چشم در چشم آنان(12)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

20 شهریور 1395


چیزی به پایان سال 1360 نمانده بود. یک روز آمدند گفتند وسایلتان را بردارید. چیزی نداشتیم، فقط پتوها و لیوان و دو تا ظرف غذا بود. خواستند چشم‌هایمان را ببندند، سر و صدا کردیم که با این پتوها و این وسایل مگر می‌شود با چشم بسته حرکت کرد؟ سرباز با مسئول زندان تماس گرفت و اجازه ندادند که چشم‌هایمان باز باشد. قرار شد دو تا دو تا ببرند و وسایل را هم سرباز بیاورد. قبلاً هم برای خورشید به طبقه بالا رفته بودیم. اولین بار هشت ماه بعد از اسارت ما را به دیدن خورشید بردند و بعد هر دو ماه یک‌بار برای هواخوری می‌بردند. هر بار سعی می‌کردیم بین راه با هم صحبت کنیم. البته به سربازها نگاه می‌کردیم تا فکر کنند با آنها حرف می‌زنیم و به این ترتیب پیام یا هر حرفی را که می‌خواستیم، به بچه‌های داخل سلول منتقل می‌کردیم. می‌زدیم به در سلول‌ها. شهید تندگویان سلول 50 بود. سر و صدا راه می‌انداختیم، طوری که سربازها مدام می‌گفتند خفه، سکتوم، داد می‌‌زدند برگردید. دیگر نمی‌آوریمتان بیرون، و ما خود را به آن راه می‌زدیم که متوجه نمی‌شویم شما چه می‌گویید و وانمود می‌کردیم که خیلی خوشحالیم که دارید ما را برای دیدن خورشید می‌برید.

آن روز هم شروع کردیم به همان بازی‌ها. یکی پتو را می‌انداخت. یکی لیوان را قل می‌داد طرف سلول‌ها و یکی کاسه را می‌انداخت ته سلول، که تا جمع و جور کردن آنها، فرصت صحبت با بچه‌ها ایجاد شود و اطلاع پیدا کنند که دارند ما را به طبقه بالا می‌برند. سربازها عصبانی می‌شدند و به عربی می‌گفتند چقدر شل هستید. آخر هم منصرف شدند و ما را برگرداندند. بعد ما را با چشمان بسته با آسانسور بردند. در طبقه بالا یک ردیف سلول بود. سلولی که ما را در آن بردند، روشن بود. رنگ کاشی‌هایش کرم بود. خیلی دلباز و بزرگ. معصومه سینه‌اش ناراحت بود و زیاد سرفه می‌کرد. و بیشتر زندانی‌ها را آورده بودند بالا. احتمالاً می‌خواستند یک سری زندانی دیگر بیاورند جای ما. همان روز عده‌ای دکتر و مهندس و 35 نفر دیگر را آوردند و در سلول بغلی ما جا دادند. سلول برای ما چهار نفر خوب و راحت بود، ولی برای آنها خیلی تنگ بود. ما راحت می‌توانستیم در آن طناب بازی کنیم و بدویم. چند روز در همان سلول بودیم که باز ما را به خاطر سر و صدا به سلولی در انتهای راهرو بردند.

در طرف دیگر سلول ما زن‌های عرب خوزستانی بودند. آنها می‌گفتند که ما را از سفر حج گرفته‌ و آورده‌اند اینجا. آنها با بچه‌هایشان در یک سلول بودند و در سلولشان هم همیشه باز بود. خیلی راحت می‌توانستند از فضای آزادی که محل دیدن خورشید بود، استفاده کنند. بچه‌هایشان هم زیر دست و پا ولو بودند. یادم است یک‌بار سربازی در سلول را باز کرد و یکی از آن بچه‌ها را آورد جلو. بچه قشنگی بود. موهای فر و طلایی داشت. گفت: «ببین چقدر خوشگله!» برای آنها شیر و یک سری امکانات می‌آوردند، در صورتی که در سلول‌های پایین زنی بود که شوهرش زندانی سیاسی و گویا مهندس عراقی بوده. او را به جرم مبارز بودن همسر گرفته بودند. زن حامله بود. همان‌جا زایمان کرد. بچه خیلی ضعیفی داشت. متوجه نشدیم آیا بچه زنده ماند یا نه. مادر شیر نداشت. شب‌ها به در می‌کوبید. بچه گریه می‌کرد. می‌گفت بچه‌ام گرسنه است، یک چیزی بیاورید برایش. صدای بچه در راهرو می‌پیچید و همه می‌شنیدیم و این بدترین شکنجه بود. وقتی صدای گریة بچه می‌آمد، دلمان می‌خواست درها را از جا بکنیم و برویم بچه را بیرون بیاوریم. یک بار به در زدیم و گفتیم: «این بچه گرسنه است، گناه دارد. یک چیزی بهش بدهید.» سرباز گفت: «اینها کافرند. شما کاری نداشته باشید. شما صدایشان را نشنوید.» گفتیم: «مگر می‌شود؟ کافر هم که باشد، بچه است. گناهی ندارد.» ولی حالی‌شان نمی‌شد. ذهنشان را آن‌قدر خراب کرده بودند که اگر زندانی مبارز و مسلمانی هم بود، در نظر آنها یک دیو جلوه می‌‌کرد. بعد از مدتی آنها را از آنجا بردند و نفهمیدیم به کجا.

سال نو را در سلول بالا گذراندیم. آنجا محیط ساکت و آرامی داشت. و غم شدیدی در آدم ایجاد می‌کرد. یک روز سر و صدای زیادی به گوش رسید. صدای دویدن اسرا بود. آنها را به دیدار آفتاب می‌بردند. می‌دانستند سلول ما کدام است. به در می‌زدند و سال نو را تبریک می‌گفتند، یا اگر پیامی داشتند، از زیر در رد می‌کردند. از اوضاع زندان برایمان می‌گفتند که چه کسانی در آنجا هستند. بعد از مدتی دوباره ما را به سلول خودمان بر گرداندند.

یادم است سربازی بود که گاهی می‌آمد و بی دلیل در سلول را باز می‌کرد و یک چیزهایی می‌گفت. در سلول ما را هیچ‌کس حق نداشت باز کند. آنها هر برنامه یا حرفی با ما داشتند، باید از صدام یا طه یاسین رمضان که آن زمان رئیس مجلس عراق بود، دستور می‌گرفتند. آنها هم تأکید کرده بودند که در سلول ما بی‌دلیل باز نشود و امنیت ما باید تأمین بشود. چون شب اول بازجویی در بغداد، سرباز عراقی می‌خواست روسری مرا از سرم بردارد که گفتم ما دست شما اسیریم، یا بگذارید برویم یا مسئولیت ناموس و جان ما با شماست. شما حق ندارید با ما برخورد زشت داشته باشید، اگر نه باید به دولت ما جواب پس بدهید. این برخوردها باعث شده بود با ما رفتاری متفاوت داشته باشند، حتی خود سربازها هم به ما می‌گفتند که کارهای شما را خود صدام رسیدگی می‌کند و دستور اکید داده که اینها باید از هر نظر محافظت بشوند. البته این را به روی ما نمی‌آوردند، ولی بعضی سربازها به ما می‌گفتند. آن شب که سرباز آمد در را باز کرد، به بچه‌ها گفتم باید اعتراض کنیم. از اول هم به بچه‌ها گفته بودم سربازها یا افسرها که می‌آیند ما را ببرند، نگذارید دستشان به شما بخورد. البته آنها ناراحت می‌شدند، ولی مهم نبود. یکی از بچه‌ها گفت: «چه اشکالی دارد. چه می‌شود؟ نباید حساسیت نشان بدهیم که اینها حریص بشوند.» گفتم: «برعکس، اگر شما اجازه ندهی دستش به دست تو بخورد، دیگر بیشتر از آن جلو نمی‌آید، ولی همین که اجازه دادی دستش به دستت بخورد، فردا به جاهای دیگر دست می‌زند. البته برخورد پیش می‌آید، با آدم لج می‌کنند، ولی اشکالی ندارد. در عوض متوجه می‌شوند که چه برخوردی با تو داشته باشند.»

اوایل گاهی در مورد برخوردهای این‌چنینی بین ما چهار نفر اختلاف نظر پیش می‌آمد. حتی ممکن بود کار به جاهای باریک بکشد، ولی من کوتاه می‌آمدم و نمی‌گذاشتم برخورد و ناراحتی بیشتر بشود، چون می‌دیدم او از نظر روحی تحت فشار است. بعد هم کار به معذرت‌خواهی می‌کشید. اما بعدها همه متوجه شدیم که وقتی صحبتی می‌شود و اکثریت قبول می‌کنند، پس همه باید قبول کنند، والا برای آن‌که قبول نمی‌کند، مسئله پیش خواهد آمد که در سلول یک‌جور مشکل پیدا می‌کند و در خارج از سلول هم طور دیگری با او برخورد می‌کنند. این بود که سعی می‌کردیم همدیگر را بپذیریم و این را هر چهار نفر فهمیده بودیم که به هم نیازمندیم. مثلاً یکی از بچه‌ها عربی خوب می‌دانست. به او می‌گفتیم اگر تو نبودی، ما لنگ بودیم و او احساس می‌کرد که وجودش مفید است و ما به او احتیاج داریم. مسئله محرم و نامحرم را از همان اول برای عراقی‌ها مطرح کردیم، هرچند نمی‌پذیرفتند. یک‌بار دندان‌درد داشتیم. با یکی از سربازها به دندانپزشکی می‌رفتیم. من گوشة لباسم را داده بودم بگیرد، چون چشم‌هایم بسته بود. سربازی دیگر به او گفت چرا این‌جوری می‌آوردیش؟ گفت آخر می‌گوید من نجس هستم. گفتم: «نه تو نجس نیستی، نامحرمی، این دو با هم فرق دارد.» این مسئله در زندان جا افتاده بود. همه می‌دانستند که کسی نباید به دخترها دست بزند. این مسئله روی مسائل دیگر هم تأثیر گذاشته بود و باعث شده بود برخوردشان نسبت به ما متفاوت باشد. مثلاً وقتی می‌آمد چای بدهد، دستش را دراز نمی‌کرد. می‌گذاشت لب دریچه تا خودمان برداریم. یا طوری می‌داد که دستش به دست ما نخورد. این رفتار و حالات ما خیلی دقیق ثبت می‌شد. دخترها امروز این را گفتند و فلان حرکت را انجام دادند.

آن شب که سرباز در سلول ما را باز کرد، ما داد و فریاد راه انداختیم که باید فرمانده یا مسئولتان را ببینیم. آن شب نیامدند بالا، ولی فردا یکی از سربازها آمد و گفت کاری باهاتان کرده؟ گفتم کاری کرده چیه، مگر کسی جرأت دارد کاری بکند؟ ما می‌خواهیم مسئولتان را ببینیم. البته کاری هم نکرده بود. فقط در سلول را باز کرده بود. ما احتیاج داشتیم که لااقل شب موقع خواب راحت باشیم و روسری‌هایمان را برداریم. یک پزشک زن آوردند. ما را بردند معاینه شویم. آنجا گفتیم که او به ما دست نزده، قرار هم نبوده دست بزند، ولی چرا در سلول ما را باز کرده و مزاحم شده؟ امروز بدون بهانه باز می‌کند و فردا به بهانة دیگری. آنها فکر کرده بودند که سرباز قصد سویی داشته و کاری انجام داده. می‌دیدیم که این برخوردهای قاطع و تند چقدر از نظر امنیتی خیال آدم را راحت می‌کند، طوری که برای همه‌شان حل شده بود که وقتی ما را می‌خواهند جایی ببرند، باید گوشه لباسمان را بگیرند. البته خیلی به ما می‌خندیدند و این کارها برایشان مضحک بود. می‌گفتند کورها را دارند می‌برند و یا می‌آورند، ولی برای ما مهم نبود. یکی از بچه‌ها از این‌که به ما می‌گفتند کور ناراحت می‌شد. می‌گفتم اینها باید ما را مسخره کنند، چون ما که اینجا نباید مورد تأیید باشیم.

ادامه دارد...

 

آرشیو بخش‌های پیشین



 
تعداد بازدید: 4207


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.