هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-34

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

02 آذر 1398


سروان سلام:

افسر کردی‌الاصل بود، اهل بغداد که در سمت افسر اطلاعات هنگ انجام وظیفه می‌کرد. وظیفه بخش اطلاعات، در واقع جاسوسی پرسنل ارتش به نفع رژیم و جمع‌آوری اطلاعاتی در مورد دشمن بود. ویژگی کلی افسران اطلاعات، بی‌وجدانی، اعمال خشونت و بدرفتاری است. اما سروان سلام علاوه بر داشتن تمامی این خصلت‌ها به‌غایت ترسو بود و از بزدل‌های مشهور هنگ به‌شمار می‌رفت. همین مسئله موجب گردید که او افراد هنگ را مورد آزار و اذیت قرار دهد. هر زمان که به قرارگاه هنگ می‌رفتم، می‌دیدم که در سنگرش مخفی شده است. با خود می‌گفتم: شاید کارش ایجاب می‌کند که کمتر در انظار عمومی ظاهر شود، ولی با گذشت زمان فهمیدم که او حتی از سایه خود هم می‌ترسد و با شلیک اولین گلوله توپ و یا شنیدن اولین صدای خمپاره، حتی از فاصله دور، شتابان به سنگر خود پناه می‌برد. با وجود این‌که او افسر اطلاعات بود و افراد هنگ از او می‌ترسیدند ولی از تمسخر و ریشخند سربازان بیچاره که به خصلت افسران پی برده بودند، در امان نبود. هنگامی که به مرخصی می‌رفت، سربازان در قرارگاه هنگ ترکش‌ها را از هر نقطه‌ای جمع می‌کردند و اطراف سنگر او می‌ریختند، به گونه‌ای که نشان دهند منطقه شدیداً زیر آتش قرار گرفته است. هنگامی که سروان سلام برمی‌گشت و آن ترکش‌ها را در اطراف سنگر خود می‌دید، سربازان به او می‌گفتند: «قربان شانس آوردید!»

می‌پرسید: «چگونه؟»

سربازان می‌گفتند: «در غیاب شما مواضع ما به شدت زیر آتش قرار گرفت و الان آثار آن گلوله‌باران را مشاهده می‌کنید.»

این ساده‌لوح ترسو نیز باور می‌کرد. به کنج سنگر خود پناه می برد و در طول روز فقط چند بار برای رفع حاجت بیرون می‌آمد. بدین نحو سربازان از او انتقام می‌گرفتند و فعالیتش را محدود می‌کردند. با درک موقعیت و شخصیت این فرد تصمیم گرفتم هرچه بیشتر از او فاصله بگیرم. جالب اینجاست که او به علت ترس شدید و این‌که مبادا مجروح شود، همیشه به وجود من نیاز داشت و نسبت به من ابراز دوستی می‌کرد، ولی من از دیدنش اکراه داشتم.

سروان محمد ضیاء الصحاف:

وی افسر فارغ‌التحصیل دوره‌های ویژه‌ای است که بعثی‌ها پس از کودتای شوم خود برای افراد حزب دایر کردند. او برادر «محمد سعید الصحاف» مدیر سابق رادیو و تلویزیون عراق بود. او مسئولیت فرماندهی گروهان یکم هنگ ما را بر عهده داشت. همچنین مسئول حزبی هنگ نیز به‌شمار می‌رفت. سروان ضیاء چهل سال از عمرش می‌گذشت، اما ازدواج نکرده بود. او عمر خود را با رذالت، شرب خمر، رشوه‌خواری و دست‌درازی به اموال مردم می‌گذراند. سروان با فرمانده تیپ 33 نیروهای ویژه مستقر در خرمشهر مرتبط بود. روی همین اصل طی دیدارهای مکرر از این شهر اموال و اثاثیه‌ اهالی خرمشهر، از جمله وسایل برقی و اشیاء نفیس را سرقت کرده و بسیاری از آنها را به منزل خود انتقال داده بود. او حتی چند دستگاه تلویزیون را بین نیروهای هنگ ما توزیع کرد. من همیشه از او فاصله می‌گرفتم. با وجود این‌که چند بار سعی کرد خود را به من نزدیک کند، ولی موفق نشد. هنگامی که برای اطلاع از وضعیت جسمی افراد به گروهان‌های خط مقدم می‌رفتم، سربازانی را می‌دیدم که همچون غلامانی حلقه به گوش به او خدمت می‌کنند. در اطراف سنگر او قفس کوچکی به چشم می‌خورد که چند مرغ و خروس را در خود جای داده بود. بخل و دنائت او به حدی بود که از هدایای سربازان ساده‌لوح هم نمی‌گذشت؛ حتی اگر یک نخ سیگار بود. داستان‌های زیادی در مورد او می‌گفتند که من در اینجا به ماجرای بوته هندوانه ـ که نامش را بر روی آن نوشته بود ـ اشاره می‌کنم:

اواخر تابستان نهر آبی که از مقابل هنگ می‌گذشت، به تدریج خشک شد و از آنجایی که منطقه زراعی بود بوته‌های هندوانه رشد کردند و میوه دادند. سربازان هر شب هندوانه‌ها را کنده و سهمیه قرارگاه هنگ را می‌دادند. آن هندوانه‌ها بسیار خوش‌طعم بودند از این‌رو سروان محمد ضیاء به سربازان خود دستور داد نامش را بر روی بوته هندوانه مقابل گروهان او بنویسند تا سربازان دیگر گروهان‌ها به آن دست‌درازی نکنند. او هر روز از آن بوته، هندوانه می‌کند و می‌خورد و هیچ یک از افراد هنگ او جرات استفاده از آن را نداشتند.

سروان محمد در نخستین روزهای جنگ یک دستگاه وانت متعلق به ساکنین غیر نظامی خرمشهر را دزدید و برای رد گم کردن نام «شرکت ملی نفت» را بر روی آن نوشت و از آن برای اغراض شخصی در جبهه بهره‌برداری کرد. یکی از روزها هنگامی که در قرارگاه تیپ بیستم حضور داشت، فرمانده لشکر پنج، سرتیپ ستاد «صلاح قاضی» جهت بازدید از قرارگاه تیپ وارد شد و تصادفاً با آن وانت برخورد کرد. پس از تحقیقات متوجه شد که آن ماشین از غیر نظامیان ایرانی به سرقت رفته و برای امور شخصی مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد، در حالی ‌که بایستی به ارتش تحویل می‌گردید. سرتیپ، سروان محمد ضیاء را احضار نمود و او را به بدترین وجهی توبیخ کرد. او دستور داد سروان در اختیار دادگاه نظامی قرار گیرد. طبق مقررات ارتش می‌بایستی یازده سال زندانی می‌شد ولی به خاطر نفوذ و موقعیت برادرش فقط به سه ماه زندان محکوم شد و تمامی این مدت را در اتاق خود واقع در قرارگاه هنگ در بصره سپری کرد. با وجود این‌که در طول این مدت چندین بار راهی قرارگاه هنگ در بصره شدم، ولی به دیدار او نرفتم تا این‌که بالاخره پیام سرزنش‌آمیزی از او دریافت کردم که سوال کرده بود: «دکتر، چرا به دیدن من نیامدی؟»

روزی به خاطر این‌که مبادا شرش دامن‌گیرم شود، به دیدار او رفتم. دیدم که اتاق مخصوص خود را به صورت یک نمایشگاه درآورده است. واقعیت این است که آنجا نه یک اتاق، بلکه موزه‌ای شامل اشیاء نفیس و لوازم منزل بود که تمامی آنها را از منازل ساکنین بی‌گناه خرمشهر سرقت کرده بود. پس از پایان مدت محکومیت به خاطر حفظ آبرو به تیپ 55 مکانیزه انتقال یافت.

سروان ابراهیم:

او افسر فارغ‌التحصیل دوره‌های ویژه و اخراجی از صفوف حزب بعث بود که مسئولیت فرماندهی گروهان قرارگاه هنگ را عهده‌دار بود. کار او نظارت بر احداث قرارگاه دائمی هنگ 3 تیپ بیستم در بصره بود. ویژگی بارز او، همانا زیرکی، عدم توجه به مقررات ارتش، فرار مداوم از خدمت و داشتن بده بستان‌هایی با برخی از تجار بصره بود. او گاه و بی‌گاه به عنوان بیماری که از درد مفاصل رنج می‌برد، نزد من می‌آمد. من از این طریق با او آشنا شدم.

او با استفاده از موقعیت فرمانده هنگ خواسته‌هایش را جامه عمل می‌پوشاند و در مقابل خدماتی به هنگ عرضه می‌کرد. او به بهانه تامین نیازهای هنگ از مرخصی‌های دراز مدت بهره‌مند می‌شد. با زیرکی خاص یک دستگاه تانکر آب از شهرداری بصره و چهار دستگاه ماشین جیپ نو از افسران بلندپایه بغداد ـ که با آنها مرتبط بود ـ برای هنگ تهیه کرد. در اینجا به دو مسئله در مورد او اشاره می‌کنم. روزی برای تأمین برخی از نیازها به قرارگاه دائمی رفتم. فرمانده هنگ از من خواست اسامی تعداد افراد حاضر در هنگ را یادداشت کنم. هنگام سرشماری متوجه شدم که یکی از سربازان غایب است. هنگام بازگشت به خطوط مقدم، وارد رسته اداری هنگ شدم تا قدری استراحت کنم. در آن لحظه سروان ابراهیم وارد شد و با گرمی تمام به من خیرمقدم گفت. سپس در مورد سرشماری افراد سؤال کرد و از من خواست موضوع غیبت آن سرباز را با فرمانده هنگ در میان نگذارم. به او گفتم: «اگر مرا از قضیه باخبر نکنی، فرمانده هنگ را مطلع خواهم ساخت.»

پس از اصرار زیاد به من گفت: «این سرباز وانتی در اختیار دارد که به وسیله آن شن و ماسه برای احداث پادگان پشتی حمل می‌کند و من به نمایندگی از طرف ارتش با پیمانکار طرح همکاری می‌کنم.»

فهمیدم که این سرباز در مقابل گرفتن مرخصی این مواد را به طور مجانی برای ارتش تهیه می‌کند و سروان ابراهیم آن را به حساب ارتش می‌گذارد و ماهانه صدها دینار به جیب می‌زند.

یکی از روزها هنگامی‌که به منظور استفاده از مرخصی به نجف اشرف می‌رفت، از من خواست که او را همراهی کنم. از بصره به سمت نجف حرکت کردیم. در نزدیکی شهر ناصریه برای خوردن شام در یکی از غذاخوری‌های بین راه توقف کردیم. صاحب غذاخوری ضمن خوش‌آمدگویی، دو عدد سینی پر از ماهی برای ما آورد. پس از صرف شام، سروان ابراهیم او را به سمت اتومبیل شیک خود فراخواند. در صندوق عقب آن را گشود و یک باکس سیگار «روتمن» به همراه چند دست لباس زیر نظامی خارجی به او داد. این لباس‌ها در واقع سهمیه سربازان تیره‌بختی بود که در جبهه می‌جنگیدند و افسران آنها را سرقت می‌کردند تا در راه اغراض شخصی خودشان به مصرف برسانند.

این شخص صاحب منزل مجللی در بهترین منطقه مسکونی نجف بود و در معاملات متعددی شرکت می‌کرد. او که زمانی یک روستایی ساده‌لوح بود، اینک یکی از افسران جزء ارتش به حساب می‌آید.

 

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-33



 
تعداد بازدید: 4228


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.