هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-8

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

22 اردیبهشت 1398


با این که این اتفاقات یکی پس از دیگری رخ داد، ولی جمهوری اسلامی سعی نمی‌کرد از طریق نظامی به این تحریکات و آتش‌افروزی‌های رژیم بغداد پاسخ دهد. مردم خوش‌باور نیز می‌گفتند که مسئله از این حد تجاوز نمی‌کند و دولت عراق قصد ندارد کاری بیش از استرداد مناطق اشغالی صورت دهد. حتی شخص صدام در اطلاعیه نظامی که پس از حمله روز 4 سپتامبر 1980/ 13 شهریور 1359 پخش شد این مطلب را تصریح کرد. به ذهن هیچ کس خطور نمی‌کرد که روزی صدام ایران را مورد هجوم گسترده قرار دهد.

من با قلبی اندوهگین و روحی متأثر، این حوادث را دنبال می‌کردم و دائم خبری را که دوستم چند ماه قبل در بیمارستان بهمن داده بود به خاطر می‌آوردم. دو هفته بعد، در محوطه پادگان اجتماع کردیم و افسر مسئول دوره آموزشی دستور داد هرچه سریع‌تر بین واحدهای ارتش عراق تقسیم شویم و این در حالی بود که هنوز مدت آموزش را که از سه ماه تجاوز نمی‌کرد، به پایان نرسانده بودم.

ساعت 11 بامداد روز 19 سپتامبر 1980/ 28 شهریور 1359 صف کشیدیم و اسامی 31 پزشک انتقالی به سپاه سوم که مستقر در شهر ناصریه واقع در جنوب عراق بود خوانده شد. من هم جزء این عده بودم. همان روز عازم منزل شدم و شبی خسته‌کننده و ملال‌آور را در بین اعضای خانواده سپری کردم. عصر روز بعد به همراه گروه پزشکان به ناصریه رفتیم. ساعت 11 شب 20 سپتامبر/ 29 شهریور وارد محل خدمت شدیم و مورد استقبال ده نفر از کارگران مصری مقیم ناصریه قرار گرفتیم. آ‌نها سرگرم آسفالت خیابان‌های شهر بودند. پس از تلاش زیاد توانستیم جایی در یکی از هتل‌های محقر شهر پیدا کنیم و شب را به صبح برسانیم. بامداد روز بعد به قرارگاه سپاه سوم شهر رفتیم. محل استقرار این قرارگاه ساختمان ساخلوی قدیمی بریتانیا بود که بوی مشمئزکننده‌ای از آن به مشام می‌رسید. نمای آن روح انسان را می‌آزرد.

برای گرفتن نامه تقسیم مجدد، تا ساعت 12 ظهر منتظر ماندیم، تا این که به همراه هفت پزشک دیگر به لشکر پنجم مستقر در بصره معرفی شدیم. همان روز به سوی بصره حرکت کردیم و ساعت 5 بعدازظهر به آنجا رسیدیم. این اولین‌بار بود که به بصره ـ اولین بندر عراق و دومین شهر پس از پایتخت ـ سفر می‌کردم. با وجود این که خیابان‌های این شهر کثیف بودند و اتباع خارجی، به ویژه مصری، در آن آمد و رفت داشتند، ولی اهالی آن مردمانی دوست‌داشتنی هستند. با گشاده‌رویی و دست‌ودلبازی از هر تازه‌واردی استقبال می‌کنند. شب زیبا و روح‌بخشی را در منطقه «العشار» سپری کردیم. صبح روز بعد به قرارگاه لشکر 5 واقع در نزدیکی منطقه «شعیبه» رفتیم و بین تیپ‌های آن لشکر تقسیم شدیم. من به یگان پزشکی صحرایی شماره 11 وابسته به تیپ 20 مکانیزه فرستاده شدم.

با یک دستگاه جیپ ارتشی، به همراه دندان‌پزشک سروان «صباح المراباتی» به قرارگاه یگان واقع در منطقه «الدریهمیه»‌(یکی از نواحی شهر زبیر) اعزام شدیم. کلیه نفرات یگان به همراه افراد تیپ بیستم به منطقه مرزی «نشوه» رفته بودند.

ساعت 12 و ربع ظهر روز 22 سپتامبر 1980/ 31 شهریور 1359، 13 فروند هواپیمای عراقی از پایگاه شعیبه، مجاور یگان ما، به سمت مرزهای ایران به پرواز درآمدند و یک ساعت بعد همگی آنها به پایگاه خود بازگشتند. قبلاً تصور می‌کردم که این پرواز صرفاً یک پرواز آموزشی است. ولی ناگهان در ساعت 3 بعدازظهر اطلاعیه شومی از طریق رادیو پخش شد که از وقوع جنگ علیه انقلاب اسلامی ایران خبر می‌داد. علت شروع جنگ پاسخ‌گویی به تجاوز «فارس‌ها» و دفاع از عراق در برابر خطر تهاجم ایران اعلام شد! به محض شنیدن این اطلاعیه کلام دوستم شهید «عبدالغنی سمیسم» در ذهنم تداعی شد که چند ماه قبل، از تصمیم صدام دایر بر شروع جنگ با من سخن گفته بود. آن شب را با نگرانی شدید و تشنج روحی سپری کردم. نمی‌دانستم که روز بعد چه اتفاقی رخ خواهد داد!

ساعت 6 بامداد روز 23 سپتامبر/ 1 مهر سرگرم خوردن نان و تخم‌مرغ بودم. هنوز لقمه سوم را برنداشته بودم که صدای انفجار مهیبی بلند شد. سراسیمه بیرون دویدیم. چند فروند هواپیمای ایرانی که در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند، ظاهر شدند و پایگاه هوایی شعیبه و کارخانه تولید سیمان شیمیایی و محل استقرار موشک‌های «سام» را بمباران کردند.

آن روز را در پناهگاه‌های اطراف یگان که برای چنین روزی احداث شده بود، سپری کردیم. نبردهای هوایی در آسمان بصره ادامه یافت و خلبانان ایرانی در انهدام تأسیسات نظامی و اقتصادی شهر کارایی و مهارت بسیار زیادی از خود نشان دادند. با تاریک شدن هوا، جهت استراحت به داخل ساختمان برگشتیم. رادیو و تلویزیون بغداد سرودهای حماسی و گزارشات لحظه به لحظه صحنه‌های نبرد و فعالیت ارتش عراق را در جبهه‌های عملیاتی پخش می‌کرد.

بیست‌وچهارم سپتامبر/ دوم مهر دستور حرکت به روستای «نشوه» جهت پیوستن به اکیپ‌های پزشکی مستقر در آن منطقه صادر گردید. قبل از حرکت، سازوبرگ جنگی یک سرباز پیاده را در اختیارم گذاشتند. نسبت به ا ین مسئله اعتراض کرده و گفتم: «من پزشک هستم نه سرباز پیاده.»

سروان «زیدان»‌گفت: «تا از سوی فرمانده تیپ تنبیه نشدی، بگیر!»

از شنیدن این حرف تعجب کردم. تسلیم مشیت الهی بودم. سلاح را گرفته و با یک دستگاه جیب ارتشی از خیابان‌های شهر مضطرب و آشوب‌زده بصره عبور کردم. در حال حرکت به سمت نشوه، صدای شلیک توپ‌ها را از مرز ایران در منطقه شلمچه به گوش می‌شنیدم. دو ساعت بعد به روستای نشوه واقع در سواحل شط‌العرب (اَروَندرود) ـ 30 کیلومتری جنوب شهر القرنه ـ رسیدیم. این روستا (نشوه) در فاصله 25 کیلومتری مرزهای ایران و مقابل منطقه طلائیه و کوشک قرار گرفته است. یگان پزشکی صحرایی 11 در مرکز درمانی این روستا استقرار یافته بود. پس از یک استراحت کوتاه، افراد یگان به من خبر دادند که نیروهای ما در ساعت پنج بعدازظهر روز 22 سپتامبر/ 31 شهریور منطقه طلائیه و کوشک را مورد هجوم قرار داده‌اند. با وجودی که 24 ساعت از شروع این حمله می‌گذشت، فقط عده معدودی از سربازان زخم‌های سطحی برداشته بودند. از این امر می‌شد فهمید که درگیری نظامی مهمی رخ نداده است. دکتر «صباح الربیعی» به من اطلاع داد که واحد اطلاعات ارتش پیش از وقوع حمله شایعاتی در مورد صف‌آرایی نظامیان ایرانی در مقابل نیروهای ما پخش کرده تا آنها را به جنگیدن تشویق نماید، اما در نتیجه این شایعه‌پراکنی بسیاری از افراد ما بر اثر ترس و نگرانی به بیماری اسهال مبتلا شدند.

ساعاتی بعد با عده‌ای از سربازان که از جبهه بازمی‌گشتند، ملاقات کردم. آنها گفتند که نیروهای عراقی پایگاه‌های «کوشک»، «اسیود»، «غزیل» و «شهابی» را به تصرف درآورده‌اند. ابتدا خبر آنها را باور نکردم تا این که ظهر روز 24 سپتامبر/ 2 مهر با یک گروهبان اسیر ایرانی که ریش پرپشتی داشت روبه‌رو شدم. ستوان «عبدالسلام» از گردان 3 تیپ بیستم این اسیر ایرانی را در حالی که دست‌هایش از پشت بسته شده بود، جهت مداوا نزد ما آورد. ظاهراً از ناحیه سر دچار کوفتگی شده بود. از آن افسر خواستم دست‌هایش را باز کند؛ و او در جواب گفت: «دکتر بسیار مراقب باشید! او در نزدیکی پاسگاه اسیود سه تن از افراد ما را کشته و عده‌ای دیگر را نیز مجروح کرده است.»

ستوان دست‌هایش را باز کرد و گفت: «زمانی که این شخص به اسارت درآمد، سروان «محمد الصحاف» چند ضربه با قنداق تفنگ به سرش کوبید.»

به او گفتم: «فعلاً که مجروح و اسیر است و بایستی او را مداوا کرد.»

این اسیر پس از این که مورد مداوا قرار گرفت جمله‌هایی به زبان فارسی بر زبان راند که برایم قابل فهم نبود. سپس دست‌هایش را به علامت تکبیره‌الاحرام بالا برد. فهمیدم که می‌خواهد نماز ظهر را بخواند. تبسمی کرده و بسیار خوشحال شدم. این اسیر به چادر سرگرد «درید کشموله» فرمانده رسته آجودانی اعزام شد و او با خوشرویی تمام مقدمات اقامه نماز اسیر را فراهم کرد.

شب‌هنگام چند دستگاه کامیون نظامی که حامل اسرای ایرانی بودند از راه رسیدند. من موفق نشدم با این اسرا گفت‌وگو کنم، اما از تعداد مجروحین، کشته‌ها و اسرا می‌شد نتیجه گرفت که درگیری،‌ نه بین دو ارتش بلکه بین نیروهای مهاجم تا دندان مسلح ما و نیروهای مرزبان ایران که به سلاح‌هایی ساده مجهز بودند، رخ داده و حالتی نابرابر داشته است. این نابرابری به نیروهای عراقی امکان می‌داد تا نوار مرزی ایران را در کمترین زمان ممکن به تصرف خود درآورند و در عمق خاک ایران نفوذ کنند.

ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-7



 
تعداد بازدید: 4427


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 90

یکی از سربازها گفت «به حرف او اعتنا نکنید. پسرک دروغ می‌گوید. او خائن است. با همین پارچه سفید به جنگنده ایرانی علامت داد و موضع ما را مشخص کرده است وگرنه جنگنده ایرانی از کجا می‌دانست که ما در این منطقه هستیم، حتماً این پسرک خائن علامت داده است.» پرخاش‌کنان به آن سرباز گفتم «یاوه می‌گویی. اینجا خاک ایران است و خلبانهای ایرانی خاک خودشان را می‌شناسند و خوب هم می‌شناسند. دیگر احتیاجی به علامت دادن این طفل نیست.»