بخشی از خاطرات سیدحمید شاهنگیان

بنیاد هنری مستضعفین

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

12 تیر 1402


اما حکایت شکل‌گیری «بنیاد هنری مستضعفین». چند ماهی از پیروزی انقلاب می‌گذشت. یک روز داشتم از خیابان شاه‌آباد، حد فاصل بین ساختمان فعلی مجلس و میدان مخبرالدوله[1] رد می‌شدم. چشمم افتاد به تصویر بزرگ و نقاشی‌شده زنی نیمه عریان بر سر درِ یک سینما. فکر می‌کنم اسمش «سینما اروپا» بود. از بس از این صحنه‌ها دیده بودیم، برایمان عادی شده بود و دیگر جلب توجه نمی‌کرد. چشم‌هایمان از این جور صحنه‌ها رد می‌شد. هیچ‌وقت برایمان مهم نبود که چه چیزی در سینما پخش می‌شود، اما این دفعه ایستادم و توجه‌ام به آن تصویر جلب شد. با خودم گفتم مگر در این مملکت انقلاب نشده؟ این‌ها چه صحنه‌هایی است که در سینماهای ما وجود دارد؟ داشتم به این فکر می‌کردم که بالاخره باید کسی به فکر اصلاح این وضعیت باشد. مثل اینکه هنر در مملکت ما صاحب ندارد. چرا کسی ککش نمی‌گزد و... به نظرم رسید که نیروهای انقلاب نباید منتظر باشند تا کس دیگری بیاید و این وضعیت را اصلاح کند. هر کس هر کاری می‌توانست، باید در آن اوضاع انجام می‌داد. در آن شرایط، جز این هم نمی‌شد فکر کرد. تا می‌آمدیم سیستمی راه بیندازیم و سازوکاری ایجاد کنیم، کار از کار گذشته بود. آقای مهدی کلهر[2] در وزارت فرهنگ مسئولیت داشت. با او رفیق بودم. زنگ زدم به او و گلایه‌ها و نگرانی‌هایم را مطرح کردم. بالاخره مسئول اصلی رسیدگی به این جور مسائل، وزارت فرهنگ بود.

این دغدغه را با دو نفر یگر از دوستانم هم در میان گذاشتم؛ با علی زندی و حمید یگانه. با هم مشورت کردیم و فکر کردیم که چه کار می‌توانیم انجام بدهیم. به این نتیجه رسیدیم که خودمان گروهی تشکیل بدهیم و برویم سراغ ساماندهی سینماها. اسم این گروه شد بنیاد هنری مستضعفین. گروه هیچ ارتباطی با بنیاد مستضعفان نداشت؛ اگرچه بعد از مدتی کار گروه ما به قدری بالا گرفت و گسترش پیدا کرد که یک تنه داشتیم کار بنیاد را انجام می‌دادیم! گروه تشکیل شد و ما به دنبال محلی برای دفتر گروه بودیم.

علی زندی در کمیته کار می‌کرد. کمی هم ماجراجو بود. بررسی کرده و رسیده بود به اینکه سینمای شهر فرهنگ متعلق به گروهی از طاغوتی‌هاست که از کشور فرار کرده‌اند. شهر فرنگ و شهر قصه[3] دو تا سینما پشت به پشت هم بودند. شهر قصه کوچک‌تر بود و در زیرزمین قرار داشت و شهر فرنگ بزرگ‌تر بود و در بالا. زیر سالن سینمای شهر فرنگ یک انبار و دفتر کار متعلق به یک یهودی بود که مخزن عتیقه‌جات هم بود.

علی زندی موضوع این سینماها را به من گفت. گفت که صاحب این سینماها از کشور فرار کرده و یکی از کارمندهای سینما به نام «دَولو» که می‌گوید مدیر سینما هستم، دارد سینماها را صاحب می‌شود. خلاصه او رفت و بدون هیچ حکمی، آن مجموعه را مصادره کرد. به این ترتیب، ساختمان چهار طبقه و وسیع و دو تا سینما به همراه دریایی از عتیقه‌جات که آنجا بود در اختیار ما قرار گرفت. عتیقه‌جات را صورت جلسه کردیم و به بنیاد مستضعفان تحویل دادیم.

علی زندی از بچه‌های خیلی فعال انقلاب بود. با گروه سرود ما کار نمی‌کرد ولی از سال‌ها قبل توی کار تکثیر و توزیع نوارهای دکتر شریعتی بود. سواد درست و حسابی نداشت و چهار کلاس بیشتر درس نخوانده بود، ولی بسیار باهوش بود. او به قدری مدیر و کاربلد بود که بعد از هفت هشت ماه، بنیاد هنری مستضعفین را صاحب 114 باب سینما کرد. یکی یکی سینماهای بدون صاحب یا متعلق به طاغوتی‌ها را شناسایی و مصادره می‌کرد. برای این کار، یک گروه ضربت هم از بچه‌های کمیته درست کرده بود. مسئول گروه ضربت، قاسم دهقان[4] بود. من با او رفیق بودم. قاسم قبل از انقلاب تک‌تیرانداز بود و روحیه نظامی داشت. او قبل از انقلاب، جایزه نفر اول تیراندازی «سنتو» را هم گرفته بود. خلاصه، با گروه ضربتی که راه انداخته بودند، تعداد زیادی سینما مصادره کردند و در اختیار بنیاد هنری مستضعفین قرار ادند. این کار محدود به تهران نبود، در شهرستان‌ها هم داشتیم کار می‌کردیم.

بعد از مدت کوتاهی، ما به این نتیجه رسیدیم که این سینماها خوراک می‌خواهند. حضرات دلال هم که فیلم می‌آوردند، فهمیدند که دیگر کار سینماها به دست بنیاد افتاده است؛ بنابراین می‌آمدند آنجا. ما امکاناتی را در بنیاد ایجاد کرده بودیم. کارمان بازبینی فیلم‌ها بود و اگر لازم می‌شد سانسورشان می‌کردیم. بعد، فیلم‌ها را بین سینماها تقسیم می‌کردیم. اکران اول، اکران دوم و اکران شهرستان‌ داشتیم.

گروه بازبینی تشکیل داده بودیم. در این گروه، تعدادی از بچه‌های حوزه علمیه حضور داشتند. فکر می‌کنم از بخش فرهنگی جهاد هم افرادی را دعوت کرده بودیم. خودمان هم بودیم. جمع هفت هشت نفره‌ای بودیم که بعد از تماشای فیلم‌ها جایی را که با ید اصلاح و سانسور می‌شد، اعلام می‌کردیم. بعد از اعمال اصلاحات، مجوز اکران می‌دادیم. خلاصه برای خودمان یک پا معاون امور سینمایی در سطح کشور شده بودیم. سیستم جمع‌وجوری راه انداخته بودیم و می‌دانستیم چه می‌کنیم.

خودمان را به سینما و نمایش فیلم محدود نکرده بودیم. قبل از انقلاب اگر می‌رفتید سینما، تابلوها و دیوارهایش پُر بود از اطلاعیه‌ها و پوسترهای فیلم‌های آینده؛ ولی بعد از کار ما هر سینمایی نمایشگاه فرهنگی شده بود. در مجموععه بنیاد هنری مستضعفین، شش هفت نفر طراح داشتیم؛ چند نفر نقاش داشتیم؛ عکاس هم داشتیم. همان گروه سرودی که از زمان فعالیت در حسینیه ارشاد تشکیل داده بودیم، در بنیاد کار می‌کردند. نه‌اینکه حقوق بگیرند، داشتند فعالیت انقلابی می‌کردند.

اولین تابلوی دیواری بعد از انقلاب را گروه ما کشید. قدیمی‌ها یادشان است، در خیابان شهید بهشتی[5] روی یکی از دیوارها تصویر بزرگ حضرت امام کشیده شده بود که پس‌زمینه‌اش قدس بود و حضرت امام داشتند به قدس اشاره می‌کردند. این نقاشی، کار بچه‌های نقاش ما بود. احد یاری، یکی از این بچه‌ها و ضمناً سرگروهشان بود. این‌ها گروه سه نفره‌ای بودند که کارشان نقاشی و طراحی بود. اسم دو نفر دیگرشان یادم نیست ولی خاطرم هست که یکی‌شان افغانستانی بود. قبل از اینکه تصویر حضرت امام روی آن دیوار بیاید، تصویر نیمه‌عریان خانمی را آنجا نقاشی کرده بودند که داشت «کانادادرای»[6] را تبلیغ می‌کرد. ما به فکر افتادیم که آن تصویر را پاک کنیم و به جایش چیز دیگری بکشیم. نشستیم فکر کردیم و ایده تصویر امام به ذهنمان رسید. بعد از آن دیگر تصویر کشیدن روی دیوارها باب شد.

در بنیاد کلاس سرود و موسیقی هم داشتیم. آنجا هم که بودم، چند اثر ساختم. بچه‌های گروه سرود حسینیه ارشاد می‌آمدند تمرین می‌کردند و می‌خواندند. بعضی اوقات گروه می‌رفت صدا و سیما. آنجا ضبط می‌کردند و از تلویزیون پخش می‌شد. بعضی سرودها را هم خودشان فقط تمرین می‌کردند و در مراسم و برنامه‌ها می‌خ واندند. تا دو سه سال، هر جایی که مراسمی برگزار می‌شد، از نماز جمعه گرفته تا افتتاح مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی، سالگرد 17 شهریور، سالگرد 13 آبان، روز کارگر و روز معلم؛ فقط این گروه بود که مرتب به این طرف و آن طرف دعوت می‌شد برای اجرا. گاهی اوقات می‌دیدی که روزی دو سه تا برنامه دارند. بچه‌ها می‌رفتند و می‌خواندند. اینجا باز هم مدیریت کار با من بود.

کل بنیاد، سه نفر مدیر داشت. تقسیم کار کرده بودیم. مدیریت بخشی از انواع کارهای هنری مانند نقاشی، گرافیک، موسیقی و... با من بود؛ بخشی با حمید یگانه و بخشی دیگر هم با علی زندی. آن همه سینما، طبیعتاً درگیری‌های خاص خودش را داشت. مدیریتشان، توزیع فیلم، حساب و کتابشان، جلوی دزدی‌ه ا را گرفتن، فسادها را از بین بردن و... همه کار می‌برد. کار خیلی سختی بود. در طول روز کاملاً درگیر بودیم.[7]

 


[1]. استقلال فعلی.

[2]. مهدی شهید کلهری، مشهور به کلهر، متولد سال 1328 در تهران بود. وی فرزند آیت‌الله میرزا عبدالعلی شهید کلهر، معروف به تهرانی و برادر مرحومه آیت‌الله آقا مجتبی تهرانی بود. کلهر از سال 1358 مسئولیت‌های متعددی در حوزه فرهنگ و هنر بر عهده داشته است. او مدتی در سمت مشاور هنری وزارت آموزش و پرورش و مدتی نیز معاون وزیر و قائم‌مقام وزیر فرهنگ و آموزش عالی بود. همچنین اولین معاون سینمایی وزارت ارشاد بعد از انقلاب بود. در سال 1375 مشاور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و پس از آن، مشاور رئیس سازمان صدا و سیما شد. او همچنین برای دوره‌ای در دهه 70 سرپرست مرکز موسیقی صدا و سیما بود.

[3]. این دو سینمای چسبیده به هم، در سال 1376 دچار آتش‌سوزی شده و تخریب گردید. سال 1386 «سینما آزادی» در محل قدیم این دو سینما ساخته شد.

[4]. شهید قاسم دهقان سنگستانیان، متولد سال 1326 در همدان بود. او در اواخر سال 1355 به سربازی می‌رود. در ماجرای 17 شهریور 1357 به همراه دو نفر دیگر از دوستانش با اسلحه فرار می‌کنند و مخفی می‌شوند. اما ساواک محل اختفا را پیدا می‌کند و با آنها درگیر می‌شود. در جریان این درگیری، یکی از همراهانش به نام محمد محمدی خلص به شهادت می‌رسد. علی غفوری سبزواری از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و جانباز می‌شود. قاسم دهقان نیز از ناحیه هر دو پا تیر می‌خورد و دستگیر می‌شود. این دو، ماه‌ها تحت شکنجه قرار می‌گیرند و حتی حکم اعدامشان نیز صادر می‌شود. اما با پیروزی انقلاب، آزاد می‌شوند. فیلم سینمایی «خون بارش» به کارگردانی امیر قویدل، براساس همین ماجرا ساخته شده است. دهقان، بعد از انقلاب ابتدا وارد کمیته شد و سپس به سپاه رفت و به رزمندگان تیپ 27 محمد رسول‌الله پیوست. در عملیات متعددی حضور یافت و مسئولیت‌های مهمی بر عهده گرفت. او پس از پایان جنگ، همراه با سیدمرتضی آوینی برای تفحص و کشف شهدا، راهی منطقه فکه شد. دهقان، روز 17 شهریور 1374 هنگام بازسازی صحنه‌ای در فیلم «قطعه‌ای از بهشت» بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.

[5]. عباس‌آباد سابق.

[6]. Canada dry نام تجاری نوعی نوشابه غیرالکلی.

[7] منبع: رشیدی، روح‌الله، برخیزید: خاطرات شفاهی سیدحمید شاهنگیان، تهران، راه‌یار، 1397، ص 135.



 
تعداد بازدید: 1529


نظر شما


13 تير 1402   11:30:37

با سلام و احترام
خیلی جالب بود. ممنونم
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.