عملیات محرم در گفت‌وگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(4)

من رزمنده بودم

سمیه اسلامی

07 دی 1394


اسلامی: بعد چه اتفاقی افتاد؟‌

ابراهیم‌نژاد: بعد مرحله‌ی دوم عملیات محرم معروف به صبحگاه صدام بود. در آنجا موقعیتی بود که به صبحگاه صدام معروف بود.آنجا هدف دوم عملیات بود.

 

اسلامی: چند روز آنجا ماندید؟‌

ابراهیم‌نژاد: یک روز.

 

اسلامی: دوباره شما را برگرداندند؟

ابراهیم‌نژاد: هنوز نه. در این زمان، مرحله دوم دارد انجام می‌شود و ما در آن نیستیم. ظاهراً در سمت چپ که ما وارد عمل شدیم، سیلاب آمد و اینکه چه طور اتفاق افتاد، من چندان توجیه نیستم. بچه‌ها آن طرف را تکمیل می‌کنند و دشمن متوجه می‌شود که کلاهش پس معرکه است. این همان مرحله دوم است که ما طراحی کردیم. تیپ کربلا وارد عمل نمی‌شود. تیپ‌های دیگر هم شاید وارد عمل نمی‌شوند، اما جناح چپ را می‌دانم که صد در صد وارد عمل ‌شد. سمت راست‌ خودمان را نمی‌دانم. اما از تیپ ما در مرحله‌ی‌ دوم هیچ کس وارد عمل نشد و خود به خود ما صبحگاه صدام را ‌گرفتیم و جلو ‌رفتیم و بعد هم اطلاعات عملیات به سرعت برای شناسائی ‌رفت و برای مرحله سوم، یعنی گرفتن شهر زبیداد، به ما دستور رسید.

 

اسلامی: از اطلاعات عملیات لشگر به شما دستور رسید؟

ابراهیم‌نژاد: بله، از تیپ کربلا. هر تیپی برای خودش اطلاعات عملیات داشت. بر اساس اطلاعاتی که قرارگاه داشت به اطلاعات عملیات یک داده ساده و مختصری می‌دادند و می‌گفتند این داده‌ها را تکمیل کنید. خلاصه این که بعد از رسیدن دستور، بچه‌ها خیلی جنگی، یک شیار پیدا ‌کردند و به ما دستور حرکت دادند. آن روز آن قدر ما راه رفتیم که دوتا ناخن شصت پای من آسیب دید.

 

اسلامی: این ماجرا بعد از تسخیر صبحگاه صدام است؟

ابراهیم‌نژاد: بله. مرحله دوم تمام شد و به ما دستور مرحلة سوم را دادند.

 

اسلامی: در این مرحله دوم، صبحگاه صدام را گرفتید؟

ابراهیم‌نژاد: بله ، بله در محوطه‌ی ما بود و ما هم رفتیم، اما دشمن عقب نشینی کرد.

 

اسلامی: دشمن به اراده‌ی خودش عقب رفت؟

ابراهیم‌نژاد: بله. دشمن خودش عقب نشست. آن شب که بچه‌ها از جناح چپ زدند، دشمن اوضاع را پس دید و عقب رفت.

 

اسلامی: این منطقه صبحگاه صدام را خودتان دیدید؟

ابراهیم‌نژاد: نه، تنها در این حد که از کنارش گذر کردیم. ما نیروی عادی بودیم و زیاد اهل این که برویم و ببینیم نبودیم. ما از آنجا عبور کردیم. در آنجا صادق مزدستان من را خواست وگفت: «اینجا دیگر مین وجود ندارد. دیگر به داوطلب روی مین نیازی نیست. برو آرپی‌جی بگیر.» به او گفتم: «در سازمان من آرپی‌جی نیست و من رزمنده‌ی ‌تک تیرانداز معمولی هستم.» گفت: «نه، اینجا باید آرپی‌جی بگیری.» گفتم: «باشه.»

 

اسلامی: بلد بودید با آن کار کنید؟

ابراهیم‌نژاد: خوب، بله. من در منطقه سابقه زیادی داشتم. تقریباً در چهار عملیات بزرگ رفته بودم و این شش یا هفتمین اعزام من به جبهه بود. آرپی‌جی گرفتم و یک مسیر طولانی راه رفتیم. صبحگاه را رد کردیم. بعد یک منطقه‌ی‌ کفی را هم رد کردیم و به تعدادی شیار رسیدیم. وارد شیارها شدیم. حالا با این وضعیت که فکر می‌کنیم هر لحظه ممکن است دشمن بیاید. باید بدون سر و صدا و رعایت تمام موارد حرکت کنیم. اما خودمان هم نمی‌دانیم کجا می‌رویم. وضع اسفناکی بود.

 

اسلامی: این ماجرا در روز است یا شب؟

ابراهیم‌نژاد: شب است. بعد از اذان مغرب و عشاء‌ راه افتادیم. یادم نمی‌رود که نماز را چه جور خواندیم و کجا خواندیم. اما از آن به بعد دیگر در راه بودیم و آن هم فقط با دوندگی. استرس هم به ما وارد می‌شد که اگر بالای این تپه دشمن باشد چه کنیم و از سویی نمی‌دانستیم تا کجا می‌خواهیم برویم. نمی‌دانستیم که آیا چهار ساعت دیگر به دشمن می‌رسیم یا نه. خلاصه، برای استفاده از تاریکی بیشتر در شیاری که مقداری عمق داشت تا بالای تپه ‌رفتیم. برای اینکه ستاره‌‌ای، مهتابی، یا یک نور جزئی از دور و اطراف ما را نشان ندهد. بودن در این شیار عمیق، تاریکی را چند برابر می‌کرد. یعنی به هیچ وجهه ما زیر پایمان را نمی‌دیدیم و احیاناً اگر سنگ یا صخره کوچکی بود، نمی‌دیدیم و فقط می‌دویدیم. اگر نفر جلویی می‌ایستاد، ما نمی‌دیدیم و با تجهیزات و کلاه آهنی به به او می‌خوردیم و یک دفعه صدا عجیبی می‌آمد و دو-سه نفر روی همدیگر ملق می‌زدند و می‌افتادند و داغون می‌شدند. آن شب، برای ما خیلی بد گذشت. اصلاً جلوی خود را نمی‌دیدیم و بعضی از جاها که می‌دیدیم باید بپریم و یا برویم بالا یک صخره سنگی و از آن طرف بیاییم پایین، خیلی به سختی این کارها را می‌کردیم. بزرگترین استرس ما در آن شب این بود که اگر یک نفر عقب بماند، چه خاکی تو سرمان بریزیم. در تمام عملیات‌ها همچین چیزی داشتیم که مثلاً ستون جا ماند یا نرسید، یا از وسط دوتا شد و ... بعد به یک جایی رسیدیم که اصلاً محال بود زیر پایمان را ببینیم و فقط می‌دیدیم که نفر جلویی خودش را پرت می‌کند...

 

اسلامی: شما هم همان کار را کردید؟

ابراهیم‌نژاد: بله. ما هم همان کار را ‌کردیم. ما هم به طبع وقتی رسیدیم به جایی که نفر جلوئی پرید، ما هم پشت سرش پریدیم. حالا حساب کنید کوله پشتی، کلاه آهنی، آرپی‌جی و موشک‌های آرپی‌جی7، روی دوشت هست و هر چه هم دست و پا می‌زنی به زمین نمی‌رسی. هی نمی‌رسی و نمی‌رسی و بعد هم می‌رسی یکهو ولو می‌شوی روی زمین. تازه ولو که می‌شدی روی زمین، قدرت آخ گفتن نداشتی و می‌دانستی که بالاسرت یکی دارد دست و پا می‌زند و می‌آید پایین و اگر فرار نکنی او هم می‌آید روی سرت. این صحنه خیلی بد بود. آن موقع در جبهه یک امدادگر همیشگی داشتیم به نام دکتر یوسف‌پور که الان هم در اصفهان است. گاهی می‌آید اینجا یک ماه و بعد می‌رود...

 

اسلامی: اهل مازندران است؟

ابراهیم‌نژاد: بچه‌ی خود قائم‌شهر است؛‌کوچک‌سرا. جزء‌ کسانی بود که مثل ما با صادق مزدستان بود و بعد از شهادت او، همه ما پیش ناصر بهداشت کوچ کردیم و رفتیم. او تا آخر جنگ دائم‌الجبهه بود. این بنده خدا به گردان حمزه (ناصر) آمد و ماند.

 

اسلامی: در اصفهان چه می‌کند؟

ابراهیم‌نژاد: آنجا خانه دارد. گاهی تنها می‌آید اینجا. بله، برای زندگی کوچ کرد. گاهی می‌آید اینجا و یکی دو ماه اینجاست، 5-6 ماه آنجا. آن موقع ما همه بچه بودیم و لاغر. این دکتر یوسف‌پور خیلی هیکلی بود و چاق. بعد کوله‌ پشتی امداد هم که روی دوشش می‌گذاشت، دیگر طول و عرضش را زیاد می‌کرد. در آنجا که ما می‌پریدیم، این بنده خدا هم پرید، ولی روی هوا گیر کرد و نتوانست از آن شیار پایین برود.

 

اسلامی: به تخته سنگی، چیزی گیر کرد؟

ابراهیم‌نژاد: بله. ظاهراً کوله پشتی و سینه‌اش به سنگ گیر کرد و یک بنده خدایی از بالا مجبور شد دو-سه تا لگد بزند تو سرش تا برود پایین. به این شکل ما رفتیم. آن قدر رفتیم و رفتیم که دیگر ناامید شده بودیم. ببینید، یک ضعف ما در طول جنگ این بود که به نیرو نمی‌گفتیم که مثلاً چهار ساعت باید در این شیار باید برویم. ما هر تپه‌ای را که می‌دیدیم استرس داشتیم. درباره این که دشمن نزدیک است و شاید صدایی که از به هم خوردن کلاه آهنی‌های ما ایجاد می‌شد، دشمن می‌شنید و ما را به رگبار می‌بست. آن قدر رفتیم تا از شیار بیرون آمدیم و به یک جادة‌ شنی برخوردیم. وقتی به جاده شنی رسیدیم دیگر من بودم و بچه‌ها و صادق مزدستان. یکهو دیدیم از دهانه شیار روبرو که روی یک تپه‌ و سینه به سینه ما بود، دشمن رگبار را شروع کرد.

 

اسلامی: در این موقع شما در جاده هستید؟

ابراهیم‌نژاد: ما جاده شنی را رد کرده بودیم و دو متر آن طرف جاده شنی تیربار دشمن شروع کرد. آنجا صادق گفت: «بزنید!» شکر خدا با اولین گلوله‌ای که من زدم، آن سنگر منفجر شد. من صادق را دیگر ندیدم. صادق توجیه بود کجا برود و ما توجیه نبودیم. ما دو گروهان همراه صادق به سمت زبیداد رفتیم. در آنجا فرمانده گروه‌هان ما عوض شد. من دیگر از آن سازمان بیرون آمدم. به دسته ضربت در یک گروهان دیگر رفتم. فرمانده آن گروهان یک گنبدی بود. نمی‌دانم کی بود. بنده خدا خیلی ضعیف بود. ما در این مسیر گم شدیم. ببینید، بعضی مطالب هست که برای عموم عنوان نشود بهتر هست. شاید بشود خصوصی گفت. شاید به عقل آدم جور در نیاید. ما در این مسیر دو-سه تا صحنه دیدیم که هنوز هم که هنوز است به عقل من جور در نمی‌آید که این صحنه‌ها چه بود. این فرمانده گروهان خیلی ضعیف بود. نمی‌دانم چه بود که خیلی گریه و زاری می‌کرد. از گم شدن ما گریه می‌کرد. من عنان کار را به دست گرفتم. گفتم این بنده خدا که گریه و زاری می‌کند. کمکش ‌کردم. با صادق مزدستان بالای 50 بار تماس گرفتم. می‌گفتم: «آقا صادق، ما گم شدیم.» بعد به جایی رسیدیم که توپخانه‌ی دشمن بود. به صادق مزدستان بیسیم زدم. حالا نمی‌دانستم که نباید بیسیم بزنم و به او بگویم: «آقا صادق، ما به این پشت تپه رسیدیم و 50 متری ما کاتیوشای دشمن است.» این را که می‌گفتم، نمی‌دانستم منافقین دارند شنود می‌کنند. آنها سریع کاتیوشا را جمع می‌کردند و می‌رفتند عقب. از صادق ‌خواستم گلوله کلت منور سبز بزند. صادق می‌گفت: «من گلوله کلت بزنم، من را پیدا می‌کنید، می‌آیید پیش من.»گفتم: «بله، بزن!»، «چه رنگی بزنم؟»، «سبز بزن!» سبز می‌زد و می‌دیدیم دورادور ما گلوله‌ی ‌سبز می‌آمد بالا. این یکی از مواردی بود که خیلی ما را آنجا اذیت کرد. روی بچه بودن‌ و سادگی‌مان به صادق می‌گفتیم ما رسیدیم به موضع کاتیوشای دشمن. تا این را می‌گفتیم، کاتیوشا جمع می‌شد. نمی‌باید می‌گفتیم. اما گم شده بودیم و بزرگ ما که فرمانده‌ی گروهان بود، گریه می‌کرد. ما خیلی به او دلداری می‌دادیم که «آقا این طور نکن!» و بعد واقعاً هم با دشمن درگیر می‌شدیم که او بداند زیاد دست تنها نیست. آنجا خیلی احساس ضعف کردیم.

 

اسلامی: در این فاصله که گم شدید، درگیر نشدید؟

ابراهیم‌نژاد: چرا با دشمن درگیر شدیم و واقعاً زدیم و همه را کشتیم. بعضی چیزها را بعداً اگر خواستید به شما بعد از ضبط می‌گویم. در آنجا همه آنها را در درگیری زدیم، بدون این که یک نفر از ما تیر بخورد. اگر یک نفر از ما تیر می خورد، کلاه‌مان پس معرکه بود. خدا کمک کرد و یک دانه تیر هم نخوردیم.

 

اسلامی: حالا اصلاً نمی‌دانستید کجایید؟

ابراهیم‌نژاد: نه. ما همین جور داشتیم می‌رفتیم و عجز و ناله می‌کردیم که «صادق، ما را پیدا کن و ببر پیش خودت... صادق، یک کاری بکن... صادق، فلان تانک دارد می‌سوزد و ...» ما نیز در شیارها بودیم و تانک را نمی‌دیدیم و می‌گفتیم: «آقا، ما تانک را زدیم،... ما جاده را گرفتیم، ...» و چیزی نمی‌دیدیم. این طرف هر چه عراقی گیر ما می‌آمد می‌زدیم و می‌رفتیم جلو تا رسیدیم به یک ارتفاع. واقعاً این کلت منور آن شب ما را زجر داد. بیش از بیست بار، سی بار از صادق کلت منور خواستیم و کلت‌های منور رنگی هم که صادق می‌زد، انواع و اقسام می‌آمد بالا. وقتی رسیدیم به آن ارتفاع، دیدیم که مثل یک دیوار جلوی ماست و دیگر توان بالا رفتن از آن را نداشتیم. مردد بودیم که از کنارش برویم که دیدیم آن بالا یکی به زبان ما می‌گوید: «بیایید بالا، بیایید بالا، خوش آمدید!» آنجا متوجه شدیم بیسیم ما شنود می‌شود و می‌دانند ما مازندارانی هستیم. ستون پنجم بود و دست ما هم آن شب به آنها نرسید و تا رفتیم آنها را دور کنیم و بزنیم، از آنجا که فرمانده گروهان ما واقعاً اعتماد به نفسش را از دست داده بود، نتوانستیم خوب وارد عمل بشویم. اگر همان جا فرمانده‌ی‌ ما اعتماد به نفس داشت، ما آنها را دور می‌کردیم. خلاصه تا صبح ...

 

اسلامی: چه کردید وقتی دریافتید آنها از آن ارتفاع هم شما را می‌بینند و هم می‌توانند بزنند؟

ابراهیم‌نژاد: نزدند. در رفتند. فقط به زبان مازندرانی گفتند: «بله، بله، خوش آمدید و...». ما کاملاً متوجه شدیم که آنجا دیگر جلوتر از ما نیرویی نیست و این هم ستون پنجم است. آنها هم در رفتند، سریع هم در می‌رفتند. می‌دانستند و خبر داشتند صادق مزدستان پاسگاه زبیداد را گرفته است. حالا صادق پاسگاه است و ما داریم می‌رویم که به او برسیم. آنجا سعادت خبری جزء‌گم شده‌ها بود. او با ما بود. از روی دامنة‌ این تپه ماهورها که می‌رفتیم شیارها وآبرفت‌هایی بود که خیلی تیز بودند و گاهی در این شیار می‌دیدیم که یک عراقی نشسته و گریه می‌کند. نمی‌دیدیم، فقط صدای گریه‌اش را می‌شنیدیم. به زبان عربی می‌گفت: «من را بگیرید و ببرید.» و یا «دخیل ...» و آنجا می‌گفتیم: «جان نداریم تو را بکشیم. باش تا هر کس آمد تو را می‌گیرد می‌کشد!»

 

اسلامی: اسیر نمی‌گرفتید؟‌

ابراهیم‌نژاد: نمی‌توانستیم. آن قدر وضعیت ما بغرنج بود که اگر زخمی می‌دادیم، کلاً هلاک می‌شدیم. این که مثلاً زخمی را بخواهیم ببریم آن طرف، ممکن نبود. دیگر جانی برای ما نمانده بود. بعد از این همه شب و روز راه رفتن و ... نای تیراندازی هم نداشتیم. این جمله‌ی‌ شهید سعادت تبری همیشه یادم هست که به زبان مازندرانی می‌گفت: « اصلاً حالش را ندارم بکشمت، باشه اگر کسی آمد، می‌خواهد تو را بکشد، بکشد.» ما رفتیم جلو و با مشقت توانستیم نزدیک اذان صبح صادق را پیدا کنیم و به او ملحق شویم.

 

اسلامی: به پاسگاه رسیدید؟

ابراهیم‌نژاد: بله، به پاسگاه رسیدیم. آنجا دیگر واقعاً اوج جنگ تن به تن که نه، جنگ تن با تانک بود.

 

اسلامی: شهید مزدستان درگیر بود؟

ابراهیم‌نژاد: بله. درگیری در حد بکش بکش بود. او اجازه‌ی ‌درگیری گروهی را نمی‌داد و همة ما را پشت خاکریز نشاند. جاده آسفالت شده بود. زیر جاده آسفالت تقریباً، یک نیمچه خاکریز بود و ما پشت این خاکریز رو به شهر زبیداد ایستاده بودیم. آنها هم با تانک می‌آمدند و می‌زدند. صادق با یک رشادت مثال زدنی در این گلوله‌ها می‌دوید و نمی‌گذاشت همه‌ی ما وارد عمل شویم. می‌آمد و مثلاً می‌گفت: «چهار نفر می‌خواهم» و چهار نفر می‌برد و می‌رفت می‌جنگید و اگر آنها شهید می‌شدند و یا تلفات می‌دادند و دست تنها می‌شد، در آن باران گلوله، مارپیچ و زیگزاگ می‌دوید و می‌آمد پیش ما و می‌گفت فلانی این را نیاز دارم و می‌گرفت و می‌برد. یک دفعه که داشت نیرو می‌برد، شخصی به نام عباسپور را برد. احتمالاً بچه ‌کیاکلا بود. بین خاکریز ما تا پاسگاه یک صد متر فاصله بود. صادق دوید و این بار یکی از دو-سه نفر که اسم برد همراهش بروند، همین آقای عباسپور بود. آن زمان نزدیک به 35-40 سال سن داشت. از ما خیلی بزرگتر بود و ما زیر بیست سال بودیم. آنجا داشتند زیگزاگ می‌دویدند که تانک آنها را ‌زد. عباسپور ترکش خورد و رفت هوا و با پشت آمد پایین و پشتش هم کوله پشتی بود. این لحظه را حالا ما پشت خاکریز داشتیم نگاه می‌کردیم. فاصله بیست-سی متر هم نمی‌شد. عباسپور داشت جان می‌داد، به سینه‌ی خودش دست می‌کشید و خون را نگاه می‌کرد. چند بار این کار را کرد تا شهید شد.

 

اسلامی: خدا او رحمت کند. در این فاصله‌ که شما چند کیلومتر راه پیاده آمده بودید و راه را گم کردید تا شهید مزدستان را پیدا کنید و برسید به زبیداد، کوله پشتی و خرج‌های آرپی‌جی و ... همه را هنوز همراه دارید؟

ابراهیم‌نژاد: بله، مهمات، همه چیز را هنوز همراه داشتیم.

 

اسلامی: فکر می‌کنید حدود چند کیلومتر راه آمده بودید؟‌

ابراهیم‌نژاد: چند کیلومتر را که نمی‌دانم. ولی خوب، ما تا صبح راه رفتیم. حساب کنید ظهر حرکت کردیم و تا منطقه‌ی ‌عملیات مرحله‌ی‌ دوم آمدیم. آنجا را که آزاد شده بود، رد کردیم و به آن شیار رسیدیم و بعد در شیار از ظهر تا اذان صبح ما یک دم راه رفتیم.

 

 

ادامه دارد...

 

 

عملیات محرم در گفت‌وگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(1)

عملیات محرم در گفت‌وگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(2)

عملیات محرم در گفت‌وگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(3)



 
تعداد بازدید: 4741


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.