گفت‌وگو با مسعود بنی‌صدر

تجربه‌ زیستن در یک فرقه‌ تروریستی و گریختن از آن

ترجمه: عباس حاجی‌هاشمی

25 بهمن 1394


آنا پیوو وارچک[1] معاون مدیر مسئول، سردبیر فرهنگی و یکی از بنیانگذاران  فر ابزرور[2] است و پیش از این مسئولیت سردبیری بخش اروپا را بر عهده داشت. او یک نویسنده و مقاله‌نویس آزاد و ساکن لندن است و تاکنون برای مجموعه‌هایی چون سازمان ملل، انجمن سیاست خارجی و تایمز مسکو[3] مطلب نوشته است.

 

 

مسعود بنی‌صدر نویسنده و عضو سابق سازمان مجاهدین خلق است. او سال 1953 در تهران متولد شد. در 1978، هنگام تحصیل در دوره تحصیلات تکمیلی در رشته مهندسی- ریاضی در انگلستان به سازمان مجاهدین خلق پیوست. مجاهدین خلق یک سازمان سیاسی بود که به یک فرقه مخفی تروریستی تبدیل شد. بنی‌صدر خوش اقبال بود که توانست در 1996 بگریزد و سرگذشت خود را در کتابی در سال 2004 با عنوان «خاطرات یک شورشی ایرانی» منتشر کند. او از آن زمان، تمام زندگی خود را صرف مطالعه و پژوهش گسترده درباره این فرقه کرده است و حاصل این مطالعات کتاب دیگر او «فرقه‌های ویرانگر و تروریست: شکل تازه‌ای از برده‌داری» است که در 2014 منتشر شد. او ساکن لندن است.

●‌ ‌ شروع به نوشتن خاطرات گذشته کردم. در فصل آخر کتاب بود که بالاخره احساس کردم آن تشکیلات یک فرقه بوده است

آنا پیوو وارچک به نمایندگی از فر آبزرور با مسعود بنی‌صدر، عضو سابق مجاهدین خلق به گفت‌وگو نشسته است؛ بخش‌هایی از آن را در ادامه می‌خوانید.

 

مجاهدین خلق در سال 1965، بر ضد امپریالیسم آمریکا در ایران تأسیس شد. این گروه با اعتقاد به التقاطی از اسلام و مارکسیسم، به پیشرفت انقلاب ایران کمک کرد. اما پس از اینکه با دولت انقلابی به اختلاف رسید، تبدیل به یک گروهک تروریستی و مجبور به ترک ایران شد و به حمایت از صدام حسین در جنگ ایران و عراق پرداخت. دولت آمریکا تا سال 2012 مجاهدین خلق را یک سازمان تروریستی قلمداد می‌کرد. دولت ایران برآورد کرده است که فعالیت‌های مجاهدین خلق در سه دهه گذشته باعث شهادت بیش از 12 هزار ایرانی شده است.

این سازمان که در خارج از ایران به اجرای عملیات می‌پردازد، تمام ویژگی‌های یک فرقه را در خود دارد. مجاهدین خلق پیوندهای اجتماعی و خانوادگی را از هم گسسته و اعضای خود را مجبور به طلاق و ترک خویشان می‌کند و با منزوی ساختن آنها، ارائه اطلاعات غلط و دستکاری عقاید، آنها را به گروه وابسته می‌کند.

●‌ ‌‌ مدت تقریباً یک ماه در بیمارستان بودم و در این مدت هیچ نوع ارتباطی با گروه نداشتم. در بیمارستان توانستم افراد دیگر را ببینم...

مسعود بنی‌صدر، پسرعموی نخستین رئیس‌جمهوری ایران در سال‌های پس از پیروزی انقلاب، یعنی ابوالحسن بنی‌صدر، در زمان تحصیل در انگلستان به مجاهدین خلق پیوست و حدود 20 سال در شاخه سیاسی آن فعالیت کرد. وی در نهایت آن گروهک را در سال 1996 ترک کرد و اکنون درباره خطرات ایدئولوژی فرقه‌ای قلم می‌زند.

*‌ آنا پیوو وارچوک: مجاهدین خلق چه تفاوتی با سایر سازمان‌های سیاسی داشت؟ تعریف شما از یک فرقه‌ چیست؟ و این دو چه گونه با هم جمع می‌شوند؟

مسعود بنی‌صدر: فرقه‌ها بیشتر به بردگی شباهت دارند تا اینکه شبیه به احزاب سیاسی باشند که مبتنی بر نظرات و ایده‌ها هستند. عقاید فرقه‌ حول رفتار شکل می‌گیرند. برای مثال، از نظر عضو یک فرقه‌، اینکه چگونه به نظر می‌رسد بیش از اینکه او چگونه فکر می‌کند مهم است. در مجاهدین خلق، شما می‌توانید بگویید به این یا آن اصل از اسلام اعتقاد ندارم و هیچ‌کسی به آن اهمیت  نمی‌دهد؛ اما اگر رفتار متفاوتی از خود بروز دهید، اگر پیروی نکنید یا اگر وفاداری کافی به رهبری سازمان نداشته باشید، حتی یک ثانیه هم  نمی‌توانید در مجاهدین خلق بمانید؛ شبیه به این موضوع در القاعده و داعش دیده می‌شود. تفاوت اصلی دیگر این است که یک فرقه‌، نوعی سبک زندگی است و همانند بردگی هیچ راهی برای رهایی از آن وجود ندارد، مگر اینکه بمیرید. وقتی که عضو یک فرقه‌ هستید، تمامیت شما را در بر می‌گیرد. مادر بودن یا خواهر بودن شما بر اساس عضویت شما در فرقه‌ تعریف می‌شود. شغلتان بر اساس عضو بودن در یک فرقه‌ تعریف می‌شود.

*‌ بنابراین در گام نخست چه چیزی باعث می‌شود که افراد به یک فرقه‌ بپیوندند؟ آیا انگیزه‌های مشترک (عمومی) دیگری هم وجود دارد؟

من فکر می‌کنم افراد به جای اینکه آزادانه به فرقه‌ها بپیوندند بیشتر به وسیله آنها استخدام می‌شوند. اما، به سه دلیل برخی از مردم ممکن است بیش از دیگران نسبت به گیر افتادن در تله فرقه‌ها آسیب‌پذیر باشند. اولین مورد شخصی است؛ من باید احساس مشکل هویتی، عدم تعلق، یا احساس بی‌هدف بودن در زندگی داشته باشم. این روزها، بسیاری از جوانان با فقدان حس تعلق دست به گریبان هستند، این فقدان احساس تعلق ممکن است آنها را به سوی دسته‌ها، فرقه‌‌ها یا گروه‌های مختلف بکشاند تا این اشتیاق را ارضاء کند. مورد دوم، انگیزه است؛ ایدئولوژیک، سیاسی یا فلسفی و اساساً به عنوان ابزاری برای دستیابی به عدالت. اگر شما احساس بی‌عدالتی و تبعیض علیه خود یا اجتماعتان یا مذهب‌تان داشته یا شاهد آن باشید، حس می‌کنید که باید کاری انجام دهید. فرقه‌‌ها با بی‌عدالتی تغذیه می‌شوند و ادعا می‌کنند که می‌توانند راه را برای دستیابی به عدالت در اختیار مردم قرار دهند. همچنین فرقه‌ها، توهمی از حس افتخار القاء می‌کنند و فضایی برای یک فرد معمولی به وجود می‌آورند تا احساس کند که او می‌تواند یک زندگی شرافتمندانه داشته باشد و اگر به این خاطر بمیرد، به عنوان یک شهید یا قهرمان به یاد سپرده می‌شود. و سومین عامل ممکن است این باشد که شما در درون یک فرقه‌ متولد شده‌اید. والدین شما پیروان یک فرقه‌ بوده‌اند و در نتیجه شما در یک فرقه‌ بزرگ شده‌اید.

*‌ شما گفتید که شخصیت رهبر یک فرقه‌ بسیار اهمیت دارد، شما باید کاری کنید که حرف شما بین مردم خریدار داشته باشد. این هدف چطور به دست می‌آید؟

پس از استخدام، باید ذهن‌ها دستکاری شوند. من دستکاری فکری را به سه مرحله در هم پیچیده تقسیم کرده‌ام. مرحله اول، نیرنگ عقلانی (منطقی) و تکنیک‌های اثرگذاری (نفوذ) است که نظام باورهای شما را تغییر می‌دهد. برای مثال، اگر شما به خانواده دلبستگی دارید، با استفاده از نیرنگ منطقی و با استفاده از برخی روش‌های تأثیرگذاری، آنها می‌توانند شما را به این ترغیب کنند که خانواده جدیدتان اعضای فرقه‌ هستند نه والدین یا برادران و خواهران شما. آنها به شما می‌قبولانند که برای آنها بجنگید، زیرا این تنها راهی است که شما می‌توانید به عدالت برای خود یا اجتماعی که در آن هستید دست پیدا کنید. مرحله بعدی کنترل ذهن، محیط و رفتار است. برای غلبه بر اثرات احساسات قبلی شما، رهبران فرقه‌ باید شما را از جامعه و زندگی گذشته‌تان جدا (ایزوله) کنند؛ فرقه‌ با جلوگیری از برقراری ارتباط بین شما و اعضای خانواده و دوستانتان به تدریج می‌تواند باعث شود دیگر نتوانید احساسی که به عزیزانتان داشته‌اید به یاد آورید.

 *‌ این جدا کردن فرد از خانواده و دوستان در تغییر دیدگاه‌های یک فرد نسبت به خودش چقدر اهمیت دارد؟ در تجربیات شخصی خود شما، چه چیزی به شما گفته شد یا چه کاری از شما خواسته شد؟

کم‌کم تبدیل به یک «نافرد» می‌شود، هیچ‌کس. برای مثال، من سال آخر دکتری بودم؛ اما نحوه آموزش سازمان مجاهدین خلق به من به گونه‌ای بود که باعث می‌شد از اینکه یک دانشجوی دکتری هستم احساس شرمندگی کنم و نه افتخار. چرا؟ زیرا آنها به من می‌گفتند که در زمانی که من درس می‌خواندم و می‌خواستم دکتر شوم، اعضای گروه در دوره شاه در زندان و تحت شکنجه بودند؛ بنابراین به جای مبارزه، به ‌جای فدا کردن جانم برای خلق، من با خودخواهی داشتم درس می‌خواندم. بنابراین به جای اینکه از آن احساس افتخار کنم، احساس شرمندگی می‌کردم. من حتی به خاطر خانواده‌ام، به خاطر نام خانوادگی‌ام، به خاطر پسرعمویم که رئیس‌جمهور ایران بود شرمنده بودم.

●‌‌ ‌ یک مهربانی بسیار طبیعی و عادی به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد، زیرا در فرقه ما افراد عادی درست در درجه‌ بالای حیوانات طبقه‌بندی می‌شدند

این خود جدید شماست، شخصیت جدید شماست. شما به یک «هیچ‌کس» تبدیل می‌شوید و خودتان را بر اساس شخصیتی فرقه‌‌تان تعریف می‌کنید. رتبه شما در بین افراد فرقه‌ چیست؟ چه رابطه‌ای بین شما و رهبر فرقه‌ وجود دارد؟ شما در فرقه‌ چگونه رفتار کرده‌اید؟ شما در تعقیب اهداف فرقه‌ چقدر موفق بوده‌اید؟ من به آن بردگی می‌گویم چون شما به یک «نافرد»[4] تبدیل می‌شوید. در مجاهدین خلق حتی به ما اجازه  نمی‌دادند به بچه‌هایمان و رفاه آنها فکر کنیم.

*‌ در کتابتان می‌گویید که شما به‌اجبار از یک فرد «لیبرال طبقه متوسط نیمه روشنفکر» به یک آدم متعصب که حاضر به فدا کردن جان خود برای رهبر بود، دگرگون شدید. این نشان می‌دهد که افرادی که به فرقه‌ ملحق می‌شوند افرادی ساده یا احمق نیستند، بلکه یک فرآیند پیچیده روانشناختی در کار است. چه چیزی عامل این دگرگونی بود که درباره آن صحبت کردید؟

برای من، فکر می‌کنم که باید به سه شعار انقلاب ایران برگردم: استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی. من در سالی متولد شدم که محمد مصدق از طریق یک کودتای آمریکایی با خشونت سرنگون شد. این واقعه بر نسل من و نسل‌های آینده تأثیر عمیقی گذاشت. ما استقلال می‌خواستیم چون، فکر می‌کردیم آمریکاییان کشورمان را اداره می‌کنند؛ البته نه به طور فیزیکی، بلکه می‌دانستیم که شاه عروسک دست‌نشانده ایالات‌متحده بود، بنابراین استقلال برای ما بسیار اهمیت داشت. دومین مورد، آزادی بود، که در مقابل دیکتاتوری و سانسورهای رژیم شاه قرار داشت. ما آزادی سیاسی را بیش از هر نوع آزادی دیگری درک می‌کردیم؛ شاید چون وجود نداشت؛ بنابراین وقتی درباره آزادی صحبت می‌کردیم، منظورمان آزادی سیاسی بود و نه لیبرالیسم موجود در غرب که بیشتر به آزادی فردی ربط دارد. در زمان شاه، ما همان آزادی‌های فردی را که جوانان غربی از آن برخوردار بودند داشتیم، اما آزادی سیاسی مطلقاً وجود نداشت. سومین مورد، جمهوری اسلامی بود و بیشتر به عدالت اجتماعی ربط داشت که در اسلام وعده داده شده است. ما احساس می‌کردیم که مردم به دو دسته ثروتمندان و مستضعفان تقسیم شده‌اند و اگر شما بخشی از نظام حکومت بودید می‌توانستید همه چیز داشته باشید. آن چیزی که مرا همانند سایر جوانان به انقلاب جذب کرد این سه دیدگاه و این سه شعار بود.

پس از انقلاب، از آنجایی که در انگلستان بودم، نمی‌توانستم آنچه را که در ایران در حال وقوع بود، خود شاهد باشم. نمی‌توانستم خودم قضاوت کنم. تنها منبع اطلاعاتی که درباره اتفاقات ایران داشتیم، نشریات سازمان مجاهدین خلق بود. حتی رسانه‌های غربی، از آنجایی که مخالف انقلاب اسلامی و دولت جدید ایران بودند، خبرهای مشابهی– تمام خبرهای منفی – را به خورد ما می‌دادند؛ بنابراین فکر می‌کردیم بی‌عدالتی در کشورمان بیش از گذشته شده است. برای ما این طور به نظر می‌رسید که هرچه رشته بودیم پنبه شده و از بین رفته است.

*‌ چه چیزی نظر شما را عوض کرد؟ چه عاملی باعث شد سازمان مجاهدین خلق را ترک کنید؟

فرقه‌ها - به عقیده بنده تمام فرقه‌ها - یک ضعف دارند. این فرقه‌ها می‌توانند شما را تغییر دهند، می‌توانند مجموعه باور‌ها و همه چیز شما را تغییر دهند و همین طور رفتار و ظاهر و غیره. اما مسئله مهمی وجود دارد که قادر به تغییر آن نیستند؛ این فرقه‌ها نمی‌توانند خاطرات شما را پاک کنند. اگر درباره احساساتتان نسبت به زندگی گذشته، دوستان و خانواده تان فکر نمی‌کنید، احساسات شما نسبت به آنها هنوز هم زنده است، هر چند منفعل، فلج یا خفته باشد. هر چیزی ممکن است این احساسات را بیدار کند، یک بو، خاطرات کودکی‌تان را به یاد شما می‌آورد؛ یک گل، یک رنگ خاص یا مهربانی یک غریبه، راه رفتن در خیابان، دیدن کسی که شبیه مادرتان است، دیدن عشق بین یک مادر و فرزند در خیابان. برای اکثریت پیروان گروه‌هایی مانند مجاهدین خلق، داعش و القاعده که از جامعه و زندگی طبیعی (هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی) جدا شده‌اند، بسیار سخت است که بتوانند خود را نجات دهند، زیرا نمی‌توانند احساسات خود را نسبت به فردی که دوستش دارند ابراز دارند و یادآوری کنند. اما برای فردی مثل من که به کشورهای مختلفی سفر کرده تا سیاست‌های گروه را به سازمان ملل متحد در اروپا و ایالات متحده ارائه دهد، وضعیت متفاوت است زیرا می‌توانستم مردم عادی دیگر را ببینم.

اولین چیزی که مرا مجبور کرد تا مهربانی عادی را به یاد آورم زمانی بود که از فرانسه به ایالات متحده سفر می‌کردم. به قدری خسته بودم که تقریباً از اول تا پایان پرواز در هواپیما خواب بودم. وقتی بیدار شدم یک خانم مسن کنارم نشسته بود و متوجه شدم که هر چه در هواپیما داده بودند برای من نگه داشته بود. این یک مهربانی بسیار طبیعی و عادی بود، اما به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد تا زندگی عادی و رفتار عادی انسان را درک کنم، زیرا در فرقه ما افراد عادی درست در درجه‌ بالای حیوانات طبقه‌بندی می‌شدند. آنها افراد بیرون فرقه را فاقد صفات انسانی می‌دانند، بنابراین پیروان آنها آماده‌اند هر کاری برای فرقه‌ انجام دهند. همانطور که متوجه شده‌اید پیروان داعش آماده‌اند تا بدون هیچ گونه عذاب وجدان یا شکی انسان‌های دیگر را گردن بزنند. در مجاهدین خلق، اگر فرد عادی نامیده می‌شدید مثل آن بود که شما را یک سگ یا خوک خطاب کنند. عادی بودن بدتر از هر ناسزای دیگری است. در این اثنا من ناگهان با زیبایی عادی بودن روبه‌رو شدم، زیبایی دوست داشتن و درک شدن و زیبایی یک همدلی و دلسوزی ساده.

●‌ نحوه آموزش سازمان مجاهدین خلق به من، به گونه‌ای بود که باعث می‌شد از اینکه یک دانشجوی دکتری هستم احساس شرمندگی کنم و نه افتخار

دومین چیزی که من را نجات داد دیدن دخترم و دوستان قدیمی‌ام در انگلستان بود؛ یادآوری عشقم نسبت به دخترم، خانواده‌ام و دوستانم. پس از آن نیز شانس با من یار بود تا به خاطر مشکل کمردرد بستری شوم. از آنجا که گروه بسیار پرمشغله و درگیر جلسات سیاسی بودند که مریم رجوی (همسر مسعود رجوی و رهبر مشترک سازمان مجاهدین خلق) در لندن داشت، از من غافل شدند. به مدت تقریباً سه هفته یا یک ماه در بیمارستان بودم و در این مدت هیچ نوع ارتباطی با گروه نداشتم. در بیمارستان توانستم افراد دیگر را ببینم. یادم می‌آید پسری کنارم بود که تصادف کرده بود و دست‌هایش در گچ بود. من ناهارش را می‌دادم و حتی برای اصلاح کمکش می‌کردم. او هم مهربانی‌اش را به من ابراز می‌کرد. این اتفاقات مرا مجبور کرد تا به یاد آورم که چه کسی بودم و در حقیقت چه کسی هستم؛ یک انسان. یادآوری این احساسات ناگهان مرا از یک خواب خیلی خیلی بد بیدار کرد. با وجود اینکه اعتراف می‌کنم آن موقع هم نمی‌توانستم درک کنم که چه اتفاقی در حال رخ دادن بود یا قبل از آن رخ داده بود، نمی‌توانستم فریب‌های سیاسی را درک کنم، نمی‌توانستم دورویی و نفاق گروه را درک کنم. اما توانستم درک کنم و بفهمم که که بوده‌ام. توانستم شخصیت قدیمی‌ام و احساسات قدیمی‌ام را ببینم، فکر می‌کنم این همان ماشه‌ای بود که باعث شد بتوانم گروه را ترک کنم.

* چقدر طول کشید تا همه این اتفاقاتی که بر شما گذشت را پردازش کنید؟

خیلی طول کشید. شما می‌توانید یک فرقه را ترک کنید اما زمان زیادی طول می‌کشد تا آنها شما را رها کنند. زیرا در ذهن و قلب و فلسفه و طرز تفکر شما رسوخ کرده‌اند و رهایی از اینها بسیار دشوار است. فکر می‌کنم تا یک سال نمی‌توانستم آن تشکیلات را یک فرقه بدانم. نمی‌توانستم آن فرآیندها را یک شست‌وشوی مغزی یا نفوذ در ذهن بدانم. به تدریج وقتی شروع به نوشتن خاطرات گذشته کردم - از آنجا که آنچه رخ داده بود را مرحله به مرحله به یاد می‌آوردم - فکر می‌کنم در فصل آخر کتاب بود که بالاخره احساس کردم که آن تشکیلات یک فرقه بوده و من شست‌وشوی مغزی شده بودم.  

*‌ وقتی به این تشخیص رسیدید چه احساسی پیدا کردید؟

احساسی عالی و در همان حال وحشتناک هم بود. تصور کنید شخصی که از نظر شما یک قدیس و پاک‌ترین فرد روی زمین بوده، حالا متوجه شده‌اید او فقط یک شارلاتان بوده که قصد داشته از طریق نفوذ به ذهنتان شما را برده خود کند و نه تنها ثروت شما بلکه سلامتی و شادی و همین طور فردیت، شخصیت و انسانیت شما را به تاراج ببرد. با این تصور می‌توانید احساس مرا درک کنید. پس از آن، به پوچی و تنهایی و ناتوانی می‌رسید؛ احساس می‌کنید آزادید که هر کاری دوست دارید انجام دهید، اما نه آن فرد قبل از پیوستن به فرقه هستید و نه فردی که پیرو فرقه است. ناگهان هر تصمیمی برای شما به یک معضل تبدیل می‌شود. من از دخترم کمک می‌گرفتم و هنگام لباس خریدن از او می‌خواستم برایم انتخاب کند. وقتی مردم به شما نگاه می‌کنند یک مرد بالغ را می‌بینند. اما می‌توانم بگویم کودکی نوپا بدون حمایت والدین هستید. هیچ دیوار محکمی نیست که به تکیه دهید. واقعاً آسیب پذیر هستید و هیچ کس نیست که به شما بگوید چه به روزتان آمده و چطور باید راهتان را پیدا کنید.

ناگهان از فرقه بیرون می آیید در حالی که چیزی در چنته ندارید، چیزی که آن را درک کرده‌ام. برای مثال، به یک مصاحبه شغلی رفته بودم، از من پرسیدند: «چی بلدی؟»  و من جواب دادم: «ریاضیات، مهندسی شیمی، برنامه‌نویسی و غیره.» مصاحبه‌کننده گفت: «خیلی خوبه! عالیه! چه برنامه‌نویسی بلدی؟» و من شروع کردم به توضیح: «فرترن، اسمبلی، بیسیک[5] و. . .» بعد به من خیره شد و گفت: «شما از کجا اومدی؟» ناگهان متوجه شده بودم که هیچ چیز نمی‌دانم، حتی عقل معمول افراد عادی را هم از دست داده بودم. اگر با من درباره موسیقی و فیلم یا برنامه تلویزیونی مورد علاقه‌ام صحبت می‌کردید نمی‌دانستم چه باید بگویم. به این ترتیب چه ارتباط و معاشرتی می‌توانستم با شما داشته باشم؟

*‌ جالب است، خانواده و فرزندان شما که فرقه تلاش می‌کرد شما را از آنها دور کند، عاملی برای بازگشت شما به دنیای واقعی شدند. همان طور که گفتید نمی‌توان خاطرات را از بین برد؛ پس این امید وجود دارد که افراد بتوانند راه بازگشت خود را بیابند.

من این طور فکر می‌کنم و توصیه من به والدینی که فرزندانشان به خدمت فرقه‌ها درآمده‌اند این است که: عشق خود را به آنها ابراز کنید، به جای بحث و نزاع بر سر مسائل، به آنها محبت کنید. اجازه دهید روابط و احساساتی را که با شما داشتند و نوع احساساتی که بین شما بوده را به یاد بیاورند. بدین ترتیب می‌توانند به یاد بیاورند که چه  کسی بودند و راهی برای خلاصی ازجوامع فرقه‌ای پیدا کنند و کسی شوند. در آخر، باید به آنها راهی برای خروج از فرقه نشان داد. به جای مجرم شمردن آنها که می‌تواند از بازگشت آنها جلوگیری کند، باید بدانیم که پیروان یک فرقه قربانی نفوذ و شست‌وشوی مغزی هستند نه یک مجرم. اگر به آنها مهربانی و کمک کنیم و آموزش دهیم، می‌توانند به یک ضد فرقه و ضد تروریست تبدیل شوند. موضوع بسیار مهم دیگر این است که کسانی که فرقه‌ها را ترک کرده‌اند از چیزهایی که دیده‌اند بگویند و به افراد دیگر اطلاع‌رسانی کنند تا در دام فرقه‌ها گرفتار نشوند.

 

 


[1] Anna Pivovarchuk

[2] Fair Observer

[3] The Moscow Times

[4] - Unperson

 کسی که وجودش از سوی دیگران نادیده گرفته میشود. م.

[5]- بیسیک، فورترن و اسمبلی، زبان‌های برنامه‌نویسی رایانه‌ای در اواخر دهه‌ هفتاد و آغاز دهه‌ هشتاد میلادی هستند. م.



 
تعداد بازدید: 5923


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.