چشم در چشم آنان(19)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

15 آبان 1395


سربازی آنجا بود. گفت: «ما این همه به شما مهربانی کردیم.» گفتم: «شما نوزده ماه پدر ما را در آوردید. تازه دو روز است که دارید به ما محبت می‌کنید. و معلوم هم نیست پشت پرده چه نقشه‌ها برایمان کشیده‌اید. ما واقعیت را می‌گوییم، می‌خواهید بخواهید نمی‌خواهید هم بگذارید برویم.» بعد که برگشتیم به اتاق خودمان،‌ به حلیمه و مریم هم موضوع را گفتیم. آنها هم صحبت نکردند. در بیمارستان گاهی با سربازها صحبت می‌کردیم. آنها هم اظهار ناراحتی می‌کردند. سربازی می‌گفت من عکس صدام را دارم، مجبورم داشته باشم. این عکس مثل گذرنامه است. دیگری می‌گفت با فلان سرباز صحبت نکنید، ‌آدم بدی است. می‌دیدیم که اکثر آنها از اتفاقاتی که می‌افتد، ناراحت‌اند.

وقتی در بیمارستان بودیم، مصادف بود با آزادسازی خرمشهر. حدود یک ماه در بیمارستان بودیم. از نظر جسمی بهتر شده بودیم، ولی احساس می‌کردیم هنوز در مورد آینده ما تصمیم نگرفته‌اند. گفته بودند که برمی‌گردید به ایران یا اردوگاه، اما داریم سعی می‌کنیم که برگردید به ایران ولی بعد از فتح خرمشهر و سنگینی این شکست، اگر هم می‌خواستند برمان گردانند، منصرف شدند. مجروحین زیادی می‌آوردند. به اتاق‌های بیشتری نیاز داشتند و احساس کرده بودند که بودن ما جو بیمارستان را تغییر می‌دهد، به‌خصوص آن قسمت که ما بودیم، بخش افسرهایی بود که بستری بودند. بهتر دیدند ما را از آنجا ببرند. 27 خرداد سال 1361 بود که گفتند آماده شوید. شما را به اردوگاه موصل می‌برند. یادم است بین راه از نجف رد نشدیم،‌ ولی از کاظمین و سامرا رد شدیم. گنبدهای طلایی ائمه اطهار(ع) را می‌دیدیم. از همان دور سلام می‌دادیم. می‌دانستند که علاقة زیادی به اهل بیت رسول(ص) داریم.

به اردوگاه رسیدیم. ما را به دفتر فرمانده اردوگاه بردند. با لباس عربی آمد و عذرخواهی کرد از این‌که با آن وضع آمده است. به یکی از سربازها گفت اینها میهمانان ما هستند. از این به بعد ما با هم زندگی آرام و مسالمت‌آمیزی خواهیم داشت و ان‌شاءالله برخوردی پیش نخواهد آمد. من بر این هستم که خاطرات بد گذشته شما را از ذهنتان پاک کنم. اول یک مترجم آوردند که نتوانست خوب صحبت کند. فرمانده گفت بگویید یک ایرانی بیاید. به بچه‌ها گفتم به او نمی‌توانیم اطمینان کنیم. ما هیچ شناختی نسبت به اینها نداریم. ما از این ایرانی‌ها خیلی ضربه خورده‌ایم. یک ایرانی آمد که اسمش بختیار بود و جزء اسرا بود. او رابط عراقی‌ها و ایرانی‌ها بود. ما هیچ شناختی نسبت به او نداشتیم. اما از اینکه می‌دیدیم با عراقی‌ها ارتباط دارد، خیلی چیزها معلوم می‌شد. گفتم بگویید یک مترجم عرب بیاید. به سرباز ایرانی خیلی برخورد. گفت حالا ما نامحرم شدیم و حالت تهاجم به خود گرفت. سرباز عراقی آمد و شروع کرد به ترجمه کردن که شما هرچه بخواهید،‌ این‌جا در اختیارتان هست. ما سعی می‌کنیم گذشته‌ها را جبران کنیم و... وقتی ما صحبت می‌کردیم، مرتب تکرار می‌کرد دیگر آن حرف‌ها را بگذارید کنار. از این به بعد می‌بینید چی پیش می‌آید.

یک آسایشگاه بزرگ در اختیارمان گذاشتند با یک سری امکانات بهداشتی و ورزشی که نمی‌دانم به بقیه اسرا هم می‌دادند یا نه؟ گفتیم ما می‌خواهیم تمام قوانین صلیب سرخ در مورد ما پیاده بشود. اردوگاه موصل شامل سه اردوگاه بود که هر اردوگاه 14 یا 15 آسایشگاه یک طبقه داشت. اردوگاه‌ها حالت قلعه و برج داشتند. این اردوگاه‌ها نظامی نبودند و افراد شخصی و مردم عادی در آنها نگه‌داری می‌شدند. اسرا در آن‌جا کشت و کار داشتند. باغچه‌های کوچکی بود که سبزی، خربزه و چیزهای دیگر می‌کاشتند. و حالا چقدر می‌توانستند از آنها استفاده کنند معلوم نبود. یکی از اسرا می‌گفت وقتی محصول رسید، شب بز می‌آورند و در باغچه می‌اندازند. یک سرباز هم برایمان گذاشتند. گفتیم ما نگهبان زن می‌خواهیم. گفتند این امکان ندارد، ولی صحبت می‌کنیم. اما می‌دانستیم اگر نگهبان زن بیاورند، تمام اردوگاه به هم می‌ریزد. آسایشگاه ما بزرگ بود. حدود صد نفر جا داشت. گفتیم نگهبان حق باز کردن در آسایشگاه را ندارد. قبول کردند. چهارتا تخت فنری آوردند به همراه پتو. پتوها را به شکل پرده زدیم پشت پنجره‌های آسایشگاه.

همان روز اول فرمانده گفته بود بعد از ظهر آماده باشید می‌خواهم خودم بیایم و تمام اردوگاه را نشانتان بدهم. آدم بدی به نظر نمی‌آمد. برخوردش نشان می‌داد که آداب معاشرت می‌داند. ولی به هر حال عراقی بود و دشمن. آن روز همه بچه‌ها را کرده بودند داخل آسایشگاه‌ها. بعد از این‌که کمی جابه‌جا شدیم، صدایمان کردند که بیایید. فرمانده با یک مترجم و چند افسر دیگر آمده بود. وسیلة چندانی به ما نداده بودند. قرار بود بیاورند. یادم هست یک دمپایی مردانه پا کرده بودم که خیلی بزرگ بود. وقتی وارد اولین آسایشگاه شدیم، فکر کردم وارد تیمارستان شده‌ام باورم نمی‌شد اینها ایرانی باشند. شباهت زیادی به خود عراقی‌ها داشتند. چهره‌های لاغر و سیاه و سرهای طاس. فکر کردم این اردوگاه اسرای ایرانی نیست و اگر هم هست اینها آدم‌های نرمالی نیستند. بیست ماه بود ایرانی ندیده بودم. مترجم شروع کرد به توضیح که این‌جا آسایشگاه شماره فلان است. اینها برادرهای شما هستند. شما با اینها کاری نداشته باشید. ما باید امنیت شما را تأمین کنیم. شما آزادید بروید و بیایید، ولی ارتباطی با اینها نباید داشته باشید. بعد ما را به آشپزخانه بردند. گفت این آقای فلان، مسئول آشپزخانه است. فروشگاه را نشانمان داد و گفت هر چه خواستید می‌توانید بخرید. یا به سربازها بگویید برایتان بخرند. چون به اسرا حقوق می‌دادند تا اگر اسیری خواست چیزی مثل سیگار، ماست، شیرخشک، نخ و سوزن تهیه کند بتواند. این جزء قوانین صلیب سرخ بود که در اردوگاه‌ها معمولاًرعایت نمی‌شد. بعد ما را به درمانگاه بردند و گفتند این پزشکیارها از برادران خودتان هستند.

تا آن زمان هم ما و هم بقیه اسرا ساکت بودند. وقتی برمی‌گشتیم، از اولین آسایشگاه که رد شدیم، بچه‌ها شروع کردند به تکبیر و صلوات فرستادن. این صدا به آسایشگاه‌های دیگر هم منتقل شد و در تمام اردوگاه یک‌باره غوغایی برپا شد از صدای صلوات و تکبیر. احساس می‌کردم اردوگاه موصل یا به تفسیر خودم، آن قلعه در حال انفجار است. فرمانده با نگاهی غضب‌آلود به آنها فهماند که بعد نشانتان خواهم داد. نگاه فرمانده آن‌قدر وحشتناک بود که بدن آدم را می‌لرزاند. ما همین‌طور ایستاده بودیم. حرکت آنها برایمان تازگی داشت. به نظر می‌آمد که از قبل این برنامه هماهنگ شده بود یا نشده بود و خود به خود به این شکل زیبا هماهنگ شد. هر آسایشگاه شعاری می‌داد. می‌گفتند درود بر تو خواهر مبارز. ما را به داخل آسایشگاه خودمان بردند. اتفاقی که افتاده بود، آن‌قدر جالب و لذت‌بخش بود که تمام خستگی بیست ماه اسارت را از وجودمان بیرن ریخت. بچه‌ها در شرایط سختی به سر می‌بردند. ولی با این‌که می‌دانستند تنبیه سختی در انتظارشان است، استقبال زیبایی از ما کردند. این هماهنگی و وحدت در آن شرایط نامساعد واقعاً دیدنی بود. تقدیری که از ما به عمل آمد، ما را استوارتر کرد. آنها از قبل می‌دانستند که چهار دختر در زندان به سر می‌‌برند. بچه‌هایی که از زندان بیرون می‌آمدند، به آنها گفته بودند و فهمیده بودند که ما همان چهار نفر هستیم. آنها از مبارزات و کارهای ما در زندان باخبر بودند... حاج‌آقا ابوترابی هم در همان اردوگاه بودند. البته ما شناختی نسبت به ایشان نداشتیم، ولی بعد که آمدیم، فهمیدیم ایشان نماینده امام خمینی(ره) بوده‌اند.

ادامه دارد... 

آرشیو بخش‌های پیشین

 



 
تعداد بازدید: 4043


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.