سیصدوپنجاهودومین شب خاطره -2
تنظیم: لیلا رستمی
16 خرداد 1403
سیصدوپنجاهودومین برنامه شب خاطره، 2 آذر 1402 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. این قسمت از برنامه به روایت پهلوان رزمنده، حاج محمد طالبی اختصاص داشت. در این برنامه که با عنوان و رونمایی از کتاب «میاندار» نوشته احمد مصطفایی برگزار شد، سردار اسدالله ناصح، دکتر موسی زارع و حاج محمد طالبی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی دوم شب خاطره دکتر موسی زارع، متولد تیر 1350 و اهل اسلامآباد غرب بود. او بچۀ جنگ است؛ یعنی از اولین بمبارانی که در غرب کشور اتفاق افتاد درگیر جنگ شد. خودش میگوید مثل خیلی از نوجوانهای آن دوره عاشق رفتن به جبهه بوده، اما باید صبر میکرد تا به سنی برسد که بتواند اسلحه به دست بگیرد. او 30 ماه از عمرش را در جبههها بوده و مفتخر به جانبازی است.
راوی در ابتدای سخنانش گفت: در شلمچه مجروح شده بودم. چند ماهی در حال استراحت بودم که یک روز شهید جلال نصرتی به منزل ما در اسلامآباد آمد و گفت: «فلانی! قرار است عملیات شود. میآیی یا نه؟!» گفتم: «خب کِی و کجاست؟ من میتوانم با این وضع بیایم؟» گفت: «آره میتوانی بیایی.» گفتم: «خب برنامهاش را جور کن بیایم.» موقع رفتن، پدر و مادر آمدند و با حاج جلال حالواحوال کردند. آقا جلال گفت: « آقا موسی دینش را به جنگ ادا کرده؛ دیگر نمیخواهد به جبهه بیاید.» وقتی رفت پدر و مادرم به (لهجه کُردی) گفتند رولَه جان! این رفیق خوبیه، با این بیشتر رفاقت کن. حالا آقا جلال آمده بود به ما بگوید بیا عملیات!! گردان حمزه هم به اسلامآباد آمده بود و در یک سد تنظیمی در منازل کارگاهی استقرار داشت. خلاصه ما به بهانه اینکه به دوستان سر میزدیم میرفتیم تا گردان و میآمدیم.
دو سه روز به عملیات والفجر10 مانده بود که به پدرم گفتم: «پدرجان! آقا جلال هم که گفت، من دینم را ادا کردهام. بروم تا پادگان پیش رفقا.» گفت: «به من قول بده از برفآباد به آن طرف نروی.» گفتم: «چشم پدرجان!» خلاصه رفتیم و برنامه عملیات والفجر10 شد. من هنوز حاجی [طالبی] را خوب درک نکرده بودم؛ چون ایشان مشغول هماهنگیهای عملیات بود. به منطقه اعزام شدیم. منطقه اوضاع سختی داشت. باینگان به سمت حلبچه هم خیلی صعبالعبور بود. به ما یک استراحت مختصری داده بودند. ما هم آن شب چیزی برای خوابیدن نداشتیم. فقط یک پتو داشتیم که روی سرمان کشیدیم. باران شدید بود. متوجه شدیم در مسیر رودخانه نشستهایم. باران از بالا خیس میکرد، آب رودخانه هم از پایین.
من حالت لرز داشتم. یکی از دوستان اطلاعات عملیات، فکر کنم حسین روشن بود، من را دید و گفت: «بیا داخل چادر ما. ما اینجا چادر داریم.» بچههای اطلاعات عملیات از قبل برای شناسایی چادر داشتند. مسئولین داخل چادر مشغول تصمیمگیری برای ادامه عملیات بودند. گفتند: «بچهها را حرکت بدهیم.» یکی گفت: «با این شب ظلمانی چطور میتوانیم اینها را حرکت بدهیم؟» یکی گفت: «یک نفر از بچههای اطلاعات عملیات با دوربین مادون قرمز جلوی ستون حرکت کند و بقیه هم سیم تلفن بگیرند و دنبالش بروند.» تصویب شد اینطور حرکت کنند. من هم بسیجی تقریباً 16 سالهای بودم که کسی هم من را نمیشناخت. داخل کیسهخوابی رفته بودم که لرزم را بگیرم. سرم را درآوردم و گفتم: «اگر بقیه مسیر هم مثل این مسیر پر پیچ و خم و دره باشد که ما آمدیم، اگر یک نفر وسط سیم پایش سُر خورد و ته دره رفت، چند نفر را با خودش پایین میبرد.» همه بدون اینکه بدانند من چه کسی هستم حرف من را تأیید کردند و عملیات یک شب عقب افتاد. یعنی قرار شد آن شب برویم یک جا استراحت کنیم و شب بعد حمله کنیم. در نهایت دو شب را یکی کردند.
راوی در ادامه افزود: عملیات شد و ما به روستای عنب[1] رسیدیم. من ابتدا به سراغ یک جیپ عراقی رفتم. جیپ را روشن کردم و آنرا به حاج آقا سپیراد دادم. او جانبازی بود که در مجنون دو پایش قطع شده بود. وی تا آخر جنگ در جبهه حضور داشت. الان هم در مناطق محروم مشغول خدمت است. یک ماشین کامیون بزرگ اونیماک که هشت دنده به جلو میخورد و هشت دنده به عقب بود. حسین آذرنوش با یک قناسه آنجا نشسته بود. گفتم: «حسین! چرا اینجا نشستی؟» گفت: «من نشستم کامیون مال ما شود.» گفتم: «میتوانی راهش بیندازی؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس میشود اجازه دهی من پشت کامیون بنشینم؟» گفت: «میتوانی؟» گفتم: «سعی میکنم.» با سرنیزه سوئیچ را باز و یک سره کردم و کامیون را روشن کردیم.
فقط کلاهم از پشت کامیون پیدا بود که معلوم میشد یک آدم پشت کامیون نشسته است. به دنده گذاشتم، اما کامیون گاز میخورد و حرکت نمیکرد. گفتم: «خدایا! جریان چیه؟! چرا گاز میخوره ولی حرکت نمیکنه؟!» فهمیدم یک اهرم دندهخلاصکن دارد که آن را به دنده زدم و تا روستای عنب هرچه توانستم دنده پُر کردم و ماشین را بردیم. سر و صدای رگبار هم بود، ولی گوشم بدهکار نبود. نگو بچههای 8 نجف از روی شوخی با سلاحهای غنیمتی عراقی شلیک میکنند که ما این ماشینها را جا بگذاریم که آنها بردارند. حاج محسن افضلی هم که معاون حاجی [طالبی] بود میگفت: «من از دور کیف میکردم که ببین! این کیه ماشین را میبرد و گوشش بدهکار نیست.»
ماشین را از آن ارتفاعات شیلری به بالا آوردیم، رسیدیم به چشمهای که جاده را خیسانده بود. ماشین آنجا گیر کرد. هر کاری کردم دیدم چرخش از دره به پایین میرود. آمدم پایین دیدم ماشین دو تا گیربوکس دارد. باید علیالقاعده کمکدار باشد. آمدم بالا دیدم دسته کمکش را پیدا نمیکنم. تا اینکه ماشین خاموش کرد. چون جاده تقریباً تکمسیره بود، ستون ماشینهای غنیمتی پشت سر ما تشکیل شد. هنوز شیمیایی نزده بودند. پایین آمدم. مشغول این بودم که ماشین را چه کار کنم! که سردار سپهر را دیدم. او گفت: «این ماشین چرا ایستاده؟!» گفتم: «خب خراب شده.» گفت: «رانندهاش کیه؟» گفتم: «منم.» دو بار قد من و ماشین را اسکن کرد. این ماشین! این آدم! باورش نشد. گفت: «ببین عزیزم! ستون ماشینهای غنیمتی پشت سرت تشکیل شده، الان هست که هواپیماهای عراقی بیایند و همه را بمباران کنند، خلاصه این ماشین را هل بده بره توی درّه بقیه نجات پیدا کنند.» من هم ماشین را اسکن کردم، ستون را اسکن کردم، دیدم این ماشین من به همه ماشینهای پشتی میارزد. دلم نیامد. توکلی کردم، رفتم بالا و چند تا اهرم را دستکاری کردم. نگو موقعی که ماشین روشن بوده من برق باتری را به هوای کمک قطع کرده بودم. ماشین روشن شد. ماشین را به دنده زدم و آن ماشین را بدون گواهینامه و بدون اینکه پول گازوئیل بدهم از حلبچه تا اسلامآباد آوردم.
راوی در ادامه خاطراتش گفت: رسیدم اسلامآباد. حاجی من را دید و گفت: «آقا موسی! فکوفامیلهایت که در گردان هستند، دو روز پیش به خانه رفتند. درسته قول دادی آنطرفتر از برفآباد نروی، حالا برو و از دلشان دربیاور. راستی تو بلدی ماشین کوچک هم برانی؟» چون حاجی تا آن زمان ندیده بود که من پشت ماشین بنشینم. خلاصه یک جیپ به من داد. گفتم: «من تا حالا پشت جیپ ننشستم، ولی امتحانش میکنم.» با یک دست لباس عراقی و با یک جیپ عراقی به روستا رفتم. همه بچههای روستا با خوشحالی و شادیکنان جمع شدند، اما پدرم ناراحت بود. به من گفت: «پسرم! آقا موسی! گفتم جبهه نرو که رفتی. عملیات نرو که رفتی. ولی اقلاً رانندگی نکن! رانندگی مصیبتش از جبهه و عملیات بیشتره.» گفتم: «بابا! اینجا شما فرماندهی به روی چشم، ولی آنجا حاج طالبی فرمانده است. ببینم ایشان چه صلاح میداند.» پدرم هنوز از قضیه کامیون خبر نداشت.
فردای آن به پادگان رسیدم. حاجی گفت: «آقا موسی! برو روغن آن ماشین سنگین را عوض کن که میخواهیم جایی برویم.» شهر هم بمباران شده بود. به سپاه رفتم. گفتم: «آقا! سلامعلیکم.» گفت:«سلامعلیکم. شما کی هستی؟» گفتم: «من موسی زارعپور اعزامی از همینجا.» گفت: «خب چه میخواهی؟» گفتم: «برای این کامیون روغن میخواهم.» گفت: «این کامیون چیه؟» گفتم: «عراقی است.» گفت: «به کامیون عراقی که روغن نمیدهیم.» گفتم: «حالا دیگه ...» مذاکره کردیم و راضی شد به ما روغن بدهد. رفت روی چال ولی هر کاری کرد هیچ آچاری به آن نمیخورد. آخر دوباره مذاکره کردیم و من بیست تا روغن ماشین از آنها گرفتم و جلوی ماشین گذاشتم تا به شهر بروم و ببینم جایی هست که روغن عوض کند. پدرم کسب و کارش را به علت بمباران تعطیل کرده بود. یک کامیون برای جابهجایی اثاثش داشت. گاهی هم کامیونها را اجباری به جبهه میبردند. ایشان هم میرفت. میترسیدم پدرم من را ببیند و بگوید: « آقا! ما به تو گفتیم جیپ سوار نشو، تو با کامیون آمدی!» رسیدم دور میدان، به سمت خیابان فرعی پیچیدم. آینه را نگاه کردم دیدم بابام پیچید. فهمیدم من را دیده. خلاصه تعقیب و گریز داشتیم. به خروجی شهر رسیدیم. گفتم اینجا دیگر گازش را میگیرم. ماشین بابا عمراً به پای من نمیرسید. چون اونیماک آلمانی مثل سواری میرفت.
توی تیپ نبی اکرم هم دو تا غنیمتی آمده بود. یکی مال من بود، یکی مال گردان حنین. رسیدم خروجی شهر دیدم رحیم صفری و جلال نصرتی ایستادهاند. گفتم: «خدایا! بروم! نروم! بایستم! نایستم، بابا پشتمه، بروم، میخواهد به پادگان بیاید، گفتم توکل به خدا» زدم کنار، سریع پدرم پشت سرم ایستاد. رفتم سراغش گفتم: «بابا تو را به خدا آبروی من را پیش رفقا نبر.» گفت: «آخه پسرم من دیشب گفتم پشت جیپ ننشین. تو حالا نشستی پشت ده تُن.» گفتم: «بابا چشم! به خدا حاجی گفته. امر فرماندهی واجبه.» آقا در این حیث و بیث بودیم یک دفعه صدای شکستن دیوار صوتی بلند شد. نمیدانم یکی بود یا چند تا! هواپیما روی شهر بود، ما هم درازکش شدیم. خلاصه شهر بمباران شد. از جمله یک بمب خیلی عجیب که من تا حالا ندیده بودم بغل ما خورد. از آن بمبهایی بود که شعاع دو سه متری و پنج شش متر زمین را حفر میکرد. ما در حال درازکش بودیم که پدرم گفت: « آقا موسی! آقا موسی!» گفتم: «چیه باباجون!» گفت: «خطر رانندگی از این هواپیما هم بیشتره، من خواهش میکنم دیگه رانندگی نکن!» گفتم: «باباجون چشم، اینها ماشین عراقی را هم دیدهاند، دوباره بمب دوم را روی سر ما میزنند، اجازه بده برویم.» خلاصه رفتیم. دیگر حاجی [طالبی] استعداد ما را شناخته بود و نمیشد نه بگوییم. همینجوری کار واگذار میکرد. یک مدت هم توفیق داشتم پیک حاجی بودم.
ادامه دارد
[1]. روستای عنب از توابع حلبچه است.
تعداد بازدید: 1076