هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی- 73

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

15 شهریور 1399


برخاستم و به سوی او رفتم. اوهمراه سروان «عبدالکاظم» افسر ضداطلاعات و ستوان «شامل» جانشین معاون فرمانده، خسته و وحشت‌زده به طرف ما می‌آمد. از او پرسیدم: «فرمانده! من چه کار باید بکنم؟»

گفت: «اوضاع بسیار بد است. سربازها ما را رها کرده و پا به فرار گذاشته‌اند. سپس افزود:‌ «این زره‌پوش در اختیار توست.»

آنگاه به بهانه بازگشت به مقر هنگ به طرف مقر تیپ فرار کردند. زره‌پوش را آوردم و در حالی که به آن زخمی‌های بیچاره نگاه می‌کردم، ناگهان به ذهنم خطور کرد که خودم، زره‌پوش، آمبولانس و زخمی‌ها را تسلیم نیروهای اسلام کنم. اما حال بعضی از زخمی‌ها وخیم بود. از ترس این که مبادا گناه مردن آنها به گردنم بیفتد، تصمیم گرفتم همه آنها را به وسیله زره‌پوش به پشت جبهه تخلیه نمایم. از این جهت به بهیارها دستور دادم تا آنها را به داخل زره‌پوش منتقل کنند. به راننده زره‌پوش گفتم که آ‌نها را به مقر تیپ ببرد. در آن هنگام تعدادی سرباز همراه با ستوان یکم «صادق»‌ جمعی گروهان سوم از راه رسیدند. آنها نیز سوار زره‌پوش شدند. پیش از حرکت زره‌پوش سرباز «صباح» (بی‌سیم‌چی) آمد و گفت: «دکتر همراه ما بیا!»

گفتم: «نه، شما بروید. من هم با آمبولانس دنبال شما خواهم آمد.»

زره‌پوش به راه افتاد و من ماندم با بقیه افراد تیم پزشکی.

اوضاع منطقه تقریباً آرام شد و جز صدای شلیک سلاح‌های سبک از سمت مقر هنگ صدای دیگری شنیده نمی‌شد. بهیاران دورم حلقه زدند و از من خواستند تا به وسیله آمبولانس از منطقه مفرار کنیم. اما تصمیم خود را گرفته بودم. به آنها گفتم: «نیروهای ما هنوز در مواضع خود هستند و به جنگ ادامه می‌دهند و من هیچ دستور عقب‌نشینی دریافت نکرده‌ام.»

ساعت حدود هشت صبح بود که آخرین افراد جیش‌الشعبی در فاصله کوتاهی خسته و پریشان حال خود را به ما رساندند. آنها را همراه با بهیاران به طرف پناهگاه راهنمایی کردم و به بهانه جمع‌آوری نامه‌هایم وانمود به آمادگی جهت فرار با آنها کردم. به بالای خاکریز رفته و به مقر هنگ نگاه کردم. دیدم نیروهای اسلام وارد مقر هنگ شده و پرچم‌های خود را بر فراز آنها به اهتزاز در آورده‌اند. به سوی دوستانم بازگشتم و به آنها گفتم که نیروهای ما هنوز در پشت خاکریز واقع در مرز بین‌المللی مستقر هستند. سپس سلاح‌هایشان را روی سقف پناهگااه جمع کردم و از آنها خواستم تا واسیل و لوازمشان را آماده کنند. آنها اصرار داشتند که فرار کنند. گفتم: «بسیار خوب... ابتدا وسایلتان را جمع‌آوری کنید.»

اما آنها گفتند: «ما آنها را نمی‌خواهیم. ما می‌خواهیم دست خالی فرار کنیم و جانمان را نجات دهیم.»

گفتم:‌ «نه، باید هرچه دارید به داخل آمبولانس حمل کنید.»

می‌خواستم وقت‌کشی کنم تا نیروهای اسلام سر برسند. وقتی که آنها سرگرم بسته‌بندی لوازمشان بودند، دیدم پیشتازان نیروهای اسلام در حال نزدیک شدن به ما هستند. به آنها گفتم: «زود با شید! بروید داخل پناهگاه! نیروهای ایرانی در چند قدمی شما هستند.»

همه وارد پناهگاه شدند، بجز یک نفر که او هم عاشق امام خمینی و جمهوری اسلامی ایران بود. آن دقایق آخر را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ دقایقی تاریخی و سرنوشت‌ساز در زندگی من. این درست است که من از آبانماه سال 1360 تصمیم گرفته بودم که به نیروهای اسلام پناهنده شوم، اما هیچ‌گاه فرصت چنین کاری برایم پیش نیامد. اما اکنون به مراد خود رسیده و به این فرصت طلایی دست یافته بودم. تسلیم شدن به نیروهای اسلام برای پزشکی که چه از نظر مادی و چه از نظر علمی آینده درخشانی در پیش داشت کار ساده‌ای نبود.

آسان نیست بر کسی که وطن و خانواده و خویشان خود را رها کند و به کشوری پناهنده شود که هیچ آشنایی با مردم آن ندارد. به ویژه اگر پناهنده شدن و تسلیم شدن به آنها در شرایط غیرعادی یعنی در زمان جنگ و در حین نبرد صورت پذیرد. این گونه تسلیم شدن به معنای خویشتن را به دست مجهول سپردن است، به دست سربازانی که در عرف جنگ دشمنان تو تلقی می‌شوند. آنها هیچ‌گونه اطلاعی از درون تو ندارند. پس تسلیم شدن بدان‌ها نمی‌تواند چیزی جز ماجراجویی باشد. اما این همه محاسبات و پیش‌بینی‌ها در برابر اعتقادات و ارزش‌های اسلامی و اشتیاق من برای رسیدن به آزادی و رهایی از یوغ بردگی بعثی‌ها بسیار ناچیز و بی‌اهمیت بود. این را برای تاریخ می‌گویم: گواهی می‌دهم هنگامی که منتظر رسیدن نیروهای اسلام بودم خاطری آسوده و روحیه‌ای مطمئن داشتم. من در آن لحظات همانند کسی بودم که مشتاقانه انتظار یار را می‌کشد. می‌خواستم جانم را به خدا و به برادران مسلمان ایرانیم بسپارم.

دو تن از نیروهای داوطلب آهسته و با احتیاط به طرف ما آمدند. من ودوستانم با به اهتزاز در آوردن پارچه‌های سفید به نشانه تسلیم، آنها را به سوی خود فراخواندیم. من با جمله‌ای ساده صدا زدم: «بیا برادر... تسلیم!» اما آنها همچنان آرام و با احتیاط پیش می‌آمدند. در آن لحظه من در کنار در پناهگاه ایستاده بودم. هنگامی که همکارانم از نزدیک شدن آنها یقین حاصل کردند، بهیار «محمدسلیم» از جا برخاست و مرا به داخل پناهگاه کشید که مبادا اتفاقی برایم بیفتد. به محض رسیدن با فریاد الله‌اکبر از آنها استقبال کردیم. یکی از آن دو که بسیار جوان بود. فریاد زد: «دستانت را بالا ببر!»

من نیز دست‌هایم را بالا بردم. به من نزدیک شد. کلت را از کمرم باز کرد. جوانی تقریباً شانزده ساله و خوش‌قیافه بود. به خوبی عربی صحبت می‌کرد. بسیار خوشحال شدم وگفتم: «من پزشک هستم و این‌ها بهیاران همکار من هستند. می‌خواهیم تسلیم شویم. ما را اذیت نکنید!»

او گفت: «نگران نباش! اسلحه‌ها کجاست؟»

گفتم: «این‌ها اسلحه‌های ماست، اینجا روی سقف پناهگاه.»

وقتی اسلحه‌ها را دید نسبت به ما اعتقاد پیدا کرد. دوست او به طرف پناهگاه دوم تیراندازی کرد. از آن بسیجی جوان خواستم تا او را از این کار منع کند، چون کسی در آن پناهگاه نبود. سپس از او تقاضا کردم تا هرچه زودتر ما را به پشت جبهه تخلیه کند، چون فاصله ما تا مواضع نیروهای عراقی از 950 متر تجاوز نمی‌کرد. او درخواست مرا پذیرفت. به راه افتادیم. در این حین به او گفتم: «بگذارید این خودرو را بیاورم.»

منظورم همان آمبولانسی بود که وسایلمان را داخل آن گذاشته بودیم، اما او موافقت نکرد. لحظاتی بعد یکی دیگر از نیروهای بسیجی به ما ملحق شد. او یک آر.پی.جی با خود حمل می‌کرد. بلافاصله گلوله‌ای به سمت آمبولانس شلیک کرد و آن را به آتش کشید. از این بابت متأثر شدم، زیرا خودروی جدید و گران‌قیمتی بود که امکان داشت آن را سالم به غنیمت بگیرند. دیگر این که داخل این آمبولانس کیفی داشتم که حاوی مدارک شخصی و تحصیلی‌ام بود. از جمله کارت شناسایی، مدارک فارغ‌التحصیلی و تأییدنامه‌هایی از ادارات مهم دولتی. در آن لحظه جز کارت شناسایی سندیکای پزشکان و همچنین کارت شناسایی افسران ذخیره چیز دیگری همراه نداشتم.

به سوی مواضع نیروهای ایرانی حرکت کردیم. پس از کمی راه‌پیمایی، نیروهای عراقی به سمت ما آتش گشودند. فهمیده بودند که ما خودمان را به نیروهای اسلام تسلیم کرده‌ایم. ولی به لطف خدا جان سالم به در برده و در پشت خاکریزها مخفی شدیم. بدبختانه آن بسیجی‌ها ما را به رزمنده دیگری تحویل دادند تا ما را به پشت جبهه منتقل کنند. بدین‌ترتیب تنها شاهد تسلیم شدن و پناهندگیم را از دست دادم.

خیلی سریع با پای پیاده به سمت پشت جبهه حرکت کردیم. به مواضع قرارگاه هنگ‌مان رسیدیم. در آنجا با 35 اسیر عراقی که از معاونت پزشکی بودند مواجه شدم. همچنین، «ابراهیم اسماعیل» و ستوان یکم «صادق» از گردان 10 تانک را در آنجا دیدم. در بین راه اجساد چند نفر سرباز نزدیک سنگر توپ‌های ضدهوایی 57 میلی‌متری دیده می‌شد. به شکل یک ستوان نظامی به مسیرمان ادامه دادیم تا این که به خاکریز بین‌المللی رسیدیم. نیروهای اسلام در آنجا پخش و پلا بودند. سربازان ما چند دستگاه زره‌پوش را در سنگرهایشان رها کرده و گریخته بودند. در طول مسیر رزمنده‌ای را دیدم که سلاح آرپی‌جی با خود حمل می‌کرد. پایش قدری انحنا داشت. متوجه شدم که او یکی از افراد بسیجی است. به محض ورود به مواضع گروهان سوم، دیدم که ایرانی‌ها شکاف بزرگی در خاکریز بین‌المللی و شکاف دیگری در میادین مین ایجاد کرده‌اند. هنگام عبور از آن شکاف سه نفر از افراد بسیجی را دیدم که در میان مین‌ها قطعه قطعه شده بودند. فردی که مأموریت یافته بود ما را همراه خود ببرد از افراد سپاه پاسداران بود. با موتورسیکلت حرکت می‌کرد. ناگهان به ما دستور توقف داد و با لحنی عتاب‌آمیز عباراتی را بر زبان جاری ساخت. بسیاری از همراهانم تصور کردند که او انتقام دوستانش را از ما خواهد گرفت. در واقع این تصور را بوق‌های تبلیغاتی عراق در اذهان آنها بوجود آورده بودند. نگاهی به چهره رنگ‌پریده «جاسم» انداختم. از شدت ترس می‌لرزید.

به او گفتم: «چه شده؟»

پاسخ داد: «دکتر تصور می‌کنم این مرد ما را سرزنش می‌کند زیرا کلمه برادر و مسلمان را به کار برد.»

چند لحظه بعد از ما خواست حرکت کنیم. پس از عبور از خاکریز بین‌المللی صورتم را به سمت وطنم برگرداندم و از دور با نخلستان‌های بصره که همچون جنگلی سیاه به نظر می‌رسید خداحافظی کردم. با خود گفتم: خداحافظ ای نخلستان‌های عراق خداحافظ ای سرزمین گرفتار و در بند! اینک از دامان تو دور می‌شوم و زمانی که اسلام بر سرزمینت حاکم شود بار دیگر بر خواهم گشت.

پایان

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-72



 
تعداد بازدید: 3176


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.