چشم در چشم آنان(24)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

20 آذر 1395


یک روز نامه‌ای از خانواده به دستم رسید. نوشته بودند که برادرم (علی) می‌خواهد با دختر عمویم ازدواج کند. من به دختر عمویم علاقه زیادی داشتم. خیلی خوشحال شدم. از اینکه می‌دیدم آنها زندگی عادی خودشان را طی می‌کنند، خوشحال بودم و این را از بالا بودن ایمان آنها می‌دانستم و از حالات‌شان پی به روحیات مردم ایران می‌بردم. نامه‌ها را رمزی می‌نوشتیم. اگر اسمی از امام خمینی(ره) بود، آن را می‌سوزاندند یا اسمی از آقا امام زمان(عج) می‌آمد، آن قسمت را آن‌قدر خط می‌زدند تا سوراخ شود. حتی یک سری از نامه‌ها را به ما نمی‌دادند. یا نمی‌فرستادند به ایران.

در آن نامه نوشته بود که خرید عروسی هم انجام شده و می‌خواهیم عقد کنیم. شب دختر عمویم را در خواب دیدم. در خواب دنبال حلقه‌اش می‌گشتم، ولی حلقه‌ای دستش نبود. حال علی را از او پرسیدم. یک لحظه گفت علی سرهنگ شده.

در تمام مدت اسارت نگرانی عجیبی نسبت به برادرم داشتم. هر وقت هم علی را در زندان می‌دیدم، یاد او می‌افتادم. شباهت زیادی به هم داشتند، به خصوص در کارها، زرنگی و فعال بودن. به خصوص که اسم هر دو علی بود. با خودم می‌گفتم، خدایا می‌شود یک روز علی را ببینم و بنشینیم با هم صحبت کنیم. همیشه صبر می‌آمد. می‌گفتم خدا می‌گوید صبر کن، ان‌شاءالله درست می‌شود.

وقتی فهمیدم علی نامزد کرده، یک تکه پارچه گیر آوردم و با نخ آبی و سفید شروع کردم به گلدوزی نقش الله‌اکبر. می‌خواستم به عنوان هدیه برای‌شان بفرستم. اما هر وقت سوزن به دست می‌گرفتم، احساس می‌کردم این گلدوزی هیچ وقت به دست برادرم نخواهد رسید. سوزن اصلاً حرکت نداشت، مثل اینکه این تکه آهن هم فهمیده بود که این تلاش و حرکت بی‌فایده است. با شادی نمی‌توانستم آن را بدوزم. هربار که پارچه را باز می‌کردم، صدایی در درونم می‌گفت زحمت بیهوده می‌کشی. آنها از این استفاده نمی‌کنند. به خصوص با خوابی که دیده بودم. مدتی گذشت و این نگرانی در من بیشتر شد.

در عملیاتی که لو رفت و خیلی از بچه‌ها شهید شدند، حالت عجیبی پیدا کرده بودم. دلشوره امانم را بریده بود. نه تنها فضای اتاق که محیط اردوگاه برایم غیر قابل تحمل شده بود. کلافه بودم. از همه سخت‌تر اینکه باید تظاهر می‌کردم که حالم خوب است. شبی خواب دیدم با خانواده دور هم جمع هستیم و منافقین نارنجکی به طرف‌مان پرت می‌کنند. نارنجک بعد از خوردن به دیوار به طرف خودشان برمی‌گردد. از خواب که بیدار شدم، تمام بدنم می‌لرزید. خدا را شکر کردم و خواب را این‌طور تعبیر کردم که هر اتفاقی که افتاده، به خودشان برگشته. ولی باز نگران علی بودم. در آن روزها که من در نگرانی و بحران شدید روحی به سر می‌بردم، متوجه کم شدن سربازها و نگهبان‌ها شدم. مشخص بود که بیشتر آنها به خط رفته‌اند.

شبی در اردوگاه باز شد و تعداد زیادی مجروح از بچه‌های خودمان را وارد آسایشگاهی که به عنوان درمانگاه استفاده می‌شد، کردند. از دکترها و پزشکیارهای خودمان که برای رسیدگی به وضع آنها در آنجا بودند، استفاده می‌شد. تعداد مجروحان خیلی زیاد بود. بیمارستان‌های‌شان هم پر بود از زخمی‌های خودشان. مجروحان خبرها را به بچه‌ها می‌دادند و آنها هم پخش می‌کردند. تعدادی از مجروحان، جراحات شدیدی داشتند و باید به بیمارستان منتقل می‌شدند،‌ ولی می‌گفتند خودتان درمان‌شان کنید. اما یک سوزن و نخ هم برای جراحی وجود نداشت. ناخودآگاه بین این مجروحان دنبال برادرم می‌گشتم. گویا این الهامات، اضطراب‌ها و خواب‌ها بی‌دلیل نبوده و برادرم در همان عملیات به شهادت می‌رسد.

در آن زمان با اینکه به یقین رسیده بودم که علی شهید شده، ولی نمی‌خواستم قبول کنم. شاید این لطف خدا بود که این احساس در من ایجاد شده بود که بعدها در ایران راحت‌تر بتوانم با این مسئله برخورد کنم. او خودش شهادت را دوست داشت. وقتی در ایران بودم یک‌بار با حالت عصبانی به یکی از دفترهای سپاه رفته و با داد و فریاد گفته بود برای چه مرا به کردستان نمی‌فرستید؟ آن زمان هنوز جنگ نشده بود. فقط درگیری با کومله‌ها بود. به او گفته بودند برای تو هنوز خیلی زود است و او وقتی جریان را برای من تعریف کرد، گفتم همین‌جا هم کار زیاد است. با هم خیلی شوخی داشتیم. می‌گفتم اگر راست می‌گویی،‌ همین جا کار کن. با من به جهاد بیا و به مناطق محروم و بمردم محروم کمک کن. گفت ولی اینجاها که می‌گویی، شهادت نیست. گفتم اسلام به زنده تو بیشتر نیاز دارد. آرام گفت آخر نمی‌دانی شهادت فی سبیل‌الله یعنی چه؟

بعد از آن عملیات یک نامه آبی از صلیب سرخ گرفتم. می‌خواستم به تمام این اضطراب‌ها خاتمه بدهم. در نامه نوشتم فقط این را به علی بدهید جواب بدهد. اما علی نبود تا جواب نامه‌ام را بدهد. پدرم نوشته بود علی الان نیست، ولی حالش خوب است. تو ناراحت نباش. هر وقت آمد، می‌گویم برایت نامه بنویسد. مقداری هم درباره صبر برایم نوشته بود.

مدتی بعد دوباره نامه‌ای فرستادم. خواستم از اوضاع و احوال علی برایم بنویسند. آیا ازدواج کرد یا نه؟ و خواستم خودشان دونفری برایم جواب بنویسند. اما دیگر نامه‌ای نیامد. به یاد دارم علی در آخرین نامه برایم نوشته بود: ‌«ان‌شاءالله یک روز می‌رسد که می‌نشینیم و با هم حرف می‌زنیم، مثل همیشه. می‌دانم تو حرف برای گفتن زیاد داری، من هم همین‌طور.»

گلدوزی روی پارچه‌ای را که برای برادرم می‌کردم، همان‌طور نیمه‌کاره ماند و با خودم آوردم و هنوز هم هست.

دوازدهم اسفند تولد من بود. بچه‌ها این را می‌دانستند. مقداری شکلات تهیه کرده بودند و هر کس چیزی به عنوان هدیه درست کرده بود. (یکی جانماز درست کرده بود، یکی گلدوزی.) صبح ساعت 7 در اتاق را باز می‌کردند تا بیرون برویم. ساعت 8 باید می‌آمدیم داخل. وقتی وارد اتاق شدم بچه‌ها تولدم را تبریک گفتند. متوجه شکلات و کادوهایی شدم که روی زمین بود. عکسی که خانواده برایم فرستاده بودند، کنار هدایای بچه‌ها بود. وقتی چشمم به عکس خورد،‌ عجیب منقلب شدم. گریه‌ام گرفت.

نمی‌خواستم بچه‌ها متوجه جریان بشوند. گفتم از خوشحالی گریه می‌کنم. عکس را برداشتم و کادوهایی را که برایم تهیه کرده بودند، باز کردم. حلیمه از باقی پارچه‌ای که صلیب آورده بود و من برایش مانتو دوخته بودم، یک سجاده و جانماز درست کرده بود و دور آن را قلابدوزی کرده و رویش یک گنبد گلدوزی کرده بود. مریم و معصومه با هم روی یک پارچه گلدوزی کرده بودند. نمی‌‌دانستم چگونه از آنها تشکر کنم.

آن سال آسایشگاه حالت خاصی داشت. سکوت عجیبی در آن حاکم بود. عید هم با عیدهای سال‌های قبل فرق می‌کرد. البته هر سال همین‌طور بود، ولی ما سعی می‌کردیم خودمان تنوعی ایجاد کنیم تا روحیه بگیریم، ولی آن سال این‌طور نبود. روزها به همان شکل می‌گذشت. تابستان از راه رسیده بود و گرما بیداد می‌کرد.

خود عراقی‌ها می‌گفتند همان‌طور که زمستان خیلی سردی داشتیم، تابستان هم خیلی گرم شده است. زمستان را می‌شد با پتو یا چیزی خودمان را گرم کنیم، ولی تابستان این‌طور نبود. از صلیب سرخ خواستیم برای‌مان پارچه‌های نازک‌تر بیاورد تا داخل اتاق مانتو و شلوار نپوشیم. آنها هم چند متری پارچه «کودری» آوردند. خواستیم به خیاط‌خانه برویم، سرباز نگهبان گفت من نمی‌توانم ببرم‌تان، سر و صدا می‌کنید. چرخ را آورد داخل اتاق.

از صلیب سرخ لباس زیر خواسته بودیم که او با فرمانده صحبت کرده بود و فرمانده یک روز خوشحال و به اصطلاح خودش پدرانه آمد و یک بسته لباس زیر برای‌مان آورد و چون در چیزی نپیچیده بود، خیلی به ما برخورد و همین باعث شد ما هم با او برخورد تند کنیم. فرمانده عذرخواهی کرد و صلیب سرخ را مسئول خرید لباس برای ما کرد. برای ما خیلی بهتر بود که با صلیب سرخ طرف باشیم تا آنها، البته ماهیت کل صلیب سرخ هم غیر انسانی بود. ولی تعدادی از آنها خیلی مؤدبانه برخورد می‌کردند.

بعد از مدتی فرمانده عوض شد. مدتی از جریان آمدن خبرنگارها گذشته بود. عملیاتی هم انجام نشده بود. فرمانده جدید نسبت به بقیه بهتر بود. از او خواستیم ورقه آهنی را از جلو پنجره‌مان بردارد تا هوا وارد اتاق بشود. گفت قول می‌دهم با مقامات بالاتر صحبت کنم. نزدیک تابستان آن ورقه را برداشتند. یک پنکه هم که حق هر آسایشگاه بود، به ما دادند. بعد هم با «نِی» جلو اتاق‌مان یک سقف زدند و دور تا دورش را هم از همان نی‌ها دیوار کشیدند و یک در هم برایش درست کردند. این وضع، هوای اتاق را کمی بهتر کرد و در آن اواخر در اتاق‌مان را هم نمی‌بستند، چون می‌دیدند ما خودمان زیاد میل به بیرون رفتن نداریم. در که باز می‌ماند، هوا جریان پیدا می‌کرد، ولی باز هم خیلی گرم بود.

 

ادامه دارد... 

آرشیو بخش‌های پیشین

 



 
تعداد بازدید: 4823


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.