مروری بر یازدهمین کتاب خاطرات «دوره درهای بسته»*

وقتی سید علی‌اکبر ابوترابی راه ‌و ‌رسم زندگی اسرا را تغییر داد

میثم غلامپور

26 مرداد 1395


نفر وسط: غلام‌عباس محمدحسنی

بیست و هفتم مرداد سال 1369 در مرز ایران و عراق غلغله‌ای بود؛ یکی از نخستین روزهای تبادل اسرای ایرانی و عراقی. آن روز یکی از اسرایی که از بند اسارت اردوگاه‌های عراق رها شد و طعم آزادی را چشید، جوانی به نام غلام‌عباس محمدحسنی بود. جوانی که کمتر از سه دهه از عمرش می‌گذشت و از این مدت، بیشتر از هشت سال یعنی اوج دوران جوانی‌اش را در زندان‌های عراق اسیر بود.

زمانی که غلام‌عباس اسیر شد حتی 20 سال هم نداشت. حالا آن جوان در گذر سال‌ها به سنین میان‌سالی رسیده و با مرور آن ایام، خاطرات زمان اسارتش را بازگو کرده است؛ خاطراتی که به همت سیدحسین یحیوی تدوین شده و موسسه روایت فتح آن را منتشر کرده است.

گرسنگی، تشنگی و زخم‌های چرک‌کرده

شروع خاطرات غلام‌عباس به فروردین سال 1361 برمی‌گردد یعنی درست زمانی که به اسارت نیروهای عراقی درآمد و به خاک عراق فرستاده شد. در عراق به همراه دیگر هم‌رزمانش که حدود 40 نفر بودند، نخستین شب اسارت را در آسایشگاهی کوچک سپری کردند: «آن‌قدر کوچک که جا برای نشستن همین چهل نفر هم نبود. بعضی‌ها زخم‌شان جدی‌تر بود. حتی نمی‌توانستند بنشینند. باید دراز می‌کشیدند. وقتی در را بستند حبس شدیم. من از همه کوچک‌تر بودم. این اولین اسارت‌گاهی بود که تجربه می‌کردم. خستگی از عملیات، تشنگی و گرسنگی، درد زخم دستم، غم شهادت اسماعیل و مصطفی [از هم‌رزمانش]، حبس شدن در این آسایشگاه تنگ و تاریک و ناله‌های بقیه، همه با هم به آدم هجوم می‌آوردند. اولین شب اسارت، سخت‌ترین شب بود.»[1]

اسرای ایرانی دو روزی را در این آسایشگاه بودند. برای آنها در این آسایشگاه و آسایشگاه موقت بعدی، در مجموع سه- چهار روزی خبری از آب و غذا نبود. اسارت در روزهای نخست برای اسرا سختی‌های فراوانی داشت. مشکل، فقط تشنگی و گرسنگی مفرط نبود. سرمای شب‌ها و تب و لرز را هم باید اضافه کرد و البته زخم‌های چرک کرده و عفونی شده که تداوم آنها مساوی با شهادت اسرا بود. شرایط طوری بود که اسرا با وجود همه سختی‌ها، به نشانه اعتراض حتی دست به اعتصاب هم زدند. در نهایت اما با جابه‌جایی‌هایی که صورت گرفت، اوضاع در مجموع برای اسرا مساعدتر شد.[2]

غلام‌عباس محمدحسنی در خاطراتش چند باری از دیدارهایی می‌گوید که به قول خود با «حاج آقا ابوترابی» داشت. اولین دیدار هم مربوط به اردوگاه «الانبار» بود؛ اردوگاه جدیدی که غلام‌عباس و سایر اسرا مدتی را در آنجا بودند. دیدار حاج آقا ابوترابی برای این اسرای جدید تعجب و خوشحالی را توامان به همراه داشت؛ تعجب از این جهت که در ایران شایعه شده بود وی به شهادت رسیده است و خوشحالی هم از این بابت که برخلاف شایعات، حالا او را زنده می‌دیدند. ابوترابی، معاون فرمانده اردوگاه بود (فرمانده هم سرگرد کاشانی از اسرای اول جنگ بود که چون بالاترین درجه را در میان اسرا داشت، به این سمت رسیده بود). این دو نفر برای خوش‌آمدگویی و شرح اوضاع و احوال اردوگاه برای اسرای جدید به دیدارشان رفته بودند.[3]

برنامه روزانه اسرا

غلام‌عباس محمدحسنی در خاطراتش گزارشی از برنامه روزانه‌ای می‌گوید که در اردوگاه الانبار حاکم بود. در این اردوگاه عراقی‌ها در طول روز چند بار اسرا را سرشماری می‌کردند. نخستین سرشماری ساعت 8 صبح انجام می‌شد. بعد هم حکایت هر روز اسرا صف طولانی و معطلی یک ساعته و با مشقت برای دستشویی رفتن بود. سرشماری بعدی پس از صرف صبحانه انجام می‌شد و سپس اسرا تا ساعت 4 عصر آزاد بودند که در محوطه باشند، حمام بروند، لباس بشویند و ورزش انفرادی کنند. ساعت 4 درهای آسایشگاه بسته می‌شد تا فردا صبح و در این مدت اسرا دیگر دسترسی به آب نداشتند. به همین دلیل هر یک از اسرا پیش از ساعت 4، لیوانی که داشت را از آب پر می‌کرد و با خود به داخل آسایشگاه می‌برد. از این یک لیوان آب تا فردا صبح، هم برای نوشیدن استفاده می‌کردند و هم برای رتق و فتق امور شست‌وشو و وضو گرفتن![4]

رمضان در اسارت

ماه رمضان سال 1361 یعنی نخستین سال اسارت غلام‌عباس، در تیر ماه افتاده بود، درست مثل این سال‌ها. می‌توان تصور کرد که روزه گرفتن در آن شرایط چه سختی‌های مضاعفی داشت: «غذا کم بود و قوت نداشت. گرمای تابستان هم فشار می‌آورد. اگر آب حمام قطع نبود روزی چند بار می‌رفتیم زیر دوش تا خنک شویم. با این حال عصرها هیچ‌کس نای حرف زدن نداشت. موصل به گرمی عنبر نبود. اما هیچ وسیله خنک‌کننده‌ای نداشتیم. حوله‌های‌مان را خیس می‌کردیم و می‌انداختیم روی صورت‌مان. جمعیت‌مان هم زیاد بود. همه در یک آسایشگاه. انگار هوا برای نفس کشیدن تمام می‌شد. فقط نزدیک دیوارها و ستون‌ها دراز می‌کشیدیم و پاهای‌مان را می‌گذاشتیم بالا شاید خون به مغزمان برسد. ماه رمضان سال اول سخت بود. خیلی سخت.»[5]

نقش رهبری ابوترابی

غلام‌عباس در لابه‌لای خاطراتش از خامی و جوانی اسرا می‌گوید که باعث می‌شد روش زندگی در اسارت را ندانند. این وسط یکی مثل «حاج‌آقا ابوترابی» می‌توانست به مدد آنها بیاید. در جریان جابه‌جایی‌های اسرا از این آسایشگاه به آن آسایشگاه، در مقطعی غلام‌عباس هم‌آسایشگاهی ابوترابی شد. انفاقی که برای او و دیگر همراهانش مایه لذت و خوشحالی بود و دیگر می‌توانستند بیشتر از وی بهره ببرند. به‌خصوص که به قول غلام‌عباس، وی هم سن و سالش از آنها بیشتر بود و هم قبل از انقلاب سال‌ها زندان‌های ساواک را تجربه کرده بود و در نتیجه راه‌ورسم زندگی در اسارت را می‌دانست.[6] اسرا حرف ابوترابی را که شاگرد امام‌ خمینی(ره) بود، حجت می‌شمردند و سوال‌های خود درباره راه‌ورسم زندگی در اسارت را که البته تعدادشان قابل‌توجه هم بود، از او می‌پرسیدند. سوال‌هایی ازاین‌دست که با عراقی‌ها چطور باید رفتار کرد؟ آیا به صلیب سرخی‌ها باید اجازه داد که به داخل آسایشگاه بیایند؟ چطور از آنها باید چیزی خواست و اینکه اصلا آنها دوست هستند یا دشمن؟ چطور باید با اسرایی که به مسائل شرعی پایبند نیستند، رفتار کرد؟ اگر عراقی‌ها اجازه ندادند اسرا نماز جماعت بخوانند، تکلیف چیست؟ اگر عراقی‌ها اجبار کردند که اسرا عمل حرام انجام دهند، تکلیف آنها چیست؟ و...[7] در پاسخ، بعضی از حرف‌های ابوترابی برای اسرا آب روی آتش بود و آرام‌شان می‌کرد. طرز تفکرشان درباره اسارت و مواجهه با عراقی‌ها در آن شرایط را عوض می‌کرد: «حاج‌آقا یک معیار محکم داشت. گفت ما در جبهه جنگ نیستیم. اسلحه دست‌مان نیست. اینجا هم میدان مبارزه است. اما مبارزه‌اش فرق می‌کند با آنجا. باید هم از مقام رزمندگی‌تان کوتاه نیایید و هم سلامت جسم و روح‌تان را حفظ کنید. الان حفظ سلامتی واجب است. پیامبر حدیثی دارد معروف به رفع ضرار. مطابق این حدیث در شرایطی که مجبور هستید می‌توانید مستحبات و گاهی واجبات را کنار بگذارید. اگر عراقی‌ها می‌گویند ریش‌تان را با تیغ بزنید شما باید بزنید. چون اگر نکنید تنبیه می‌کنند. اینها مروت ندارند. می‌زنند و نقص عضو می‌شوید. برای شما واجب است که بدن‌تان را سالم نگه دارید. اگر نزدن ریش باعث کر شدن گوش بشود، فعل حرام است. باید ریش‌تان را بزنید. اگر می‌گویند نماز جماعت نخوانید، نخوانید. نماز جماعت مستحب است. حفظ سلامتی واجب. واجب را فدای مستحب نمی‌شود کرد. اما اگر روزی گفتند اصلا نماز نخوانید قبول نکنید. اینجا دیگر باید تا پای جان بایستید.»[8]

اسارت جایی برای یادگیری برخی مهارت‌ها هم بود و اسرایی که مهارت ویژه‌ای داشتند، آن را به دیگران آموزش می‌دادند. غلام‌عباس هم با همین شیوه مهارت‌هایی مثل ترجمه قرآن و زبان انگلیسی را فراگرفت.

بر اساس گفته‌های غلام‌عباس اسرا به مناسبت دهه فجر، مسابقات مختلفی را برگزار می‌کردند. مسابقاتی مثل سرود، نمایش، حفظ قرآن و نهج‌البلاغه، فوتبال و والیبال. آنها حتی برای این مسابقات جایزه هم در نظر می‌گرفتند. جوایزی که بیشتر شامل مهر و تسبیح و جانماز بود؛ مهر و تسبیح‌هایی از گل باغچه و البته تسبیح‌هایی از هسته خرما و جانمازهایی با پارچه لباس‌های قدیمی.[9]

قرآن‌هایی با عکس امام!

خبر پایان جنگ و رحلت امام خمینی(ره) جزء مهم‌ترین خبرهایی بود که در دوران اسارت به گوش اسرا رسید و باور هر دو خبر برای آنها آسان نبود. غلام‌عباس در خاطراتش پس از اشاره به این دو مورد و نیز زیارت کربلا که نصیب برخی از اسرا شد و البته نصیب او نشد، به قصه بازگشتش به ایران می‌پردازد. در شرح این قصه، به سربازی عراقی اشاره می‌کند که در قطار حامل اسرای ایرانی به سمت مرز ایران همراه دیگر سربازان عراقی آنها را همراهی می‌کرد؛ سربازی که آخرین لحظات همراهی با ایرانیان را غنیمت شمرده و سوالات در دل مانده‌اش را از غلام‌عباس می‌پرسید. سوالاتی قابل تامل که حکایت از برخی فضاسازی‌ها علیه ایرانی‌ها هم داشت: «گفت «چرا قرآن شما با قرآن ما فرق می‌کند.» گفتم «فرقی ندارد.» گفت: «چرا به ما گفته‌اند قرآن‌های ایران حتما باید عکس امام‌ خمینی توی آن چاپ شده باشد. وگرنه قرآن را می‌سوزانند.» گفتم: «نه غیرممکن است این‌طور باشد.» گفت «شما چند سال ایران نبودید خبر ندارید.» گفتم «ان‌شاءالله راه کربلا باز می‌شود ما می‌آییم عراق. شما می‌آیید مشهد زیارت امام‌رضا(ع). آن‌وقت خودت می‌بینی که اصلا عکس امام(ره) در قرآن نیست. این را هر کس به شما گفته می‌خواسته بین ما تفرقه بیندازد. نمی‌خواسته مردم عراق و ایران علیه ظلم با هم متحد شوند.» سرش را تکان داد و به فکر رفت.»[10]

سرانجام غلام‌عباس و سایر اسرای همراهش پس از سال‌ها دوری از وطن، به مرز ایران رسیدند. شرح لحظه‌های تبادل اسرا در مرز ایران و عراق آخرین بخش از خاطرات غلام‌عباس محمدحسنی را شامل می‌شود؛ تبادلی در روز بیست و هفتم مرداد 1369؛ روز پایان دوران غربت، روزی که غلام‌عباس پس از گذشت بیشتر از 8 سال اسارت، قدم به سرزمین مادری گذاشت و بوسه بر خاک میهن زد.

____________________________

*دوره درهای بسته (11): به روایت اسیر شماره 3079؛ غلام‌عباس محمدحسنی، تدوین سیدحسین یحیوی، تهران: موسسه فرهنگی روایت فتح، 1394، 112 صفحه

 


[1] یحیوی، سیدحسین، دوره درهای بسته (11): به روایت اسیر شماره 3079؛ غلام‌عباس محمدحسنی،  تهران: موسسه فرهنگی روایت فتح، 1394، ص 18.

[2] همان، صص 29- 18.

[3] همان، صص 30- 29.

[4] همان، صص 32- 31.

[5] همان، ص 47.

[6] همان، ص 56.

[7] همان، صص 57- 56.

[8] همان، صص 59- 58.

[9] همان، صص 77- 60.

[10] همان، ص 102.



 
تعداد بازدید: 5229


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.