برزیل‌نامه (1)

فرهاد ساسانی

11 آبان 1394


اشاره: ارزش سفرنامه‌ها در ثبت خاطرات و مشاهداتی است که شاید در هیچ سند یا گزارشی رسمی ثبت نمی‌شوند و از این وجه اشتراک ویژه‌ای با تاریخ شفاهی ‌یافته و گونه‌ای از خاطره‌نگاری تلقی می‌شوند. سفرنامه‌نویسی در دیار ما پیشینه‌ای دراز دارد. سفرنامه‌های بسیاری از بیگانگان درباره پهنه سرزمینی ایران به جا مانده و از ایرانیان نیز سفرنامه‌های متعددی در دسترس داریم که بخشی از میراث ادبی امروز ماست. سفرنامه ناصرخسرو در قرن پنجم و مارکو پولو در قرون بعدی تا سفرنامه‌های پرشمار عصر قجری که نقطه عطفی در تاریخ سفرنامه‌نویسی ایرانیان است، پیشینه‌ای کهن را به دست می‌دهند که تا به امروز با سفرنامه‌هایی چون «سفرنامه برادران امیدوار» یا «سفر به روسیه» و «سفر به جزیره سوخته» هدایت‌الله بهبودی، ادامه یافته است. از این هفته با یادداشت‌های سفر فرهاد ساسانی، دانشیار دانشگاه‌ الزهراء و نشانه‌شناس که این روزها در سفری علمی-آموزشی در برزیل به سر می‌برد همراه می‌شویم. نگاه ایرانی و توجه خاص او به واژه‌ها و آوای آنها، نخستین نکاتی است که توجه خواننده را به خود جلب می‌کند.

 

 

حرکت از تهران و فرودگاه دوحه

24 سپتامبر (یا ستِمبرو/ Setembro در زبان پرتغالی) 2015، ساعت 8 و و48 به وقت تهران، و ساعت 2 و 42 به وقت قطر، دوحه

 

سه ماه سخت پیش از راه برزیل. شاید جام جهانی در کار است. امیدوارم بعد از هر سختی آسانی باشد. دو بار بلیت نافرجام، یک بار خروج ناموفق و بالاخره حرکت در حالی که همراهانت جدای از تو و یک روز پیش از تو راهی شدند. چه جنگولک‌بازاری بود. حالا این‌جا در به قول خودمان کافی‌شاپی نشسته‌ام و موکا به یاد تهران می‌نوشم.

 طی یکی‌ دو ماه گذشته، هم در ایران و هم این‌جا سخت درگیر ماجراهایی بودم. آمدنم سخت شد: تأخیرهای پیاپی و سرانجام مشکل اداری گذرنامه‌ام (گذشتن تاریخ مهر وزارت خارجه روی گذرنامه‌ی خدمتم)، و رفتن همسر و بچه‌ها یک روز پیش از من با سه پروازِ تهران به ابوظبی، ابوظبی به سامپائولو، و سرانجام سامپائولو به برازیلیا با هواپیمایی اتحاد. من هم که یک روز بعد، با تلاش‌های بسیار دوستان وزارت علوم، روز جمعه (روز تعطیل پس از عید قربان)، 3 مهر 1394 با هواپیمایی قطر راهی دوحه‌ی قطر و بقیه‌ی راه شدم.

 

***

 

دوباره درباره‌ی فرودگاه دوحه‌ی قطر

بقیه‌ی یادداشت فرودگاه دوحه، 25 اکتبر (یا «اوتوبرو‌/ Outubro» در زبان پرتغالی) 2015، یک‌شنبه

 

وارد فرودگاه قطر که می‌شود، نشانی از جهان عرب نمی‌بینی: همه چیز به سبک غیرعربی است؛ مدرن. نه این که بخواهم بگویم عرب‌ها مدرن نیستند، اما نشانی از جهان عرب نیست. حتی کارکنان هم عرب نیستند: بیش‌تر از آسیا و شبه‌قاره. کسی عربی صحبت نمی‌کند. انگلیسی حرف اول را می‌زند، البته با لهجه‌های رنگارنگ. ابتدا نمی‌دانی وارد کجا شده‌ای. نمی‌دانی با چه دنیایی روبه‌رویی. سرزمین ناکجاآباد است. اما بسیار بزرگ با فروشگاه‌های فراوان از این سو به آن سو. همه چیز هست (البته فقط شیر مرغ و جان آدمیزاد نیست): از مواد خوراکی به هر سبکی (البته خورش قورمه‌سبزی ندیدم) گرفته تا وسایل خانه. دو خودروی زیبا هم هست. در فرودگاه این کشور، حتی انواع نوشیدنی‌ها از هر نوع و و هر رنگی را هم می‌توانی ببینی و بخری و بنوشی. جالب است جایی برای بازی بچه‌ها، اتاقکی برای خانواده، جاهایی برای تماشای تلویزیون («تلویزیونگاه»)، تا دلت بخواهد جا برای راه‌رفتن و چیزهای تماشایی برای چشم تا تماشا کند؛ پول هم داشته باشی، خوراکی و پوشاکی و نوشاکی و ابزارآلات برای خرید.

 راستی یادم افتاد که کارگران پس از هر بار بهره‌مندی از سرویس بهداشتی بی‌درنگ آن‌جا تمیز و ضدعفونی می‌کردند تا برای نفر بعدی آماده شود.

 چیزی که چشمگیر بود شمار پروازها بود: ترمینال یا پایانه‌ای جهانی؛ انگار از هر جا به هر جا. آدم‌های رنگارنگ با رنگ‌ها و لباس‌های مختلف. بیش‌تر مسافران گذرنده از دوحه بودند: آمده بودند که هواپیمایشان را عوض کنند و جای دیگری بروند. پس فقط چند ساعتی آن‌جا مهمان بودند.

 

***

 

عریانی بدن و عریانی اندیشه

12 اکتبر 2015/ 20 مهر 1394

 

خوب این‌جا همه چیز عریان است: از افکار آدم‌ها گرفته تا بدنشان. کسی چیزی را پنهان نمی‌کند، جز اندکی؛ یعنی بخش بسیار خصوصی. به هر حال، این‌جایی‌ها (البته به نظرم برای آن‌ها خیلی این‌جایی و آن‌جایی مرز روشنی ندارد و برزیلی شامل همه‌ی رنگ‌ پوست‌ها و رنگ موها و انواع کله‌ها و انواع لباس‌ها و انواع قدها و انواع اندیشه‌ها می‌شود) دموکراتیک به تمام معنا به نظر می‌رسند. از این نظر، گاهی به یاد هندوستان می‌افتم؛ آن‌جا هم وضع شبیه این‌جاست (دست‌کم سه بار که من رفتم، و دست‌کم به چند شهری که رفتم، این‌ طور بود)، هم از نظر دموکراسی فکر و لباس و باور و خلاصه همه چیز، هم از نظر طبیعت زیبا و سبز و سبز و سبز و پُردرخت، خوب البته با تفاوت‌هایی: این‌جا (دست‌کم برازیلیا، هنوز شهرهای دیگر را به خوبی تجربه نکرده‌ام و تجربه‌هایم بیش‌تر شنیداری است) تمیز است و بدون زباله، و آن‌جا زیر کف پا کثیف است و پسماند انسانی و انسانی و انسانی، و بالا درخت و آسمان؛ این‌جا به‌ندرت کسی انگلیسی بلد است و اگر هم کسی بگوید بلد است، باز پرتغالیِ برزیلی به لهجه‌ی برزیلیایی (بعدها درباره‌ی تفاوت‌هایش با مثلاً پرتغالی برزیلیاییِ سامپئولویی می‌نویسم) حرف می‌زند (البته بعضی‌ها بلدند) و آن‌جا گداهایش هم انگلیسی بلدند البته با لهجه‌ی هندی (هندوستانی هم البته کلی واژه‌ی فارسی دارد، اگر تشخیص دهی، و خوب عددهایش هم فارسی است).

در کل، مردمی خونگرم و مهربان‌اند چه با خودشان چه با خارجی‌ها، دست کم تا الآن. آماده‌اند که تعطیلی شود (شنبه‌ها/ سابادو Sábado)) و یک‌شنبه‌ها/ دومینگو (Domingo) و تعطیلی‌های دیگر مثل امروز که روز «بانوی ما آپارِه‌سیجا» (درباره‌اش می‌نویسم) و همچنین روز کودکان در برزیل است) تا با هم باشند؛ دنگی هم که صدایی در آید، آماده‌ی تکان‌دادن یا تماشای تکان‌خوردن‌اند. کلاً اهل حال‌اند و کارها را آرام و با خیلی خونسردی انجام می‌دهند. اضطرابی و عجله‌ای برای انجام کارها ندارند. گاهی البته همین کار را سخت می‌کند: کاری را که می‌شود بعداً انجام داد، خوب بعداً انجام می‌دهند. تفریح را نمی‌شود از کسی گرفت. میز غذاخوری‌ها خیلی تنگ هم است. از هم فرار نمی‌کنند، به هم نزدیک می‌شوند، البته بدون این که در همان بخش خصوصی فضولی (دوست دارم اصلاً این‌ جوری بنویسم «فزولی»). خوب کسی هم که به کسی نزدیک است، حسابی می‌تواند نزدیک شود؛ به هیچ کسی هم ربطی ندارد، و هیچ کسی هم کاری ندارد و شاید نگاه هم نمی‌کند چون این چیزی خصوصی میان خودشان است: شما نباید نگاه کنی؛ همه‌اش که نباید دیوار کشید. می‌توانی تا می‌خواهی نزدیک شوی، چون قرار نیست کاری غیر از کارهای معمول انجام دهی. اصلاً مغزشان انگار جور دیگری برنامه‌ریزی شده است. می‌دانید موج، انرژی یا از این جنگولک‌بازیی‌هایی که مد شده بگویند، صاتع نمی‌شود و شما با کم یا زیادشدن فاصله به اندازه‌ی لازم (که اندازه‌اش کم است) تغییر موج نمی‌دهید.

 گفتم دیوار: در شهر برایلیا اصلاً احساس «دیواردیدگی» یا «میان‌دیوارگیرکردگی» نمی‌کنی. دیوارها با هم خیلی فاصله دارند و میانشان هم کلی درخت و چمن است، و البته در بخشی از شهر آب (یک دریاچه‌ی درازِ چندبازویی). کلی فشار از روی چشمم بر داشته شده؛ شاید که و بادا که «عینک‌زدگی» یا «عینک‌زنندگی‌»‌ام هم خوب شود.



 
تعداد بازدید: 5768


نظر شما


14 آبان 1394   09:20:46
زرینی
با سلام.بسیار زیبا و جذاب بود.منتظر بقیه قسمت ها خواهم ماند.موفق تر باشید.

15 آبان 1394   00:22:42
اکرم( سجودی )
سلام دکتر ساسانی عزیز از خواندن سفرنامه تان لذت بردم.

15 آبان 1394   01:56:31
محمد
عالی با سبکی دوست داشتنی منتظر فصل جدیدم

20 آبان 1394   11:09:12
مومنی
عزیزان بخش «عریانی بدن و عریانی اندیشه» زیبنده سایت تاریخ شفاهی نیست!
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.