خـاطـرات احمـد احمـد (80)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۸۰)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


انفجار نور
پس‏از ورود حضرت امام، مدرسه رفاه، مركز هدايت و رهبرى نهضت شد. گرچه من ناتوان از هم‏پايى با ساير دوستانم بودم، ولى احساس كردم كه نبايد نشست و از بار مسئوليت شانه خالى كرد. شايد بتوان با همين‏حال، كار كوچكى صورت داد. به طرف مدرسه رفاه رفتم. جلو مدرسه، مردم ازدحام كرده بودند. حركت سخت و گاه ناممكن بود. آنچه كه برايم در نگاه اول خيلى جالب بود، حركتهاى تبليغاتى گروه مسعود رجوى و موسى خيابانى و اعضا و هواداران سازمان به‏اصطلاح مجاهدين بود. در آنجا افراد مختلفى را ديدم چون شهيد حاج‏مهدى عراقى، ابراهيم يزدى، عباس‏آقا زمانى (ابوشريف)، جواد منصورى و... در اين ميان ديدار مجدد ابوشريف برايم جالب بود. او به‏تازگى وارد كشور شده بود. به من گفت: «احمد! هر يك از بچه‏هاى انقلابى و مبارز، پير و جوان را كه مى‏شناسى معرفى كن، كار زياد است. به بچه‏هاى مطمئن نياز داريم.» اداره كلاس آموزش نظامى و دفاعى تحت‏نظر او بود. به‏غير از وى، جواد منصورى، محمد منتظرى و عباس دوزدوزانى نيز هر يك عهده‏دار وظايف و مسئوليتهايى بودند. افراد را براى كارهاى نظامى آماده مى‏كردند و با پاس و گشتهاى انتظامى، منطقه اطراف مدرسه را تحت‏حفاظت و امنيت خود داشتند. از من كارى برنمى‏آمد، فقط در محيط مدرسه حضور داشتم و دوستان هر كارى را كه با وضعيت جسمانى من مناسب بود، احاله كرده و من با جان و دل آنها را انجام مى‏دادم ازجمله كارهاى ادارى و نوشتارى.
پنجشنبه، 19 بهمن، همافرها به ديدن حضرت امام آمدند. من پس از ديدار، همان‏شب به منزل مادرزنم در سرآسياب دولاب، خيابان باغچه‏بيدى رفته بودم. فرداى آن روز، جمعه، ساعت حدود 10 صبح از آنجا خارج شدم، به سه‏راه سليمانيه رسيدم، در ضلع شمالى آن، خيابان فرح‏آباد (پيروزى) خيلى شلوغ بود. مردم به پادگان فرح‏آباد حمله كرده و يك تانك را هم در خيابان به آتش كشيده بودند. اوضاع عجيبى بود، خيابان را دود و آتش و سنگ فراگرفته بود. به‏سمت در بزرگ پادگان رفتم، مردم به صف ايستاده بودند. پرسيدم: «چه خبر است؟» گفتند: «كسانى كه برگ خاتمه‏خدمت دارند مى‏توانند اسلحه بگيرند.» باورم نمى‏شد، مگر چنين امرى ممكن بود؟! چرا سلاحها را در اختيار مردم مى‏گذارند؟ جواب دادند كه ديشب گارديها به همافرها حمله كرده و با آنها درگير شدند و اسلحه‏خانه پادگان را در دست گرفتند. مردم هم به كمك همافرها آمده و به‏پادگان حمله كرده و آنجا را از دست گارديها گرفتند. كسانى كه مردم را تسليح مى‏كردند خود همافرها بودند و به هر كسى كه كارت پايان‏خدمت داشت، سلاح مى‏دادند. من سريع خود را به اولين باجه‏تلفن سالم(!) رساندم و با مدرسه رفاه تماس گرفتم، ندانستم كه چه‏كسى پشت خط است. گفتم: «برادر مى‏دانى چه‏خبر است؟... خيانت.» گفت: «خيانت! چه‏خيانتى؟» گفتم: «دارند به مردم اسلحه مى‏دهند، دارند آشوب مى‏كنند.» گفت: «مردم خودشان اسلحه مى‏گيرند، براى جنگ با گارديها نياز به اسلحه دارند.» بعد گفت كه هيچ توطئه‏اى هم نيست، با دست‏خالى كه نمى‏شود با گارديها جنگيد.
پس از نيم‏ساعت دوباره به صحنه برگشتيم، ديدم تمام پشت‏بامهاى اطراف را با كيسه‏هاى شنى و خاك، سنگر بسته‏اند. در همين ميان مينى‏بوسى از راه رسيد. تعدادى با چوب و چماق از داخل آن بيرون آمدند. در ميان آنها هادى غفارى بود. او درحالى كه سلاح خودكار يوزى در دست داشت، پيشاپيش مردم حركت مى‏كرد. دقايقى بعد زد و خورد ميان گارد و مردم آغاز شد. اين حركت مردم نفس عوامل رژيم را به‏شماره انداخته بود.
درهاى زندانهايكى پس از ديگرى گشوده مى‏شد. پادگان لويزان هنوز مقاومت مى‏كرد. ما هم به فعاليت خود در مسجد محل ادامه مى‏داديم. خبر رسيد كه بچه‏ها نياز به كمك دارند. چند نفر جمع شده چند اسلحه با خود برداشتند و به طرف لويزان حركت كرديم. نزديك لويزان، ديديم مردم، دسته‏دسته به‏طرف پادگان درحركتند. وقتى به‏پادگان رسيدم، صداى چند شليك هوايى را شنيدم. ديدم مردم را دارند از پادگان بيرون مى‏كنند و در را مى‏بندند. پرسيدم: «چه شده؟» گفتند: «دير آمديد! بچه‏ها پادگان را گرفتند، مى‏خواهند از هرج‏ومرج جلوگيرى كنند.» گفتم: «الحمدلله!» و بعد راديو، تلويزيون سقوط كرد. صدايى در فضاى ايران طنين‏انداز شد:
«توجه! توجه! اين صداى انقلاب ايران است. صداى ملت ايران.»

سخن آخر

آقاى احمد، اين مبارز خستگى‏ناپذير، پس از گذر دالانهاى تنگ و تاريك و راههاى پرپيچ‏وخم و خطرناك، سرانجام جسم شكسته، نحيف و رنجور خود را به‏ساحل پيروزى رساند. گرچه بهاى بسيار سنگينى براى آن پرداخت؛ ولى با چشيدن قطره‏اى از شهد شيرين پيروزى، تمام خستگى از تنش بيرون رفت. او با پيروزى انقلاب از تب‏وتاب نيفتاد و در مصدرهاى گوناگون منشاء خدمت شد. از جمله مسئوليت دبيرخانه كميته مركزى مستقر در مجلس شوراى اسلامى، مسئوليت روابط عمومى زندان اوين و بعد به آموزش و پرورش بازگشت و به‏تربيت نيروهاى مؤمن و انقلابى پرداخت كه هر يك در جنگ و بعد از آن موجب بركاتى براى نظام جمهورى اسلامى شدند.
او پس از پيروزى انقلاب اسلامى به‏خاطر پايمردى و اعتقاد راسخش در راه حق و نهضت امام خمينى، همچنان مورد حقد و كينه منافقين بود. يكبار منزل مسكونيش مورد هجوم منافقين قرار گرفت و در آتش كينه و انتقام آنها سوخت.
وى ماههاى متمادى نيز به‏جبهه‏هاى دفاع مقدس شتافت. او پس از بازنشستگى به توصيه رهبر معظم انقلاب حضرت آيت‏الله خامنه‏اى كه به وى فرموده بود: «احمد! وقت نشستن نيست.» مجددا به صحنه بازگشت و در كنار دوست قديمى خود آقاى محمد مهرآيين براى مدتى كوتاه در تربيت بدنى بنياد جانبازان مشغول خدمت شد.
در وصف تمام رنجها، محنتها، سختيها، هجرها و مجاهدتهاى اين پير مبارز و جان بر كف، تنها مى‏توان اين وعده الهى را بارها و بارها تكرار كرد: «والذين جاهدوا فينا، لنهدينهم سبلنا.»



 
تعداد بازدید: 3362


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»