دستی در هنر و چشمی بر سیاست


روایتی تازه از شکنجه در زندان های شاه

چندی پیش «شرکت کتاب» لوس آنجلس در آمریکا از رضا علامه زاده، نویسنده و سینماگر ایرانی مقیم هلند کتابی تحت عنوان «دستی در هنر و چشمی بر سیاست» منتشر نمود. نویسنده از چگونگی دستگیری خود در اول مهرماه سال ۵۲، بازجویی و شکنجه، محاکمه در دو دادگاه نظامی، حکم اعدام و سپس تخفیف آن به زندان ابد و بالاخره پس از پنج سال زندان آزادی در آبان ماه سال ۵۷ سخن می گوید. وی بر جلد کتاب انگیزه اصلی خود را در نوشتن کتاب پس از گذشت نزدیک به ۳۴ سال آزادی از زندان چنین ترسیم کرده است: «اگر نیاز و اشتیاق نسل تازه را به دانستن از پرجنجال‌ترین پرونده سیاسی حکومت شاه در دهه آخر سلطنت اش نمی‌دیدم و اگر روز به روز شاهد انتشار گزارش‌هایی مخدوش از آن پرونده و بازیگرانش نمی‌بودم، هرگز انگیزه کافی برای بازگشت دردناک ذهنی‌ام به آن دوران و گزارش کردن آن به صورت کتاب در خود نمی‌دیدم».
وی دو اتهام سنگین خود را چنین توضیح می دهد: «من در سال ۵۲ با اتهام بسیار سنگین ترور ولیعهد ایران، رضا پهلوی و گروگانگیری فرح پهلوی، ملکه ایران، دستگیر شدم. ولی در کتابم توضیح داده‌ام که مسئله ترور رضا پهلوی حتی به گوشم نخورده بود یعنی نه کسی به من چیزی گفته بود و نه در ذهنم چیزی بود. دوره سنگینی از بازجویی‌ها همراه با شکنجه را سپری کردم تا وقتی برای بازجوها اثبات شد بحث ترور رضا پهلوی از سوی من در بین نبوده است. آن چه بر زبان من و تنها در حضور یک دوست یعنی عباس سماکار که فیلمبردار بسیاری از کارهای من بود جاری شد، اول مسئله استفاده از مراسم پایانی جشنواره فیلم‌های کودکان و نوجوانان در تهران بود برای رساندن پیام شکنجه و اعدام در زندان‌های ایران و دوم درباره گروگانگیری فرح پهلوی برای آزادی زندانیان سیاسی. این تنها چیزی بود که بر زبان من جاری شد و در کتابم به آن پرداخته‌ام».
وی اضافه می کند: «تدارک این کار جدا از آن که کار غیرممکنی بود، ولی همان مقدار هم که عباس سماکار با دوستان دیگرش تماس داشت و با آنها در میان گذاشت در حالی که من از آن بی اطلاع بودم، در واقع همه آنها به خود ساواک وصل بودند. عباس سماکار این حرف مرا با دوست دیگرش طیفور بطحائی که در تلویزیون شیراز با هم همکار بودند در میان می‌گذارد و او هم با کرامت دانشیان که در شیراز ساکن بود در میان می‌گذارد. کرامت بدون این که بداند دوست نزدیکش امیرحسین فطانت مامور مستقیم ساواک است، این موضوع را با او درمیان می‌گذارد. کرامت حتی تا زمان اعدامش این را ندانست که دوستش فطانت که خودش را به عنوان رابط کرامت با سازمان چریک‌های فدایی معرفی کرده بود عضو مستقیم ساواک بود و این بعد مشخص شد. برای اولین بار خود عباس سماکار در کتابش با جزییات توضیح داده که چگونه در زندان این موضوع را می‌فهمد. در دوره انقلاب هم همین فطانت فرار کرد و اکنون در کلمبیا است. در واقع از همان اولین لحظه فطانت به عنوان مامور ساواک این طرح را دنبال کرد و حرفهایی که زده شده بود همه از طرف خود ساواک بود که من به تفضیل اینها را در کتابم شرح داده ام».(1)
ماجرای بازداشت، برگزاری دادگاه جنجالی و اعدام خسرو گلسرخی یکی از فرازهای قابل توجه تاریخ پهلوی دوم است، گلسرخی و دانشیان به اتهام تلاش برای ربودن ولیعهد و خانواده سلطنتی اعدام شدند و تبدیل به اسطوره های جریان چپ شدند، اما بازخوانی تاریخ نشان می دهد گلسرخی، در حقیقت هیچ ارتباطی با گروه ترور شاه نداشت و ضعف و همکاری یکی از اعضای گروه با ساواک باعث اعدام وی شد. ماجرا از این قرار بود که در سال 1350، «خسرو گلسرخی» به همراه «عاطفه‌ گرگین» (همسرش) و «شکوه‌ میرزادگی» (یا شکوه فرهنگ) که هر سه برای روزنامه یومیه «کیهان» کار می‌کردند، بهمراه چند نفر دیگر، محفلی را شکل داده و سعی می‌کنند تا «محمد رضا پهلوی» را ترور کنند. شکوه میرزادگی از طریق روابط خاصی که با خلبان مخصوص شاه داشته، در جریان رفت و آمدها و محل‌هایی که شاه در آن‌ها اقامت می‌کرده، قرار می‌گیرد و اطلاعات جمع آوری شده‌اش را در اختیار گروه قرار می‌دهد. طرح‌های ابتدایی متفاوتی ریخته می‌شود، ولی از آنجایی که هیچ یک از آن‌ها عملی نبودند، مساله ترور شاه منتفی می‌شود. گروه گلسرخی به فکر شکل دادن یک گروه مطالعاتی مارکسیستی می‌افتد، البته این بار بدون حضور«میرزادگی». اعضای این گروه یعنی «گلسرخی»، «گرگین» و «مقدم سلیمی» همگی در همان ابتدای شکل‌گیری گروه، در بهار 1352، دستگیر می‌شوند.
سماکار (فیلمبردار) و علامه زاده (کارگردان) به این فکر می‌افتند تا در مراسم فستیوال کودک در سال 1352، فرح دیبا یا رضا پهلوی (پسر شاه) را به گروگان گرفته و شعار و مطالبه‌ آزادی بدون قید و شرط زندانیان سیاسی را مطرح کنند. در رابطه با طراحی یا انجام این نقشه، «گلسرخی» و دوستانش اصلا نقشی نداشتند چراکه آن‌ها ماه‌ها پیش از طراحی این نقشه دستگیر و در زندان به سر می‌بردند. برای انجام طرح گروگان‌گیری، «سماکار» و «علامه‌زاده» نیاز به اسلحه داشتند. در همین راستا، «سماکار» با «طیفور بطحایی» (فیلمبردار) که او را از زمان دانشجوئی در مدرسه «عالی تلویوزیون و سینما» می‌شناخته، مراجعه کرده و داستان را با او در میان می‌گذارد. «بطحایی» نیز با « دانشیان» در این مورد صحبت می‌کند و کرامت سعی می‌کند که از طریق رابطی که او را از زندان می‌شناخته یعنی «فطانت» با «سازمان چریکهای فدایی خلق» تماس گرفته و اسلحه‌های مورد نیاز را تهیه کند. فطانت بدون آنکه کرامت دانشیان از آن آگاهی داشته ‌باشد، در هنگام گذراندن دوران زندان، با ساواک شروع به همکاری کرده و عملا به یکی از مهره‌های آنان تبدیل شده‌ بود. «فطانت» پس از آگاهی از قضیه گروگان گیری، اطلاعات لازم را در اختیار ساواک می‌گذارد.
«بطحائی» علاوه بر ارتباط با گروه «سماکار-علامه زاده» با یک گروه دیگر که در آن « میرزادگی»، ابراهیم فرهنگ (همسر اول شکوه) مرتضی سیاهپوش و ایرج جمشیدی و مریم اتحادیه عضو بودند نیز ارتباط داشته و در حقیقت آنها می‌خواستند بعنوان گروه پشتیبانی عمل کنند. در همین راستا « جمشیدی» از این گروه مامور می‌شود که برود و اسلحه‌ها را از ساواکی‌های که می‌خواستند خود را از اعضای چریک‌ها معرفی کنند، تحویل بگیرد. «جمشیدی» می‌ترسد و در قراری که ساواک آن را طرحی کرده حاضر نمی‌شود.‌ ماموران ساواک تصور می‌کنند که اعضای گروه مربوطه از نفوذی بودن «فطانت» آگاهی پیدا کرده و از این جهت است که در سر قرار حاضر نشده‌اند و برای اینکه فرصت فرار کردن را از اعضای گروه بگیرد، همگی آنها را دستگیر می‌کند. «میرزادگی» پس از دستگیری بوسیله‌ ساواک خود را می‌بازد و به موضوع همکاری با گروه گلسرخی در سال 1350 که هیچ ربطی به موضوع پرونده‌ گروگان گیری فرح ندارد اشاره می‌کند و پای گلسرخی و سلیمی را به میان می‌کشد.‌
جمشیدی دیگر عضو گروه نیز این ماجرا را چنین روایت کرده است: «میرزادگی از من خواست با شخصی که عباس سماکار نام داشت، ملاقت کنم. قرار بود من با یک چریک و پارتیزان خبره ملاقات کنم و از او اسلحه بگیرم، اما وقتی با عباس سماکار ملاقات کردم، دیدم اصلا شباهتی به چریک‌ها ندارد. من هم از همان ابتدا در مورد سماکار دیدگاه خوبی نداشتم. من قرار بود ساعت 2 بعدازظهر روز چهارشنبه در تقاطع خیابان تخت‌جمشید و ایرانشهر شمالی حاضر شوم. من حاضر شدم اما از طرف مقابل من خبری نشد. همه‌ چیز به هم ریخته به نظر می‌رسید و من در تماس تلفنی با شکوه میرزادگی به شدت از آشفتگی قرارها گلایه کردم. پس از اینکه من موفق نشدم اسلحه را تحویل بگیرم، از محل دور شدم. به هیچ عنوان مضطرب نبودم و در دلم از اینکه مسخره شده‌ام، احساس خوبی نداشتم. همان‌طور که حدس می‌زدم شکوه در مورد گروه و آدم‌های آن دروغ گفته بود. من فکر می‌کردم با گروهی صددرصد حرفه‌ای طرف هستم اما دیدم آنها حتی قدرت ساماندهی قول و قرارهای خود را ندارند. من عصر همان روز به همدان رفتم و در حالی که اصلا فکر نمی‌کردم، دستگیر شدم. ظاهرا یک نفر همه ما را لو داده بود».
در جریان محاکمات دستگیرشدگان در دادگاه اول، 7 نفر به اعدام (گلسرخی، دانشیان، سلیمی، بطحائی، سماکار، علامه زاده، جمشیدی)، دو نفر به پنج سال حبس (اتحادیه، سیاهپوش) و سه نفر به 3 سال حبس (میرزادگی، فرهنگ، قیصری) محکوم می شوند. در دادگاه تجدید نظر که در دوم بهمن ماه 1352 تشکیل شد، حکم اعدام دو نفر از محکومین دادگاه اول یعنی سلیمی به 15 سال و جمشیدی به 10 سال تغییر پیدا کرد و پنج نفر از متهمان (بطحائی، گلسرخی، دانشیان، سماکار و علامه زاده) همچنان به اعدام محکوم شدند. به فرمان شاه که در روزنامه‌های روز 28 بهمن ماه 1352 انتشار یافت.(2) سه نفر از محکومین ( بطحائی، سماکار و علامه زاده) از اعدام عفو و به حبس ابد محکوم گردیدند. حکم اعدام دانشیان و گلسرخی هیچ تغییری نکرد و آنان را در بامداد 29 بهمن 1352 تیرباران کردند.(3)
 نویسنده کتاب در گزارشی به مناسبت انتشار کتابش می گوید «برای ورود به این پرونده بگذارید از نیمه‌ راه وارد شوم. سماکار در خاطره‌اش از شب آخری که من و او و بطحائی در سلول‌های وسط بودیم، همان شبی که خبر تخفیف مجازات ما از اعدام به حبس ابد اعلام شد، و نیز همان شبی که دانشیان و گلسرخی را از سلول مقابل ما بیرون بردند و فردایش به جوخه اعدام سپردند. هرگز فکر نمی‌کردیم که رژیم بتواند ما را به خاطر حرف خشک و خالی اعدام کند.»(4)
اگر سماکار این جمله را در سال‌های زندانی بودنش نوشته بود می‌شد فکر کرد که او از ترس اینکه مبادا این نوشته به دست ماموران بیافتد جوهر پرونده‌ بدان پر سر و صدائی را «حرف خشک و خالی» نامیده است. ولی او این جمله را 28 سال پس از آن شب دردناک، و 23 سال پس از سقوط پادشاهی، و در شرایط آزاد غرب نوشته و دلیلی ندارد بخواهد از اهمیت فعالیت سیاسی سابقش که در 250 صفحه قبل در همان کتاب اینهمه بدان بالیده است بکاهد و آن را «حرف خشک و خالی» بخواند. واقعیت اما این است که سماکار در این جمله صادقانه‌ترین احساسش را نسبت به این پرونده بیان کرده است. جمله‌ای که هزاران بار از زبان تک تک افراد این پرونده در آمده بود. در بیرون، جز دو روزنامه عصر تهران، کیهان و اطلاعات، که خبر کوتاهی در صفحه اول در مورد برنده شدن این جایزه در همان روز دریافتِ خبر، نوشتند، و یک مصاحبه کوتاه که «ژاله کاظمی» در یک برنامه تلویزیونی با من داشت، دیگر هیچ خبری در مورد فیلم «دار» پخش نشد. فرح پهلوی در کتاب خاطراتش می‌نویسد: «در سال 1352 رضا و من در حین شرکت در فستیوال فیلم کودکان، از خطر ربوده شدن نجات پیدا کردیم».(5)
وی ادامه می دهد: «این کتاب که بیش از سه دهه پس از آن ماجرا نوشته شده نشان می‌دهد ساواک به چه اندازه در جا انداختن این طرح در ذهن درباریان موفق بوده است، حتی در ذهن کسی مثل فرح پهلوی که خود در همین کتاب می‌نویسد: «بعضی از مامورین ساواک متاسفانه از قدرت خود سوءاستفاده کرده، کارهائی انجام می‌دادند که قابل بخشش نبود. آیا آن‌ها متوجه کار خود بودند؟ متاسفانه باید گفت آن‌ها با انجام این حرکات ناشایست خود، شاید هم بدون قصد، به مقام سلطنت زیان می‌رساندند».(6) با این وجود هنوز هم ایشان فکر می‌کند واقعا در «حین شرکت در فستیوال» از خطر ربوده شدن نجات یافته است، در حالی‌که مراسم پایانی فستیوال، دست کم یک و ماه نیم با دستگیری آخرین نفر از این گروه، که من باشم، فاصله داشته است! ساواک با توفیق در باوراندن این خطر بزرگ به شاه، توانست دو سنگری که تا حدودی از دست‌اندازی خودسرانه مامورانشان مصون مانده بود تصرف کند: «تلویزیون ملی ایران» و «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان». «رضا قطبی» و «لیلی امیرارجمند» که از نزدیکان و معتمدمین فرح پهلوی بودند در راس این دو نهاد معتبر و فعال در عرصه فرهنگی کشور قرار داشتند. آن دو که در میان درباریان افرادی روشنفکر و دموکرات‌منش محسوب می‌شدند توانسته بودند با تکیه بر ملکه کشور دست ماموران بهانه‌جوی ساواک را تا حد زیادی از دخالت در امور این دو نهاد کوتاه کنند. بی‌جهت نیست که در فردای روز دستگیری من، رضا قطبی تشخیص داد که دستکم در یک حرکت نمادین باید از سمت خود در تلویزیون استعفا دهد.
علامه زاده ادامه می دهد: «جز در ماه‌های اول آزادی که ناچار در باره‌ پرونده‌مان و شرایط زندان سیاسی، به چند مصاحبه و یکی دو سخنرانی تن دادم، در طول بیش از سی و چند سالی که از آزادی‌ام می‌گذرد از پرداختن به آن پرونده و آن دوره‌ در این همه گردهمائی که به دلیل نویسنده و فیلمساز بودن در آنان شرکت داشتم، سر باز زدم. زیرا سال‌های زندانم را پرانتزی می‌دانم که بدون اختیارم، جایی در زندگی‌ام باز، و چند سال بعد، این بار هم بدون اختیارم، به خودی خود بسته شد. از روزی که از زندان آزاد شدم همواره تلاشم این بوده است که با این دو عنوان، نویسنده و سینماگر، به من نگاه شود، نه به عنوان زندانی سیاسی سابق».(7)
 نگارش این کتاب واکنش هایی در میان نیروهای سیاسی نزدیک به وی برانگیخت. گروهی از خوانندگان کتاب انتظار دانستن نکاتی تازه از این پرونده را دارند که در کتاب «من یک شورشی هستم» ازعباس سماکار نیامده، و هم می خواهد آن گزارشات مخدوش را که روز به روز در این رابطه منتشر شده بداند. عباس سماکار ادعا می کند: «در کتاب علامه زاده، از دانستن بیشتر در رابطه با اصل ماجرای پرونده خبری نیست، نکات تازه ای مطرح نشده و او تنها حدود 10 صفحه از کتاب 238 صفحه ای خود را به نوشتن مطالبی اختصاص داده که به نیت خط بطلان کشیدن بر فعالیت فعالین این پرونده و ظاهراً نقد برخی اعمال و گفتار عباس سماکار و طیفور بطحائی و در واقع، ساده لوح نشان دادن یکی و دروغ گو بودن دیگری اختصاص داده است. همین 10 صفحه نیز روایت دستکاری شده دیگران از این پرونده است؛ زیرا، جز اشاره به خاطرات عباس سماکار در«من یک شورشی هستم» که 12 سال پیش منتشر شده، خبری از منبع و یا گزارش مخدوش روز به روز انتشار یافته ای در این زمینه نیست. اما چرا علامه زاده پس از 38 سال ناچار شده «چنین زحمتی» برای نوشتن این کتاب به خودش بدهد؟ و بویژه آیا در طول دوازده سالی که کتاب «من یک شورشی هستم» منتشر شده چنین ضرورتی مطرح نبوده؟ (8)
علامه زاده اعلام می کند که ناخواسته پایش به یک گروه ِ«در باطن تو خالی و در عمل خطرناک» کشیده شده است که در آن هیچ اقدامی در تدارک تحقق طرح گروگان گیری به عمل نیامده و می گوید؛ دیگر با عباس سماکار نیز در این زمینه چیزی را مطرح نکرده است. «ما حتی یکبار صرفا برای طراحی و برنامه ریزی و اجرای یک عمل مبارزاتی با هم (با عباس) قرار ملاقاتی نگذاشتیم. و همه حرف ها و بحث های سیاسی به شکل گفتگوی دو دوست نزدیک که مشغله های ذهنی شان را با هم در میان می گذارند بوده است».(9)
وی در صفحه 32 کتاب مدعی است: «همانطور که سماکار در خاطراتش با جزئیات آورده، مدتی پس از دیدار اتفاقی ما، او به امید یافتن اسلحه این حرف ها را با طیفور در میان گذاشت که با پر و بال گرفتن بیشتر از طریق طیفور به افرادی که با او در تماس بودند انتقال یافت. در حالی که من پس از آن روز حتی این فرصت را نیافتم تا به حرف هائی که با عباس زده بودم به دقت فکر کنم.»
عباس سمکار در پاسخ به این بخش از کتاب علامه زاده می گوید: «من در کتابم بسیار روشن آورده ام که هربار پس از گفتگو با طیفور بطحائی، با علامه زاده نیز صحبت می کردم تا چیزی در زمینه تهیه اسلحه پنهان نماند، ولی او باز با پیچاندن موضوع و ذکر این نکته که عباس این ها را نوشته که من بعدا از او انتقاد نکنم. می کوشد طوری جلوه بدهد که اصلا خبر از پیگیری های تدارکاتی ما نداشته است. و وقتی من نشانه ای از صحبت هایم با او می آورم، می گوید سماکار «در کتاب خاطراتش جابجا تلاش می کند نشان دهد در مورد شخص من بی مسئولیتی نکرده است و گاهی برای اثبات حرفش ابا ندارد که کمی پایش را از واقعیت بیرون بگذارد. به گفته علامه زاده «در حالی که من پس از آن روز حتی این فرصت را نیافتم تا به حرف هائی که با عباس زده بودم به دقت فکر کنم. و درگیر کاری که به آن عشق می ورزیدم شدم که همه چیز فراموشم شد.»
به گفته سماکار«با این حال علامه زاده حق دارد که 38 سال پس از آن حرکت سیاسی آرزو کند؛ کاش سماکار فعال سیاسی نبود و دنبال اجرای طرحی که او مطرح کرد را نمی گرفت؛ چون علامه زاده این پرونده را فقط در شکنجه و محکومیت زندان و مرگ که نصیب ما شده می بیند و آن را هم در درجه نخست تقصیر سماکار و بطحائی می گذارد، ولی توجه ندارد که؛ این پرونده چه اثر شگفت آور سیاسی ای بر روی مردم جامعه ما گذاشت و چه انبوهی از جوانان جامعه ما را به مبارزه کشاند. جدا از این، آیا بدون این پرونده، کار افراد این گروه و حتی وجود شریف خود او در آن زمان، در آن فضای خفقان آور سال های جهنمی، به مبارزه و طبعاً به زندان و شکنجه نمی کشید؟ و آیا همه مبارزات این گروه اعم از مبارزه خسرو و کرامت و دیگران فقط در ارتباط با من و باورم به «گنده گوئی های» طیفور شکل گرفت و پیش رفت؟ ولی علامه زاده می کوشد، با یاد آوری این حرف از کتاب من، همه چیز را در سطح نظر و گرایش پشیمان کیش خودش آرایش بدهد و این پرونده را متعلق به چند انسان ساده لوح، دروغگو، بی اطلاع و پشیمان قلمداد کند. چرا؟ آیا به خاطر این که او می خواهد ندامتش در دادگاه را نشانه عقلانیتش جلوه دهد که از «کار نکرده» نباید دفاع کرد؟ مطالبی که رضا به عنوان افشاگری و رو کردن لاپوشانی های من و دروغ های طیفور نوشته، در مجموع از 10 صفحه بیشتر نیست و طبعاً نمی تواند در مقابل 238 صفحه کتاب او به عنوان علت اصلی نگارش آن تلقی شود. اما برای محبوب شدن نزد دنیای راست کیش کنونی شایسته نیست که دست به تخریب چهره رفقای پیشین خود بزند. (10)
طیفور بطحائی یکی دیگر از اعضای این گروه در نقد کتاب چنین می گوید: « کتاب، خاطرات زندان آقای رضا علامه‌زاده است.‌ نزدیک به‌ ده‌ صفحه‌ از٩٠ صفحه‌ فصل اول کتاب، نگاه‌ ایشان است به‌ چگونگی شکل گرفتن طرح گروگان گیری ملکه‌ (سابق) در سال ٥٢ برای آزادی زندانیان سیاسی. آقای علامه‌زاده‌ در بازگویی داستان، کوشش کرده‌ است هم کتاب «من یک شورشی هستم» عباس سماکار را نقد کند و آن‌ را «فیلمنامه‌ بچگانه‌ چریکی» و نویسنده‌اش را ساده‌ لوح و زود باور بخواند و هم مرا موجب بوجود آمدن آن چیزی بداند که‌ او آن‌ را فاجعه‌ و تراژدی می‌خواند.(11)
امیر حسین فطانت نیز بدون آنکه کرامت دانشیان از آن آگاهی داشته ‌باشد، در هنگام گذراندن دوران زندان، با ساواک شروع به همکاری کرده و عملا به یکی از مهره‌های آنان تبدیل شده‌ بود اخیراً در گزارشی با عنوان «رضا علامه زاده: اعتراف یهودائی» می نویسد: «آقای رضا علامه زاده عزیز. امیر فطانت هستم. محال است که شما رضا علامه زاده باشید و این نام را نشناسید. قبل از اینکه فراموش کنم خدمتتان عرض کنم که کمتر کسی مثل من به عنوان «خائن» و ضد قهرمان این ماجرا، علاقمند و ناظر و تماشاگر ماجرای پرونده «قهرمانان روشنفکران چپ ایران» و بازیگران آن بوده است. می توانم به شما اطمینان دهم که همیشه برای عزت نفس و روح هنرمندانه تان که هرگز در مورد این پرونده همچون برخی قهرمانان اسب های چوبین داستان سرائی نکردید، احترام بسیار قائلم. من از نقش تاریخی خود خوشنودم. همه در این ماجرا برنده شدند. روشنفکری چپ ایران قهرمانان خود را یافت و سرود بهاران خجسته باد سرود ملی روشنفکران چپ شد. من از روشنفکرانی که اگر قهرمان نشده بودند یکی از همین کسانی بودند که هستند قهرمانانی بزرگ آفریدم.(12)
فطانت در نامه دوم به علامه زاده می نویسد: «اخلاقاً موظفید همانگونه که در مصاحبه های خود و با آنهمه قاطعیت از من نام بردید آمادگی من را هم برای پاسخ نه به شما که به تاریخ به همان طریق اعلام کنید. من، امیر حسین فطانت که در برجسته ترین ماجرای روشنفکران چپ ایران و قهرمانان آنان کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی به عنوان «خائن» معرفی شده ام، اعلام می کنم که در هر دادگاه و جلسه و اجتماعی در هر کجای دنیا و در هر زمان که برگزار شود آماده ام تا رودر رو با نمایندگان آنها و مورخان و حضور هر کس با هر مشرب سیاسی و یا مکتب فلسفی که به این ماجرا علاقمند باشد و یا هرکس که در این ماجرا خود را مدعی و صاحب حقی می داند شرکت کنم و به هر نکته و ابهام پاسخ گویم با این فرض که از گذشته خود شادمانم و از آن دفاع می کنم».(13)
 نویسنده کتاب نتیجه گیری می کند: «کرامت بی‌آنکه بداند فطانت همکار ساواک است برای تهیه اسلحه به او مراجعه می‌کند و از آن پس ساواک از طریق فطانت تمام گروه را به بازی می‌گیرد. فطانت در پایان نامه‌ اش به من، پیشنهاد می‌کند:«به کلمبیا بیائید تا چند روزی را با هم باشیم حرف های بسیار برای گفتن است». که علامه زاده در پاسخ می نویسد: «آقای فطانت، آمدنم به کلمبیا، آن هم قبل از رونمائی کتابم غیر ممکن است. ولی در عصر ارتباطات برای گفتگو نیاز به سفر نیست. پیشنهاد می‌کنم بیائید با اسکایپ با من حرف بزنید. من این مکالمه را به صورت ویدئوئی ضبط خواهم کرد و برای امروزیان و آیندگان به یادگار خواهم گذاشت».


پانوشت:
1 - روایتی تازه از شکنجه در زندان های شاه، 15/1/1391، رادیو فردا.
2- روزنامه‌ کیهان مورخه 28 بهمن 1352.
3- چه کسی خسرو گلسرخی را به ساواک لو داد؟ سایت پارسینه، ۲۹ بهمن ۱۳۸۸ .
4 - من یک شورشی هستم، عباس سماکار، انتشارات مهراندیش، 1382.
5 - کهن دیارا، خاطرات فرح پهلوی، ص185.
6- کهن دیارا، همان، ص230.
7- خاطرات پنج سال زندان، رضا علامه زاده، سایت نویسنده، 28/11/90 – 17 فوریه 2012.
8 - نقد یا تخریب ... چرا رضا علامه زاده پس از ٣٨ سال خاطرات زندان نوشته است؟ عباس سماکار، آوریل 2012.
9 - خاطرات پنج سال زندان، همان.
10- نقد یا تخریب، همان.
11- چشمی بر سیاست "راست" دستی بر چشم چپ، طیفور بطحائی ٤/٤/20١٢.
12- ایمیل فطانت به علامه زاده، سایت علامه زاده.
13- نامه دوم فطانت، همان.

محمود فاضلی



 
تعداد بازدید: 6162


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.