کوچک‌ترین اسیر ایرانی بودم

گفت‌وگو و تنظیم: سارا رشادی‌زاده

31 شهریور 1394


اشاره: جنگ هشت ساله عراق علیه ایران با رشادت‌ نیروهای ایرانی به پایان رسید. در میان خیل عظیم رزمندگان، عده‌ای به شهادت رسیدند و عده‌ای مجروح شدند، اما جمعی از نیروهای ایرانی هم تا چند سال پس از پایان جنگ در اسارت نیروهای عراقی به پای آرمان‌ها و عقاید خود ایستادگی کردند. بعضی از این اسرا، افراد کم سن و سالی بودند که با استقامت بر سر اعتقادات خود باعث شگفتی جهانیان شدند. مهدی طحانیان، پسر 12 ساله‌ای که در برخورد با خبرنگار خارجی، از وی می‌خواهد که روسری بر سر کند، یکی از اسرای کم سن و سال آن دوران است. پسری که سال‌ها پس از آزادی، تمام خاطرات خود را در کتاب «سرباز کوچک امام(ره)» بیان کرده است. با او به گفت‌وگو نشستیم.

 

آقای طحانیان، در ابتدا کمی از خودتان برایمان بگویید و بفرمایید چطور شد که وارد جنگ شدید؟

من مهدی طحانیان، 46 ساله و اهل شهرستان اردستان در استان اصفهان هستم.

با شروع انقلاب اسلامی من که بزرگ‎تر از سنم رفتار می‌کردم، دچار شوق وذوق انقلابی شدم و تا پیروزی آن هر تلاشی‌که می‌توانستم را برای به ثمر نشستن آن انجام دادم.

چیزی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که جنگ ایران و عراق آغاز شد؛ همزمان با شروع جنگ، بحث تشکیل بسیج به میان آمد و اردوهای آمادگی برگزار شد.

به خاطر می‌آورم که آن زمان در یکی از نخستین اردوهای آمادگی بسیج شر‌کت ‌کردم و همان موقع با خودم گفتم حالا ‌که محلی به نام بسیج ایجاد شده و در آن زیاد در سن و سال سخت‌گیری نمی‎کنند، می‎توانم از این طریق به جبهه بروم.

با این تفکر وارد بسیج شدم و شبانه‌روز در بسیج و دوره‌های‌آموزشی و جلسات عقیدتی نظامی حضور فعال داشتم؛ تا اینکه قرار شد برای‌نخستین بار در عملیات طریق‌القدس شرکت کنم، اما با حضورم در آن عملیات موافقت نشد.

مدتی به همین منوال گذشت تا سال 61 فرا رسید و توانستم موافقت مسئولان را جلب کنم و در عملیات فتح‌المبین و پس از آن هم ‌بیت‌المقدس شرکت کردم که در مرحله سوم عملیات به اسارت درآمدم.

 

به خاطر می‌آورید که نخستین بار ‌چگونه خبر شروع جنگ‌ را شنیدید؟ و اصلاًکجا بودید و چه ‌کار ‌‌کردید؟ 

آن روزها خانه ‌کوچکی داشتیم ودقیقاً یادم هست‌که آن روز همراه پدرم در حال تعمیر خانه بودیم ‌که خبر شروع جنگ رسید و فهمیدیم عراق به ایران حمله ‌کرده و جنگ آغاز شده است.

 

آن زمان نگاه شما و اطرافیانتان درباره جنگ چه بود؟ فکر می‌کردید آنقدر طولانی شود؟

من در آن سن و سال زیاد به این مسائل فکر نمی‌کردم، اما به یاد می‌آورم در مقطعی که جنگ شروع شد، مردم دچار شوک و استرس شده بودند. مرتب صدای آژیر، خاموشی برق، بمباران و فضای جنگی در شهرها وارد می‌شد. با دیدن حس و حال مردم و با شنیده‌های خودم احتمال می‌دادم ‌که این هم یکی از طرفند‌های آمریکا است و ادامه خواهد یافت، از آن سو هم حضرت امام خمینی(ره) در مقابل آنان ایستاده بود و مرتب پیام می‌دادند. مثلاً می‌گفتند: «اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده‌ایم.» این حرف‌ها یواش یواش ذهن ما را آماده رویارویی با جنگی طولانی کرده بود.

 

از نخستین باری‌که به منطقه جنگی رسیدید ‌و جنگ را لمس کردید بگویید؛ در آن سن و سال چه احساسی داشتید؟

نخستین باری که به جبهه‌های جنگ اعزام شدم، وارد پادگان شهید بهشتی اهواز شدم. ما شب به آنجا وارد شدیم. به ما تجهیزات ‌کامل دادند و مستقر شدیم.یادم هست که مرتب هواپیماهای عراقی بالای سر ما در رفت و آمد بودند و من تا آن روزچنین چیزی ندیده بودم. صدای توپخانه را هم به خاطر می‌آورم، آن روز ما از دور نگاه می‌کردیم و صدای مهیب پرتاب توپ را می‌شنیدیم و خدا می‌داند ‌که من با چه شور و شوقی به این جنگ فکر می‌کردم.

بعد از آن هم وقتی برای نخستین بار به منطقه رفتیم و در عملیات فتح‌المبین شرکت کردیم، آنجا جنگ را تا حدودی احساس ‌کردم. البته ما نیروی پشتیبانی بودیم؛ در آنجا با صحنه‌های جنگ آشنا شدم. در آن دوره فرماندهان ترجیح می‌دادند برای آشنا کردن بچه‌ها با‌ حال و هوای جنگ و خط مقدم، قبل از اینکه فرد وارد میدان شود، پیش نمایی از جنگ را ببیند و تصمیم بگیرد که آیا می‌تواند وارد این میدان شود یا نه.

به یاد دارم وقتی از عملیات به پادگان برگشتیم، فرماندهان گفتند: «شما تا حدودی از ‌کنار خط مقدم گذشتید و شرایط را دیدید، حالا انتخاب ‌کنید که می‌خواهید بروید یا بمانید و یادم هست‌که خیلی‌ها بر گشتند اما به هر حال ما ماندیم و در عملیات بیت‌المقدس شرکت کردیم.»

 

از لحظه اسارت برایمان بگویید، چطور شد که به دست نیروهای عراقی افتادید؟

آن عملیات به خاطر اینکه دشمن دو بار از ما شکست خورده بود و از آن سو، صدام هم مرتب به ژنرال‌های نظامیفشار‌ می‌آورد، به طوری که چند تن از آنان رابه بهانه عقب‌نشینی‌های اخیرشان اعدام کرده بود، عملیات سختی شد. عراقی‌ها نه راه پس داشتند و نه راه پیش؛ به طوری‌که بعدها که اسرای عراقی یا فرماندهان ارتش عراق خاطرات خود را بازگو کردند؛ من خواندم ‌که اگر هر کدامشان خط را تر‌کمی‌کردند یا به هر دلیلی عقب‌نشینی می‌کردند، بقیه دستور داشتند آنها را مورد هدف قرار دهند واگرسربازی را در حال فرار می‌کشتند، جایزه دریافت می‌کردند.

از این طرف، ما هم مصرّ به پیروزی و رسیدن به هدف بودیم؛ اما دشمن آتش سنگینی بر سر ما ریخته بود و پیشروی ما خیلی‌کند صورت گرفته بود؛ وقتی دستور عقب‌نشینی آمد و قرار شد یک عده بمانند، سپیده صبح بود. من ترجیح دادم بمانم و ماندم. با آن دوستانی‌که مانده بودیم یک خط آتش درست ‌کردیم و درگیر شدیم. در نتیجه از بین آن دوستانی‌که ماندیم تا استقامت ‌کنیم همه به شهادت رسیدند و‌کسی باقی نماند. من هم آن روز، از صبح تا شب در تکاپوی فرار بودم و خسته شده بودم؛ با تمام این حرف‌ها، عراقی‌ها برای پا‌کسازیآمدند و وارد منطقه‌ایشدند ‌که خودم را به آنجا رسانده بودم.

سه زخمی کنار من بودند ‌که در ‌کنارشان پناه گرفته بودم و با خود فکر کرده بودم ‌که تا شب اینجا بمانم و با استفاده از تاریکی و عملیات بعدی، از دست عراقی‌ها فرار کنم؛ اما دیدم عراقی‌ها همین طور که نزدیک‌تر می‌شوند، به ‌کسانی‌که زنده و زخمی بودند، تیر خلاص می‌زدند؛ چون آنها  دنبال غنیمت نبودند .بالاخره عراقی‌ها به من رسیدند و به خاطر می‌آورم که وقتی بالای سر من آمدند،آن دو سه دوست مجروح مرا شهید ‌کردند و من را که سالم بودم با خود بردند و اسارت من از اینجا شروع شد.

 

با توجه به سن و سال کم شما، رفتار عراقی‌ها با شما متفاوت نبود؟

زمانی‌که من اسیر شده بودم، عراقی‌ها آنقدر تعجب‌کرده بودند ‌که وقتی من را از خاکریز رد کردند وبه خط خودشان بردند، تمام خط عراقی‌ها به هم ریخت، همه من را دور ‌کرده بودند تا بهتر من را ببینند. باور کنید من آن وسط نشسته بودم و یک حلقه عظیم انسانی دورم بود و از روی دوش هم می‌پریدند تا من را بهتر ببینند ویادم هست که فرمانده‌شان سر سربازها داد می‌زد: «تفرقوا!»، یعنی متفرق شوید، اما‌کسی گوش نمی‌کرد و مرتب شلوغ‌تر می‌شد، تا اینکه من را بردند و از آن منطقه دور شدیم.

من را به سمت بصره بردند و در بصره هم تا صبح نگذاشتند بخوابم، مرتب از سوی نظامی‌هایی که می‌توانستند به بازداشتگاه سر بزنند، مورد بازجویی قرار گرفتم و تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. مرتب به سلول من می‌آمدند و از من در مورد سن و سالم و مسائل دیگر سؤال می‌کردند و این روال ادامه داشت. فردای آن روز هم چند نفر از استخبارات عراق آمدند و برای انجام کارهای تبلیغاتی و روحیه دادن به سربازانشان من را به آنان نشان ‌دادند. اما با توجه به روحیه‌ای که داشتم و لطفی‌که خدا به من داشت، تسلیم آنان نشدم و با تمام بلاهایی که بر سرم آورده بودند، باز هم باج نمی‌دادم و تسلیم خواسته‌هایشان نمی‌شدم. البته تمام این خاطرات را در ‌کتاب خاطراتم آورده‌ام.

حتی من را نزد عدنان خیرالله که پسردایی صدام، فرمانده کل جنگ و وزیر دفاع صدام بردند ‌که شاید بتوانند کاری کنند. اما هر بار هرجا می‌رفتیم، خدا همیشه یاور من بود. هر بار مترجم همراهم می‌گفت مهدی این بار کارت تمام است، این بار تو را می‌کشند، اما با تمام این ماجرا‌هامن کار خودم را می‌کردم و آن‌ها کار خودشان را؛ به هر صورت من را به بغداد بردند و یک روز و نصفی هم در  استخبارات عراق بودم و بعد از آن به اردوگاه رفتیم.

در اردوگاه داستان دیگری آغاز شد. اسارت برای من با اسارت با سایر دوستان خیلی فرق داشت، چون من هر جا می‌رفتم به شدت ‌کانون توجه بودم همه می‌خواستند بامن مانور بدهند و تنور خود را گرم کنند.این وظیفه سنگینی روی دوش من بود و بزرگ‌ترها هم مرتب برایم نگران بودند و اذیت می‌شدند و نهایتاً مقاومت‌هایی ‌که می‌کردم، نتیجه‌اش اذیت و آزار بود و تا چند سالی این داستان‌ها ادامه داشت.

 

برخورد بقیه اسرای حاضر‌ در اردوگاه با شما چگونه بود؟ اصلاً در بین آنان فردی دیگری که همسن و سال شما باشد، حضور داشت؟

در آن سال‌ها‌که من اسیر شدم، یادم هست که به عنوان ‌کوچک‌ترین اسیر ایران شناخته شده بودم و هر جا ‌که بودم، بزرگتر‌ها به من لطف داشتند؛ من هم‌سن فرزندان اسرا بودمو جای خالی بچه‌هایشان را پر می‌کردم. به همین دلیل هوایم را داشتند.

 

بیشتر ما در سال‌ها و روزهای مختلف مانند روز بازگشت آزادگان یا هفته دفاع مقدس، ویدیوی مصاحبه شما را با خبرنگار زن هندی در سال 62 دیده‌ایم، حالا می‌خواهیم از زبان خودتان درباره آن روز بشنویم و اینکه چه اتفاقی افتاد که شما تصمیم گرفتید واکنش نشان دهید و آن جملات را به زبان بیاورید؟

یک سالی از اسارتم می‌گذشت که در اردوگاه عنبر بودم. خبرنگار‌های زیادی را من تجربه ‌کرده بودم و هر بار ‌که خبرنگاری می‌آمد و می‌رفت، عراقی‌ها که ناراحت بودند و خود را شکست خورده می‌دیدند، به خاطر جواب‌های من به خبرنگاران، می‌آمدند ودقّ دل خود را خالی می‌کردند و همه تنبیه می‌‌شدند؛ مخصوصاً در آن اردوگاهی که من بودم. یک بار نزدیک 10 خبرنگار آمدند و ‌گفتند «تعال مهدی!»، یعنی مهدی بیا. وقتی ‌رفتم باز از جواب‌هایم ناراحت ‌شدند و طبق معمول بعد از رفتن خبرنگارها، ما تا چند هفته درگیر شکنجه بودیم.

آرام آرام عراقی‌ها دیدند که این روند فایده ندارد و برنامه‌هایشان عملی نمی‌شود، من را به اردوگاه الرّمادی بردند.در آنجا، تعداد دیگری بچه‌های‌کم سن را‌که از عملیات‌ والفجر مقدماتی اسیر شده بودند، نگهداری می‌کردند. در آن جمع هم باز من از لحاظ سن و سال و ظاهر کوچکتر از دیگران به نظر می‌آمدم.

به خاطر می‌آورم‌که در حدود یک ماه تمام روی قضیه خبرنگار مانور می‌دادند و تهدید می‌کردند‌که اگر خبرنگار آمد شما باید اینکار را بکنید و فلانحرف را بزنید و آن حرف را نزنید و اگر خلافش را عمل ‌کنید دستور داریم هر بلایی بخواهیم سر شما بیاوریم. تا اینکه بعد ازیک ماه، خبرنگار وارد اردوگاه شد. من یادم هست به لحاظ شناختی‌که فرمانده اردوگاه از من داشت گفته بود: «این مهدی را تا می‌توانید از چشم خبرنگار‌ها دور ‌کنید و حق مصاحبه ندارد و اگر حرفی بزند، همه شما مسئول هستید.»

 در این حین فرمانده ایرانی نیز ‌که در پادگان حضور داشت از من خواهش می‌کرد و می‌گفت: «مهدی مصاحبه انجام ندهی‌که این‌ها دنبال این هستند که از شر تو خلاص بشوند، مصاحبه نکن.»

من هم گفتم باشد و رفتم ته آسایشگاه خودم را مخفی‌کردم و برای اینکه من را نبینند، یک بالش هم گذاشته و پشت آن مخفی شدم. در هر صورت این خانم خبر نگار آمد و وارد آسایشگاه شد و با تعدادی هم مصاحبه کرد. فیلم هم گرفتند و آماده رفتن شدند. یادم هست که داشت می‎رفت و من به هوای اینکه دیگر رفته‌اند، بالش را برداشتم که خانم خبرنگار برگشت تا نگاه دیگری بیندازد و به محض اینکه چشمش به من خورد، به هم ریخت و به سمت من آمد.

از آن طرف، فرمانده ایرانی و فرمانده عراقی اردوگاه آمده بودند و از خبرنگار خواهش می‌کردند: «شما چه کار به این داری، شما ‌که مصاحبه ‌کردید، بیایید برویم.» اما خبرنگار اصرار می‌کرد و می‌گفت: «نه؛ من باید مصاحبه بگیرم.»

زمانی‌که من می‌خواستم مصاحبه کنم، این فرمانده ‌عراقی که در خشم ورزیو تکبر و غرور حرف اول را می‌زد، جلوی خبرنگار دست و پا می‌زد که با این صحبت نکن. خلاصه خانم خبرنگار به سمت من آمد و من هم طبق معمول قبل از اینکه وارد بحث بشوم، به حجابش گیر دادم و گفتم: «اگر می‌خواهید با من صحبت ‌کنید باید حجاب خود را رعایت ‌کنید...» و خلاصه من خیلی شر درست ‌کردم. یادم هست‌که ‌کل نیروها عصبانی شده بودند و من را تهدید می‌کردند.

 

یعنی آن خانم خبرنگار، نخستین زنی بود که ‌برای مصاحبه با شما به اردوگاه آمده بود و پیش از آن خبرنگار زن نیامده بود که درباره حجابش به او تذکر دهید؟

قبل از آن یک مورد در ماه مبار‌ک رمضان بود که من در اردوگاه عنبر بودم. یک مورد دیگر هم یک خبرنگار ایرانی بود ‌که داستان مفصلی دارد. چند مورد دیگر هم پیش آمده بود. خلاصه آن که من سر این قضیه خیلی‌کتک خوردم.

 

به نظر خودتان، چرا این مصاحبه پس از 32 سال همچنان مشهور و معروف مانده است؟

به خاطر اینکه بقیه برخوردهای ما با خبرنگاران فیلم یا سندی ندارد و در حد ‌خاطره‌ای که اتفاق افتاده، مانده است. اما این یک مورد، چون فیلم برداری شده بود و فیلمش موجود است، رسمیت و محبوبیت پیدا ‌کرده است وگرنه مصاحبه‌های هم داشتیم ‌که از این موضوع هم آتشین‌تر بودند؛ اما چون سندی از آنها نیست، فراموش شده‌اند.

 

اگر بخواهید در یک جمع، یکی از خاطرات پر رنگ خود را از روزهای جنگ یا اسارات تعریف کنید، کدامیک را تعریف می‌کنید؟‌

خاطرات من از آن دوران خیلی زیاد است و من تا به حال به این فکر نکرده بودم ‌که ‌کدام خاطره برترین بوده است.

 

اگر همین لحظه بخواهید راجع به آن فکر ‌کنید،‌کدامیک از خاطرات در ذهن شما نقش می‌بندد؟

شرایطی که در اسارت برای من به وجود آمده بود‌کارم را سخت و دشوارمی‌کرد. اما در عین حال برخی از آن وقایع،یکی از ‌یکی شیرین‌تر و جذاب‌تر بودند. یک مثنوی از خاطرات در ذهن من هست که نمی‌توانم یکی از آنان را جدا کنم و بگویم.

 

مطمئناً در دوران اسارت با گروه‌های نفوذی در بین اسرا مواجه شده بودید؛ شما چطور با آن سن و سال کم در برابر پیشنهاد رهایی از اسارت مقاومت می‌کردید و جذب گروه‌های مختلف نمی‌شدید؟

بله از گروه‌های مختلف می‌آمدند؛ حتی مهدی ابریشمچی که بعد از مسعود رجوی دومین مقام مجاهدین خلق (منافقین) بود، می‌آمد پشت سیم خاردار و بلندگو به دست می‌گرفت و شروع می‌کرد به وعده دادن ‌که شما فریب‌خورده هستید، دل به چه خوش ‌کرده‌اید و از این حرف‌های تبلیغاتی می‌زد. البته جرات نمی‌کرد وارد اردوگاه شود و از همان بیرون حرف می‌زد؛ ما این حرف‌ها را می‌شنیدیم که مرتب می‌گفتند بیاید به ارتش آزادی بخش بپیوندید ‌تا به شما آزادیبدهیم.

حتی برای به دست آوردن دل جوان‌ترها، وعده ازدواج و خانه هم می‌دادند و خلاصه همه جور وعده‌ای برای جذب افراد بود و اگر آدم از لحاظ اعتقادی به لحاظ روحی و روانی در این زمینه‌ها مقداری ضعف داشت، سریع جذب می‌شد؛ اما به لطف خدا با تمام این حرف‌ها ‌کسی را ندیدیم ‌که قبول ‌کند.

البته بعضی از افراد که از قبل از ما جدا شده بودند و اصلاً در محیطی جداگانه قرار داشتند و حتی غذایشان هم بهتر از غذای ما بود، به این وعده‌ها واکنش نشان می‌دادند. وقتی هم که خبرنگاران برای مصاحبه می‌آمدند، این افراد می‌رفتند و هرچه دوست داشتند می‎گفتند، تعدادی از این افراد، بعداً پشیمان شده بودند و به فاصله یک هفته نشده به اردوگاه برمی‌گشتند؛ عده‌ای هم رفتند و واقعاً گرفتار شدند. بعدها که تعداد دیگری از آنان توبه کردند و به ایران برگشتند به اشتباه خود اعتراف کردند.

 

به عنوان آخرین سؤال، وقتی شما داشتید از اسارت بر می‌گشتید و به سمت ایران می‌آمدید، جوانی بیست و یک ساله بودید، آن لحظه چه احساسی داشتید و برنامه‌ شما برای ادامه زندگی چه بود؟

جریان آزادی من آنقدر عجیب به نظر می‌آمد که بیشتر شبیه به معجزه بود. با وجود دشمنی‌ عراقی‌ها با من و نفرتی که در آنها نسبت به خودم حس می‌کردم، هیچ امیدی به آزادی نداشتم.اما امیدم به خدا بود.

من حتی یک لحظه هم به آزادی فکر نمی‌کردم. اما اتفاقاتی مثل حمله صدام به کویت و درگیری‌های بعد از آن پیش آمد که باعث شد، صدام تغییر موضع دهد و تا حدودی با ایران موضوع آشتی را مطرح کند و ما یکباره خبر آزادی را بشنویم. در هر صورت برای ما غافلگیر ‌کننده بود، اما اتفاق افتاد و اصلاً فرصت نشد تا با دوستانمان خداحافظی‌کنیم؛ اما در هر صورت پیش آمد و ما بالاخره ناباورانه به آزادی رسیدیم.

من به آزادی فکر نکرده بودم؛ چرا که اصلاً در اسارت فرصتی نداشتیم تا بنشینیم و برای آزادی‌مان نقشه بکشیم و واقعا هیچ امیدی نداشتیم، چون با تهدید‌های عراقی‌ها، باور‌آزادی برای‌مان سخت شده بود.



 
تعداد بازدید: 6741


نظر شما


22 آذر 1394   20:15:00
عدالت
سلام ، تا حالا اقا مهدی. دنبال. ان خبر نگار نبودن. تا بعد ازادی. با ان خبر نگار مصاحبه داشته باشن، اگر این کارو انجام میاد. بهتر بود
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.