خـاطـرات احمـد احمـد (79)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۷۹)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


حركتهاى مردمى
ابتكار دوستان هيئتهاى مؤتلفه و حزب ملل اسلامى در برقرارى ارتباط با من، پس از آزادى و حمايت گسترده معنوى آنها، موجب شد تا از خطر بريدگى نجات پيدا كنم و دوباره، به صحنه‏هاى مبارزه بازگردم. به دنبال همان صحبت آيت‏الله خامنه‏اى «... مردم خودشان به حركت درآمده‏اند...»، بهترين صحنه مبارزه را در ميان مردم بدون هيچ وابستگى به گروه، جناح و سازمانى ديدم.
سال 57، نقطه اوج فعاليتهاى مردمى انقلاب بود. من نيز خود را چون قطره‏اى در اين اقيانوس متلاطم رها كردم. آنچه كه برايم جالب و مشهود بود، حضور گسترده جوانان و نوجوانان پرشور و حرارت در صحنه‏هاى مختلف بود. در اين سال حرف آخر را مردم مى‏زدند نه گروه و دسته. در ميان اقوام، فعاليت فرزندان خواهرم بيشتر نمود داشت. آنها عاشقانه به استقبال خطر مى‏رفتند و در اين راه شب و روز نمى‏شناختند. آنها من و حاج مهدى را الگوى خود قرار داده و سعى مى‏كردند، در فرصتهاى مختلف پيش ما آمده و از تجربيات ما استفاده كنند. آنها به دفعات آمده و مى‏گفتند: «دايى! مردم را دارند مى‏زنند، بگو از كجا اسلحه تهيه كنيم. چطور كوكتل مولوتف بسازيم و...». من نيز با طيب خاطر مطالب و دانسته‏هايم را به آنها انتقال مى‏دادم. با مشاهده فعاليت اين جوانان و مردم قلبم مالامال از اميد به پيروزى شده بود.
با اينكه پاهايم تحرك لازم را نداشتند ولى به هر نحوى كه شده بود خود را به مسجد و جمع مردم محله مى‏رساندم و در كارها با آنها مستقيما مشاركت مى‏كردم.
تظاهرات مردم، شكوه و جلوه خاصى داشت، از اينكه به دليل نقص عضو قادر به حضور مستمر در تظاهرات و راه‏پيماييها نبودم در حسرت مى‏سوختم. در شب اول ماه محرم، با شنيدن اولين بانگ «الله اكبر» لنگ لنگان با موتورگازى به سوى مردم عاشق شتافتم و به صفوف آنان پيوستم. وقتى از نزديك درياى خروشان امت را ديدم، اشك از چشمانم جارى شد و باور كردم كه اين موج شكستنى نيست. در آن روز فرزندان امام و امت انقلابى، بدون هراس و با بى‏باكى مثال‏زدنى در برابر دژخيمان شاهنشاهى سينه سپر كرده و شعار سرمى‏دادند: «مرگ بر شاه».
پس‏از حضور در اين راه‏پيمايى، خانه نشينى و هدايت و مشاوره به جوانان را كافى ندانسته، در ساير راه‏پيماييها حاضر مى‏شدم. براى سهولت كار و جابه جايى آسان، موتور گازى‏اى خريدم و چوبهاى زيربغلم را به كنار آن بستم تا به اين طرف و آن طرف بروم.
تمام شبهاى محرم سال 57 آكنده از فريادهاى «الله اكبر»، «درود برخمينى» و «مرگ بر شاه» بود كه از گوشه گوشه شهر به آسمان برمى‏خاست. در همين راه‏پيماييها بود كه محمد مظاهرى دوست عزيزم در حزب ملل اسلامى، به درجه رفيع شهادت نايل آمد و خاطره‏اش را براى هميشه در دلم به يادگار گذاشت.
در نيمه دوم سال 57، به دليل پيوستن قاطبه كارگران و كارمندان به صفوف انقلابيون و گسترش اعتصابها، چرخهاى برخى كارخانه‏ها و سازمانها از حركت باز افتاد و برخى هم كند شد. از اين رو تهيه ارزاق عمومى و مايحتاج اوليه براى خانواده‏ها سخت و دشوار شد. در اين شرايط آسيب‏پذيرى خانواده‏هاى ضعيف بيشتر بود. از اين‏رو با كمك تنى چند از دوستان وهم‏محليها، تعاونى و ستادى را در مسجد محل تشكيل داديم. سوخت، ارزاق و مايحتاج اوليه را تهيه و بين اهالى توزيع مى‏كرديم؛ برادرى، هم‏دلى، هم‏دردى، گذشت و ايثار از ويژگيهاى خاص اين دوره بود. گاهى خانواده‏اى كه كمى وضع ماليش خوب بود، از سهم خود به نفع خانواده‏هاى تهى‏دست مى‏گذشت. برخى متمكنين نيز كمكهاى مالى و مادى خوبى از طريق اين ستاد به مردم مى‏كردند. به دليل وضع خاص جسمانى‏ام، كار جمع آورى و تهيه مواد و لوازم به عهده ساير دوستان و كار ادارى و اداره تعاونى به عهده من بود. در تعاونى صحنه‏هاى زيبا و بى‏بديلى از گذشت و ايثار مردمى به نمايش درآمد كه خيلى عبرت‏آموز بود. خانواده‏اى را ديدم كه از سهميه نفت خود، در آن زمستان سخت، گذشت و به استفاده از زغال بسنده كرد.
انقلاب رو به اوج و رژيم رو به افول بود. سخن‏رانيهاى داغى بر منابر و مساجد و هيئتها مى‏شد. كاباره‏ها و عشرتكده‏ها و اماكن فساد يكى پس از ديگرى تعطيل و يا به آتش كشيده مى‏شد. تظاهرات، راه‏پيماييها و اعتصاب رو به گسترش بود. مساجد و دانشگاهها كانون هدايت مبارزات مردمى بود. دانشجويان از حاضر شدن بر سر كلاسها و امتحانات خوددارى مى‏كردند. من لنگ لنگان با آن جسم ضعيف و نحيف، نفس نفس زنان به دنبال مردم مى‏دويدم...
شاه رفت و قلب مردم بويژه خانواده‏هاى شهدا مملو از اميد و خوشحالى شد. مردم نيز شادى كردند و اين نعمت را به درگاه خداوندى شكر گفتند.
شمارش معكوس آغاز شد،مردم براى ورود حضرت امام لحظه‏شمارى مى‏كردند. چه انتظار گران و سختى. براى كوتاه شدن دوره انتظار، شعارها عليه بختيار تغييرجهت داد: «بختيار! بختيار! نوكر بى‏اختيار». «واى به‏حالت بختيار اگر امام فردا نياد»... و سرانجام در 12 بهمن‏ماه، ماه شب چهارده در آسمان آبى ايران نمايان شد. كوچه و خيابانها آبزده و جارو شد و بركناره و وسط آنها گلهاى لاله و شقايق چيده شد تا قدوم امام را مبارك بدارد.
پاهاى عليلم همچنان وبال گردنم بود و مرا از حضور در خيلى از صحنه‏ها باز مى‏داشت. يكى از صحنه‏ها، مراسم استقبال از امام بود. به‏ناچار از تلويزيون برنامه ورود حضرت امام را تعقيب مى‏كردم، كه ناگهان پخش برنامه قطع شد. ديگر نتوانستم طاقت بياورم، پاهاى شلم را جمع‏وجور كرده چوب زيربغلم را همراه برداشته و با موتورگازى زدم بيرون. شهر از جمعيت موج مى‏زد. با اين‏حال از چهارراه لشكر تا ميدان 24 اسفند (انقلاب) آمدم. تراكم جمعيت مرا از رفتن بازداشت. به مردم التماس مى‏كردم: «برادر! خواهر! برويد كنار، من نمى‏توانم راه بروم، راه را باز كنيد، تا من با موتور رد شوم.» ولى فرياد و صداى من در التهاب و هيجان مردم گم مى‏شد. از موتور پياده شده و آن را به يك تير چراغ‏برق قفل و زنجير كردم و با چوب زيربغل راه افتادم.
شايد تا قبل از قطع پخش مستقيم برنامه ورود حضرت امام، خيابانها اين‏طور شلوغ نبود. ولى با اين كار نابخردانه، مردم احساساتى شده عكس‏العمل انقلابى نشان دادند و چنين به‏كوچه و خيابان ريخته و سراسيمه به‏طرف فرودگاه در حركت بودند.
با ازدحام شديد مواجه بودم، در خيابان آيرنهاور(آزادى)، فشار جمعيت مرا داغان مى‏كرد. در همان‏لحظه ماشين حامل امام كه آقاى رفيقدوست راننده آن بود، از جلو ما گذشت و من لحظه‏اى كوتاه چهره مبارك امام را ديدم. ديگر نمى‏توانستم جلوتر بروم، چرا كه امكان زمين خوردن و آسيب زياد بود، مردم بى‏توجه به اطراف به من تنه مى‏زدند. ديگر سرپا نگهداشتن خودم ممكن نبود. لذا مسير آمده را برگشتم؛ ديدم كه مادر و پدر و همسرم نيز به درياى خروشان امت پيوسته‏اند.



 
تعداد بازدید: 3593


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»