرلشکر بازنشسته و هم‌دوره رضاشاه بود و از بدو تأسیس تا انحلال مجلس سنا، سناتور بود، بختیار به او اجازه نداد از ایران خارج شود. به او گفت: نه تیمسار، ما حالا کار داریم. اگر بنا شد برویم، با هم می‌رویم.

آیا در اداره‌های مجلس سنا کارمندان خانم هم به کار مشغول بودند؟
آن اوایل نه. نخستین کارمند خانم در کتابخانه مجلس شورای ملی کار می‌کرد. اما مجلس شورای ملی نماینده خانم نداشت. تا این که در زمان ریاست تقی‌زاده در مجلس سنا، کارمند خانم استخدام کردند. او با استخدام یک خانم موافقت کرد. آن موقع عباس زریاب خویی رئیس کتابخانه (مجلس سنای سابق) بود. اتاق هیئت رئیسه روبه‌روی راهرو قرار داشت. به طوری که وقتی از ماشین پیاده می‌شد، از پله‌ها بالا می‌رفت و از راهرو عبور می‌کرد و به اتاق خود می‌رفت. یک روز تقی‌زاده که می‌خواست به اتاقش برود، متوجه حضور 7 ـ 8 ـ 10 خانم در راهرو شد. همه به او سلام کردند و تقی‌زاده هم متقابلاً سلام کرد و سرش را پایین انداخت و به اتاق خود رفت. من در آن محل حضور داشتم. از مرحوم عباس زریاب خویی پرسید این‌ها چه می‌گویند؟ ایشان گفتند: هیچی. چون به آنها اطلاع دادند که مجلس سنا استخدام می‌کند، آمده‌اند. او گفت: نه نه ما اینجا اصلاً خانم استخدام نمی‌کنیم. بگویید همه بروند.
تا این که مجلس سنا به کاخ قدیمی و سه طبقه شاهپور علیرضا منتقل شد. اتاق کارمندان و آبدارخانه در زیرزمین آنجا قرار داشت. طبقه اول اتاق کمیسیون‌ها بود و در طبقه دوم داخل سالن بزرگی جلسه تشکیل می‌شد. یک اتاق بزرگ نیز در جنب سالن جلسه علنی بود که جلسه‌های غیرعلنی آنجا تشکیل می‌شد. آن اتاق با یک در به پشت محل تشکیل جلسه علنی راه داشت و پشت آن یک اتاق به کتابخانه اختصاص داده بودند. پس از پایان ساخت و ساز در بخشی از آن، پارلمان و در بخش دیگر ادارات مستقر شدند. در طبقه دوم همین قسمت یک سالن وسیع به کتابخانه اختصاص یافت و این دو بخش پارلمان و اداری، به وسیله یک پل با هم در ارتباط و رفت و آمد بودند. از آن موقع خانم‌ها در مجلس سنا استخدام شدند. چون یک خانم را روی پل می‌دیدم که به مجلس سنا رفت و آمد می‌کرد. گفتند آقای دامغانی با عده‌ای از دانشجویان علوم قضایی، اداره فنی قوانین را تأسیس کردند. اما ما از ابتدا تا آخر متوجه نشدیم که آنا در آن اداره چه فعالیتی انجام می‌دادند. فقط اطلاع داریم که آنها خلاصه قوانینی را که از مجلس می‌گذشت، تهیه می‌کردند. آقای دامغانی بلافاصله پس از تأسیس اداره فنی قوانین از مجلس رفت. پس از آن 3 ـ 4 سناتور خانم به مجلس راه یافتند. یکی از آن دانشجویان حقوقی که با آقای دامغانی به مجلس آمده بودند، در مجلس ماند و بقیه رفتند. آنها هم در رشته فضا ادامه تحصیل دادند. وقتی متوجه شدند که کار در مجلس به دردشان نمی‌خورد و در آنجا فسیل می‌شوند، رفتند. فقط دو الی سه نفر به نام‌های قره‌باغی و حبیب‌الله شاملو و اصفهانی در آنجا ماندند. آقای اصفهانی نیز بعدها از آنجا رفت. فقط یک خانم به نام وهابی همراه این دانشجویان بود، که او هم رفت. پس از او خانم اسدنیا در بایگانی به کار مشغول شد. خانم لیلی سرودی کارمند دیگری بود که استخدام شد. از آن به بعد سناتورهای خانم به مجلس سنا وارد شدند. به تدریج تعداد کارمندان خانم بیشتر شد. یک ساختمان را به کتابخانه و سالن مطالعه اختصاص دادند. سناتور سیدجلال‌الدین شادمان دخترش را جهت سر و سامان دادن به امور تخصصی کتابخانه به آنجا معرفی کرد. او دارای دکتری زبان و ادبیات فرانسه از دانشگاه سوربون و فوق‌لیسانس کتابداری بود. او هفته‌ای یک روز در کتابخانه حضور داشت. با نظارت و سرپرستی دکتر زهرا شادمان، چند خانم متخصص کتابداری در آنجا استخدام شدند. در واقع در آن سال‌ها بیشتر، خانم‌ها کارمند کتابخانه بودند. وقتی هما، دخترم دیپلم گرفت و تازه دانشجو شده بود، از خانم شادمان خواهش کردم او را در کتابخانه استخدام کنند. هما پس از پذیرفته شدن در آزمون استخدام، در اسفند سال 1353 در کتابخانه مجلس سنا به کار مشغول شد. او هم‌زمان با اشتغال در کتابخانه، در رشته کتابداری ادامه تحصیل داد.

از جنابعالی خواهش می‌کنم اگر از زندگی روزمره خودتان خاطره‌ای به یاد دارید تعریف بفرمایید.
وقتی در نجاری کار می‌کردم برادران اکبری (حاج حسین، ابراهیم، محمد و محسن) هر کدام در شاه‌آباد سابق یک مغازه مستقل آهنگری و حلبی‌سازی داشتند. چون آنها مذهبی و مسلمان حقیقی بودند، من بیشتر با آنها ارتباط داشتم و در واقع دوستان صمیمی هم بودیم. اما هر اتفاقی در ایران رخ می‌داد، از جمله ترور و... آنها را بازداشت می‌کردند. آنها در منزلشان که در اولین کوچه خیابان خواجه نظام‌الملک، پشت مسجد امام حسین در میدان امام حسین ـ فوزیه سابق ـ قرار داشت، جلسه برگزار می‌کردند. من هم چون به آموزش مسائل دینی علاقه داشتم در جلسه‌های مذهبی شرکت می‌کردم. در آن موقع چند نفر از کسبه و بازاری خیابان شاه‌آباد سابق از جمله آقای خسروی که ساعت‌سازی داشت، حسینعلی آرایش صاحب آرایشگاه مردانه و حریرچیان ـ برادر فطن‌السلطنه مجد ـ در خانه‌هایشان جلسه داشتند. آقای خندق‌آبادی در آن جلسه‌ها سخنرانی می‌کرد. به آن جلسه‌ها علاقمند بودم. به منزل برادر مجد (فطن‌السلطنه) که در خیابان امیریه سابق پل امیربهادر بود، هم می‌رفتم. اما چون با شأن بانیان آن جلسات متفاوت بودم مستمع آزاد در آن جلسه‌ها شرکت می‌کردم. وقتی به مجلس سنا رفتم با عده‌ای از کارکنان و به خصوص خدمتگزاران مجلس سنا برای آنکه پنج‌شنبه شب ما بیهوده نگذرد، برای برگزاری جلسه‌های مذهبی هفتگی، گروه تشکیل می‌دادیم و یک سخنران دعوت می‌کردیم. هر جلسه به نوبت در منزل یکی از ما برگزار می‌شد. اما اگر هر کدام از ما تمایل داشتیم دو سه جلسه پی‌درپی در منزلمان تشکیل می‌شد. قرآن و رحل را در یک جعبه چوبی که دستگیره داشت و خودم آن را ساخته بودم، می‌گذاشتیم. پنجشنبه ظهر به منزل می‌رفتیم و یک پرچم بالای در خانه نصب می‌کردیم، آقایان با رحل و قرآن وارد جلسه می‌شدند. نخستین سخنرانی را که دعوت کردیم، معمم نبود و با لباس شخصی به جلسه می‌آمد. اما پس از مدتی ماجرایی اتفاق افتاد که ما متوجه شدیم او نمی‌تواند پاسخگوی جلسه‌های ما باشد. من چون به برادران اکبری علاقه داشتم، یک روحانی به نام سیدمهدی میردامادی را که از بستگان آنها بود برای سخنرانی در جلسه دعوت کردم. ما در هر جلسه فقط یک صفحه از قرآن را قرائت می‌کردیم. به طوری که یکی از کسانی که در جلسه‌ها شرکت می‌کرد و کم‌سواد بود، به همین روش کلمه‌ها را زمزمه و تکرار کرد تا بالاخره قرآن‌خوان شد.
در روز آخر ماه رمضان در مسجد فاطمیون، ابتدای امیریه که اکنون جزو خیابان ولیعصر شده است، قرار می‌گذاشتیم و نماز ظهر و عصر را به جماعت می‌خواندیم. سپس یک اتوبوس دربست که به آن تهران ترانسفورد می‌گفتند، کرایه می‌کردیم و در شمس‌العماره سوار اتوبوس می‌شدم و به قم می‌رفتیم. پس از رؤیت ماه در آسمان قم، افطار می‌کردیم. یک اتاق برای اقامت در قم اجاره می‌کردیم، و فردا صبح نماز عید فطر را با اقتدا به آیت‌الله نجفی مرعشی اقامه می‌کردیم. یک سال پس از نماز عید به همکارانم گفتم که قصد دارم برای دیدار با آیت‌الله بروجردی (ره) به منزل ایشان بروم. اما چون بعضی از آنها تصمیم گرفته بودند به بازار بروند، با ما نیامدند. ما دو، سه نفری برای رفتن آماده شدیم. سراغ بیت آیت‌الله بروجردی (ره) را گرفتیم و به آنجا رفتیم. نایب‌های ایشان که در بیرونی بیت نشسته بودند، گفتند اگر سؤالی دارید بپرسید، ما پاسخ می‌دهیم. گفتم: نه، من فقط قصد دارم ایشان را زیارت کنم. گفتند: پس سؤال، بی‌سؤال. من هم پذیرفتم. وقتی نایب‌ها از ایشان کسب تکلیف کردند و ایشان اجازه دادند، من برای زیارت ایشان به اندرونی رفتم و دستشان را بوسیدم و از اتاق بیرون آمدم.

جنابعالی در چه سالی ازدواج کردید؟
در سال 1329 ازدواج کردم. ثمره ازدواج ما سه پسر و یک دختر به نام‌های حمید، هما، مجید و سعید است. همسرم در سال 1371 و پسر دوم‌ام در سال 1382 فوت کردند. من در حال حاضر به طور مستقل در طبقه اول ساختمانی که دو فرزندم در طبقه‌های دوم و سوم آنجا ساکن هستند، زندگی می‌کنم.

لطفاً علاوه بر اطلاعاتی که درباره مجلس سنا ارائه فرمودید، اگر از سایر وقایع تاریخی از جمله جنگ جهانی دوم خاطره‌ای به یاد دارید، بیان بفرمایید.
یکی از وقایع دوران کودکی من، جنگ جهانی دوم بود. اما چون سن من کم بود، در کارهای سیاسی حضور نداشتم. رضا شاه که طرفدار آلمان‌ها بود، در ظاهر بی‌طرفی ایران را در جنگ اعلام کرد. در حالی که او پس از بازگشت از آلمان، دستور داد خیابان‌های شاه‌‌آباد و سپه سابقه تهران را که خاکی بودند، به تقلید از آن کشور سنگ‌فرش کنند. به طوری که زمین را کندند و سنگ‌هایی در قطعات 10 در 20 و با قطر نسبتاً زیاد داخل آن گذاشتند و دور آن را ماسه ریختند. با این کار آن سنگ‌ها غیرقابل کندن بود. در حال حاضر در صورت حفاری خیابان‌ها، آن سنگ‌فرش‌ها قابل مشاهده‌اند. در آن موقع انگلیس چندان مطرح نبود. شوروی سابق (روسیه) از شمال، و انگلستان از جنوب به ایران وارد شدند. روس‌ها و پیشه‌وری و غلام یحیی از شمال تا قزوین دولت تشکیل دادند. با پایان جنگ انگلیسی‌ها و لهستانی‌ها ایران را برای بازسازی کشور خود، تخلیه کردند. علاوه بر آنها، سربازان هندی هم که کشورشان مستعمره انگلیس بود و اغلب به زبان انگلیسی صحبت می‌کردند، خاک ایران را ترک کردند. انگلیسی‌ها رضاشاه را از سلطنت عزل کردند و محمدرضا دست‌نشانده خود را به تخت سلطنت نشاندند. روسیه بلشویک (اتحاد جماهیر شوروی سابق) در حالی که چند تن طلا و جواهر را که ذخیره ارزی بانک مرکزی به شمار می‌رفت، به یغما برده بود، از تخلیه شمال ایران سرباز زد. کوشش‌های دکتر محمد مصدق در این زمینه بی‌نتیجه بود. تا این که احمد قوام ـ قوام‌السلطنه، برادر وثوق‌الدوله ـ به نخست‌وزیری رسید و چند نفر از توده‌ای‌ها را در مقام وزرای کابینه‌اش انتخاب کرد. با این عمل در ظاهر اتحاد خود را به روس‌ها اعلام کرد و به آنها گفت: بعد از این هم هر دو کشور با هم در ارتباط و رفت و آمد هستیم. ایران را کشور خود بدانید. از آنها خواست تا خاک ایران را تخلیه کنند. روس‌ها پذیرفتند و جواهرات را به ایران پس دادند و خاک ایران را ترک کردند. به دستور قوام‌السلطنه توده‌ای‌ها را بازداشت کردند. روس‌ها که غافلگیر شده بودند، فریبکاری قوام‌السلطنه را به او گوشزد کردند و او این موضوع را پذیرفت. اما چون روس‌ها طلا و جواهرات را به ایران پس داده بودند، به دستور قوام‌السلطنه یک شب افراد توده‌ای از جمله دکتر کشاورز، یزدی، رضا روستا، نوشین و... را از زندان فراری دادند و مردم اعتراض کردند. اما به تدریج سر و صداها خوابید.
هم‌زمان با جنگ جهانی دوم، از میدان ژاله سابق تا قصر فیروزه (محل سپاه پاسداران فعلی) بیابان بود. در آن اطراف مردم با ساروج که مخلوطی از خاکستر و آهک بود، یخچال‌های طبیعی می‌ساختند. ساروج مانع خروج آب از حوض و آب‌انبار می‌شد. یخچال‌ها گودال‌هایی بودند که 15 ـ 16 ـ 20 پله داشتند. در اطراف محله‌های تهران از جمله در محله سرچشمه، چشمه‌های فراوانی وجود داشت. از آغاز پاییز، از برج آبان آب را داخل چردا می‌انداختد. در شب‌های زمستان روی آب‌های یخزده آب می‌ریختند. وقتی یخ‌ها سخت و ضخیم می‌شدند، یخ‌ها را می‌شکستند و گودال را پر از یخ می‌کردند. در یخچال‌های طبیعی بزرگ را برای این که هوا نفوذ نکند، گل می‌گرفتند. با فرارسیدن فصل بهار و تابستان و گرمای هوا، در آنها را باز می‌کردند و یخ‌ها را می‌شکستند و روی کولشان می‌انداختند و در گاری می‌گذاشتند و آنها را برای فروش به مغازه‌ها، بستنی‌فروشی‌ها و آب‌میوه‌فروشی‌ها می‌بردند. بعضی وقت‌ها بار یخ را روی الاغ می‌گذاشتند و در کوچه‌ها فریاد می‌زدند یخیه... یخی... و ما از دم در یخ می‌خریدیم. در آن موقع یخ را در خمره‌های شیشه‌ای که دور آن را حصیر (بوریا) بافته بودند، می‌ریختیم. مثل سماور که در لوله وسط آن ذغال می‌ریختند چون یخ‌ها آلوده به گرد و خاک و... بودند، برای رعایت بهداشت از لوله سفال در لیوان آب می‌ریختیم و می‌خوردیم. اما بعضی از مردم یخ را داخل ظرفی انداخته و آشغال‌ها را فوت می‌کردند و کنار می‌زدند و مصرف می‌کردند.
به یاد دارم که سربازان هندی و لهستانی در سراسر خیابان پیروزی که بیابانی بود چادر زده بودند. بعضی از آنها پارچه‌هایی دور سر خود پیچیده بودند که به آنها هندی می‌گفتند. لهستانی‌ها هم سفیدپوست بودند. در همان موقع نانوایی‌ها شلوغ شد. آرد نبود و نان سنگک به روش معمول پخته نمی‌شد. نمی‌دانم آرد آن چه بود. خمیر را به صورت گرده روی ریگ می‌انداختند و به دست مردم می‌دادند. البته در آن زمان نان ماشینی‌ای به نام نان سیلو درست می‌کردند. این نان‌ها که شبیه لاک‌پشت بود بین نانوایی‌ها توزیع می‌شد. نان قطوری بود که وقتی آن را می‌بریدند، در لابه‌لای آن همه چیز پیدا می‌شد. بعضی‌ها با خوردن آن گیج می‌شدند. آن موقع مردم مانند امروز نبودند که در صف بایستند و به نوبت نان تهیه کنند. هر که پرزور و قلدر بود زودتر نان می‌گرفت.
بیگانگان که در ایران امکاناتی نداشتند با خودفروشی به خواسته‌ها و نیازهای خود دست می‌یافتند و از آنجایی که در ایران بهداشت رعایت نمی‌شد، با حضور لهستانی‌ها بیماری تیفوس که واگیر داشت شیوع پیدا کرد. تهران کوچک بود و فقط چهار محله به نام‌های سنگلج، عودلاجان، بازار و چاله‌میدان داشت. سنگلج که بیابانی و تپه خاک بود. پارک شهر هنوز ساخته نشده بود، محله‌ای اعیان‌نشین بود و منزل رضا شاه (قزاق) پیش از آنکه به پادشاهی برسد آنجا بود. در خیابان جنوبی سنگلج درمانگاهی به نام دریفوس وجود داشت که تیفوسی‌ها را معالجه می‌کرد. بعضی از بیماران مداوا می‌شدند. اما چون تیفوس بیماری کشنده‌ای بود، بسیاری از کسانی که به آن بیماری مبتلا می‌شدند می‌مردند. اما علاوه بر آن، بیماری دیگری که گریبان‌گیر مردم می‌شد، سل بود. بیمارستان مخصوص افراد مسلول در ناحیه خوش آب و هوای دارآباد شمیران در انتهای نیاوران ساخته شد. اما چون دارو وجود نداشت، بسیاری از بیماران مسلول جان خود را از دست دادند. دخترخاله‌ام یکی از آنها بود که با وجود بستری در بیمارستان، فوت شد. در واقع مردم در آن سال‌ها به دلیل فقر و گرسنگی و رعایت نکردن بهداشت فردی به بیماری مبتلا و فوت می‌شدند.

چرا دکتر محمد مصدق در ماجرای ملی شدن نفت مجلس سنا را منحل کرد؟
هنوز در مجلس سنا کار نمی‌کردم که دکتر مصدق به شاه اعلام کرد همچون ملکه الیزابت ـ پادشاه انگلستان ـ سیاست را به مجلس، نخست‌وزیر و وزرا واگذار کند و خود فقط پادشاهی کند. اما با مخالفت شاه سناتورها هم که نمایندگان او در مجلس سنا بودند، به مخالفت پرداختند. علاوه بر آن در بین نمایندگان مجلس شورای ملی که جوان‌تر بودند، دو دستگی ایجاد شد و با یکدیگر به زد و خورد پرداختند. آیت‌الله کاشانی و دکتر مصدق مخالف شاه بودند. در نتیجه هر دو مجلس را منحل کرد.

آیا جنابعالی از قیام 30 تیر 1331 هم خاطره‌ای دارید؟
بله، من آن وقع در نجاری کار می‌کردم. خیابان شاه‌آباد سابق، روبه‌روی بهارستان، میدان کارزار بود. توده‌ای‌ها و مخالفان شاه مثل دکتر محمد مصدق و آیت‌الله کاشانی آنجا گردهمایی داشتند و چوب‌های ضخیم تقریباً نیم‌متری به دست می‌گرفتند و یک پرچم 10 سانتی‌ بالای آن نصب می‌کردند تا در صورت درگیری به وسیله آن از خود دفاع کنند. اما وقتی مأموران کلانتری سوار از اجتماع آنها مطلع می‌شدند، سوار بر اسب و باطوم به دست به دنبال آنها می‌رفتند و مردم در حال فرار کفش‌هایشان را در خیابان جا می‌گذاشتند. اما روز بعد دوباره در تجمع شرکت می‌کردند. به یاد دارم یک روز با اکبر، شاگرد مغازه نجاری در حدود یک کیسه بزرگ، از خیابان لنگه کفش جمع کردیم. ما فقط برای تماشای جمعیت به خیابان رفتیم. وقتی متوجه کشتار شدیم، به نجاری برگشتیم و دیگر به خیابان نرفتیم. ابتدا کلانتری سوار در خیابان نایب‌السلطنه سابق (خیابان گوته امروزی و محل فعلی چاپخانه افست) قرار داشت، اما به خارج از تهران یعنی به ضلع شمال غرب و پشت ساختمان زندان قصر که سراسر بیابان بود، منتقل شد. علاوه بر کلانتری سوار به خیابان شاه‌‌آباد سابق تانک هم می‌آوردند. حتی در روز 30 تیر دو، سه نفر از مردم زیر تانک رفتند و جانشان را از دست دادند. نکته قابل توجه این است که به دلیل این که در آن سال‌ها در خیابان شاه‌آباد تانک رفت و آمد می‌کرد، امروزه در آنجا درخت کهنسال وجود ندارد. در آن کارزار عده‌ای از افراد که در احزابی همچون پان‌ایرانیسم، سونکا و آریا عضو و اجیر دربار بودند، لباس رسمی می‌پوشیدند و چاقو، قداره، شمشیر و ساتور به کمر می‌بستند. نمی‌دانم حقوق‌بگیر بودند یا نه. چون همیشه در شاه‌آباد ول بودند و هرگاه تجمع می‌شد، با پنجه بوکس مردم را به قصد کشت می‌زدند. چند نفر از آنها از جمله امیر موبور، حسن سیاه، جعفر، امیر و فردی به نام عشقی، در شاه‌آباد معروف بودند و همیشه آنجا پرسه می‌زدند. آنها حقوق‌بگیر دربار بودند. مرکز حزب آریا ابتدای خیابان ژاله سابق (مجاهدین فعلی) و مرکز حزب سونکا در خیابان صفی‌علیشاه بود.

آقای افراسیابی از این که وقتتان را در اختیار ما قرار دادید و صادقانه در این گفت‌وگو شرکت کردید، صمیمانه سپاسگزاریم.


1ـ نامبرده در ادوار 5 و 6 مجلس سنا، نماینده انتصابی از شهر شیراز بود. (عطاءالله فرهنگ قهرمانی، اسامی نمایندگان مجلس شورای ملی از آغاز مشروطیت تا دوره 24 قانونگذاری و نمایندگان مجلس سنا در هفت دوره تقنینیه از 2508 تا 2536، [تهران، 1356]، ص 416).
2ـ نامبرده در دوره 1 مجلس سنا، از استان تهران به نمایندگی مردم انتخاب شد. (عطاءالله فرهنگ قهرمانی، ص 414).

3ـ نامبرده در دوره 9 از فیروزآباد ـ ایلات خمسه و در ادوار 10 ـ 11 ـ 12 ـ 13 از فسا به نمایندگی مردم در مجلس شورای ملی انتخاب شد. (عطاءالله فرهنگ قهرمانی، اسامی نمایندگان مجلس شورای ملی از آغاز مشروطیت تا دوره 24 قانونگذاری و نمایندگان مجلس سنا در هفت دوره تقنینیه از 2508 تا 2536، ص 494). همچنین نماینده انتصابی از شهرستان شیراز در ادوار 5 و 6 مجلس سنا و نماینده انتخابی مردم از شهرستان شیراز در ادوار 2 ـ 3 ـ 4 مجلس شورای ملی بود (همان، ص 416).
4ـ نامبرده در ادوار 1 ـ 2 ـ 3 ـ 4 مجلس سنا نماینده انتصابی از تهران بود. (همان، ص 408).
5ـ نامبرده در ادوار 1 ـ 2 ـ 3 نماینده انتخابی مردم از شهرستان ساری بود. (همان، ص 410)
6ـ نامبرده نماینده انتخابی مردم تهران در دوره اول مجلس سنا بود. (همان، ص 410)
7ـ نامبرده در دوره 2 مجلس سنا از استان تهران به نمایندگی مردم منصوب شد. (عطاءالله فرهنگ قهرمانی، اسامی نمایندگان مجلس شورای ملی از آغاز مشروطیت تا دوره 24 قانونگذاری و نمایندگان مجلس سنا در هفت دوره تقنینیه از 2508 تا 2536، ص 408)
8ـ نامبرده در ادوار 1 ـ 2 ـ 3 ـ 4 ـ 5 ـ 7 مجلس سنا از استان تهران به نمایندگی مردم انتخاب شد. (عطاءالله فرهنگ قهرمانی، اسامی نمایندگان مجلس شورای ملی از آغاز مشروطیت تا دوره 24 قانونگذاری و نمایندگان مجلس سنا در هفت دوره تقنینیه از 2508 تا 2536، ص 412).
9ـ نامبرده در دوره 2 مجلس سنا از استان تهران به نمایندگی مردم انتخاب شد. (همان، ص 407)
10ـ نامبرده در دوره 1 و 2 مجلس سنا از شهرستان کرمانشاه به نمایندگی مردم منصوب شد. (همان، ص 410)
11ـ نامبرده در ادوار 1 ـ 2 ـ 3 مجلس سنا از استان تهران به نمایندگی مردم انتخاب شد. (همان، ص 410).
12ـ نامبرده در دورة 2 مجلس سنا از شهرستان کرمان به نمایندگی مردم منصوب شد. (همان، 413)
13ـ نامبرده در ادوار 1 ـ 2 ـ 3 مجلس سنا از استان تهران به نمایندگی مردم انتخاب شد. (همان، ص 414)

14ـ نامبرده در دوره 2 مجلس سنا از شهرستان قزوین به نمایندگی مردم انتخاب شد. (همان، ص 414).
15ـ نامبرده در ادوار 4 ـ 5 ـ 6 مجلس سنا، نماینده انتصابی از استان تهران بود. (عطاءالله فرهنگ قهرمانی، اسامی نمایندگان مجلس شورای ملی از آغاز مشروطیت تا دوره 24 قانونگذاری و نمایندگان مجلس سنا در هفت دوره تقنینیه از 2508 تا 2536، ص 415)
16ـ نامبرده در ادوار 4 ـ 5 ـ 6 ـ 7 مجلس سنا، نماینده انتصابی از استان تهران بود. (همان، ص 415).
17ـ نامبرده در دوره 6 مجلس سنا، نماینده انتخابی از استان تهران بود. (همان، 409).
18ـ نامبرده در دوره 6 مجلس سنا، نماینده انتخابی از استان تهران بود. (همان، ص 415).
19ـ نامبرده در دوره 7 مجلس سنا، نماینده انتخابی از استان تهران بود. (همان، ص 410).
20ـ لباس رسمی مشکی که پشت آن کمی بریدگی داشت و تا پشت زانو می‌رسید. بعضی از لباس‌ها یک رنگ و مشکی بود و بعضی از آنها کت مشکی و شلوار راه راه تقریباً مشکی / طوسی داشت و بیشتر در خیابان فردوسی روبه‌روی سفارت انگلیس کرایه داده می‌شد، اما رجالی که سناتور، وزیر یا وکیل بودند، برای دیدار با شاه، تبریک عید و سایر مراسم رسمی این لباس را در منزل خود داشتند.
21ـ نامبرده در دوره 3 مجلس سنا نماینده انتصابی از استان تهران بود. (عطاءالله فرهنگ قهرمانی، اسامی نمایندگان مجلس شورای ملی از آغاز مشروطیت تا دوره 24 قانونگذاری و نمایندگان مجلس سنا در هفت دوره تقنینیه از 2508 تا 2536، ص 416).

22ـ نامبرده در ادوار 4 ـ 5 ـ 6 مجلس سنا نماینده انتخابی مردم کرمانشاه بود. (همان، ص 413)
23ـ نامبرده در دوره 6 مجلس سنا نماینده انتخابی از استان تهران بود. (همان، ص 410)
24ـ نامبرده در ادوار 4 ـ 5 ـ 6 ـ 7 نماینده انتصابی از استان تهران در مجلس سنا بود. (همان، ص 407)
25ـ نامبرده در ادوار 2 ـ 4 ـ 5 ـ 6 ـ 7 نماینده انتصابی تهران در مجلس سنا بود. (همان، ص 415).

 

گفت‌وگو و استخراج: محبوبه میرپور کلایه،کارشناس تاریخ


فصلنامه اسناد بهارستان، سال اول، شماره اول، بهار 1390، بخش تاریخ شفاهی، ص 382


 
تعداد بازدید: 7679


نظر شما



با سلام. فرح دیبا از خاندان طباطبائی دیبا بوده و واقعاً سید بوده و اگر مرحوم محدعلی علامه وحیدی نَسَب فرح دیبا را به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رسانده کارش «جعل حدیث» نبوده. فرح دیبا فرزند سهراب فرزند مهدی فرزند سیدمحمدرفیع نظام العلمای تبریزی فرزند علی اصغر مستوفی.
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.