خـاطـرات احمـد احمـد (76)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۷۶)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


نغمه‏هاى اميد

شكست توطئه

تحليل من اين بود كه ساواك درصدد ايجاد جنگ روانى و شكستن و خرد كردن من است. آنها با چندين بار زندان، شكنجه و بازجويى نتوانسته بودند مرا تسليم خود كنند و يا از پاى درآورند. ساواك به اين نتيجه رسيده بود كه ماندن من در زندان، مايه صبر، اميدوارى و روحيه براى ساير زندانيان است. همچنين باعث تحريك روحيه انتقامجويى مبارزين بيرون از زندان مى‏شود. به همين علت در نقشه‏اى حساب شده مرا آزاد كردند تا به دو هدف برسند. هدف اول اينكه مرا دچار عذاب وجدان، بحران روحى و روانى كنند و نيز براى دوستانم، اين تصور واهى را ايجاد كنند كه احمد با ساواك سازش كرده است. در هدف دوم، ساواك به دنبال شناسايى افرادى بود كه با من ارتباط برقرار مى‏كردند. لذا من خيلى نگران اطلاع و ارتباط دوستانم بودم. نمى‏خواستم كه آنها در دام توطئه ساواك گرفتار شوند. راضى بودم كه حلق آويز شوم ولى دوستانم آسيبى نبينند.(1)
شايد فرداى روز آزادى بود كه زنگ خانه را زدند. مادرم پس از گشودن در، آمد و گفت: «احمد! يكى دم در است و مى‏گويد كه رفيق توست، من هم نمى‏شناسمش!» احتمال اينكه او ساواكى باشد وجود داشت، ولى چاره‏اى نبود و كارى از دستم برنمى‏آمد. خواستم كه او را به درون خانه راه دهد. لحظاتى بعد در ناباورى تمام، شهيد حاج مهدى عراقى را در مقابلم ديدم. جلو آمد و سخت مرا در آغوش كشيد و سر و رويم را بوسيد. پس از اطلاع از وضعيت پاهايم، پرسيد: «احمد! چى شده؟ كى دادگاهى شدى؟» اندوهگين گفتم: «من نه دادگاهى شدم و نه بازجويى و نه بازپرسى رفتم!» دوباره پرسيد: «چطور آزاد شدى؟»، گفتم: «خودم هم نمى‏دانم، ولى شما از كجا فهميديد؟» گفت: «عصر همان روز كه تو آزاد شدى، بچه‏هاى بازار همه فهميدند.» گفتم: «تو يك مبارز هستى، الگوى مايى، حتما اين را هم مى‏دانى كه شايد آزادى من يك تله و دام باشد، چرا احتمال ندادى كه من با ساواك سازش كرده باشم؟ چرا احتياط نكردى؟» گفت: «احمد! ما به تو ايمان داريم، من همه فكرها را كرده‏ام، نگران نباش. الان هم كه آمدم به خاطر اين بود كه حدس زدم در چنين توهمى گرفتار شوى و نيز مى‏دانم كه وضع ماليت هم خوب نيست، هفده هزار تومان كه پيش صاحب مغازه پاساژ گذاشته بودى گرفتم و برايت آوردم.» او توضيح داد كه بچه‏هاى سازمان چند مرتبه براى گرفتن اين مبلغ اقدام كرده‏اند كه با دخالت حاج على‏اكبر پور استاد، ناكام مانده‏اند!
قبل از خداحافظى، از حاج مهدى خواهش كردم كه اجازه ندهد تا بچه‏ها به منزلم بيايند و ناخواسته در دام ساواك گرفتار شوند. او گفت كه ما حساب كار خودمان را داريم و بى‏گدار به آب نمى‏زنيم. تو نگران نباش. و تأكيد كرد كه خواست اصلى ساواك اين است كه ما تو را تنها بگذاريم و بايكوتت كنيم. ولى كور خوانده‏اند.
جالب بود. از فرداى آن روز، بچه‏هاى حزب ملل اسلامى، حزب‏الله و هيئتهاى مؤتلفه از جمله شهيد صادق اسلامى، ابوالحسن فلاحتى، احمد روحى و رمضان سلطانى و... به ديدنم آمدند. جالب‏تر اينكه منزل ما به محل و كانون جلسات دوستان تبديل شد و مباحث داغ سياسى بين آنها در مى‏گرفت و من نيز به اين طريق از تنهايى بيرون آمدم و آرامش خاطرى يافتم. دوستانم بار ديگر با ذكاوت و زيركى تمام، توطئه ساواك را خنثى و داغ بايكوت را بر دل خود فروختگان رژيم گذاشتند.

ديدار باآيت‏الله خامنه‏اى
روز پنجشنبه، يك هفته بعد از آزادى؛ دوست هميشگى و يار وفادار روزهاى سخت و تنگ زندگى ام، شهيد حاج محمد صادق اسلامى به سراغم آمد. ديدن او چون يك برادر برايم فرح بخش و زيبا بود. من او را از همه دوستانم بيشتر دوست مى‏داشتم، برايم ارزش فوق العاده‏اى داشت. اما اين بار از ديدار با او نگران بودم. راضى نبودم كه وى با آمدنش به نزد من به خطر بيافتد، پس از سلام و عليك و احوالپرسى، نگرانيم را از ديدار او ابراز كردم. او گفت: «احمد نگران نباش، ما حساب همه چيز در دستمان است. تله‏اى در كار نيست و تو آزاد شده‏اى. وضع تغيير كرده و الان خود مردم، ديگر در صحنه هستند.»
صحبتهاى او چون گذشته برايم موجب آرامش و مايه اميدوارى بود. كمى از اخبار زندان برايش گفتم. او نيز از شرايط و اوضاع و احوال جامعه گفت و خبر داد كه آهنگ مبارزه خيلى تند شده است و بيدارى مردم گسترش يافته است و زندانيها مرتب آزاد مى‏شوند. در پايان گفت: «آقا سيدعلى مى‏خواهد تو را ببيند.» من دادم رفت به آسمان. گفتم: «آخر حاجى! چرا مراقبت نمى‏كنيد؟ نه! من نمى‏آيم، آقا به خطر مى‏افتد!» گفت: «احمد! بى خودى نگرانى، ساواك همين را مى‏خواهد كه ما تو را تنها بگذاريم و تو را داغان كند. تو اگر مى‏خواستى ما را لو بدهى، همان موقع كه در زندان بودى، اين كار را مى‏كردى. ضمنا گيريم كه سر و كله ساواك هم پيدا شد. مى‏گوييم كارى نكرده‏ايم، دوستمان از زندان آزاد شده، بيمار است، خودمان دعوتش كرديم تا ببينيم، تو هم نگران هيچ‏چيز نباش...»
صحبتهاى حاج صادق آب سردى بود كه روى آتش جانم ريخته شد و روح زخمى‏ام را التيام داد. از حرفهاى وى دريافتم كه بچه‏هاى مؤتلفه درباره من بحث مفصلى داشته‏اند و به اين نتيجه رسيده‏اند كه ساواك، درصدد خرد كردن من است تا به اين طريق از صحنه مبارزه حذفم كنند. به همين خاطر عزم خود را جزم مى‏كنند تا بار ديگر كمكم كنند.
به حاج صادق گفتم: «با آمدن من آقا به خطر مى‏افتد. اجازه بدهيد كه پيشنهادتان را رد كنم.» گفت: «آقا خودش گفته كه بيايى، وعده ما روز يكشنبه بعد از نماز مغرب و عشا، بيا خانه ما.»
در عين نگرانى، براى ديدار با آقا لحظه شمارى مى‏كردم. روز موعود فرارسيد. با تشويش و اضطراب چوبهايم را برداشته و زيربغل زدم. براى افزايش ضريب ايمنى، چند ماشين عوض كردم تا به خيابان ايران و منزل شهيد اسلامى رسيدم. اين منزل مأواى قديمى‏ام بود. در گذشته هرگاه به خطر مى‏افتادم و يا تحت‏تعقيب قرار مى‏گرفتم، به آن پناهنده مى‏شدم. ديدم در خانه باز است، در زدم و وارد راهرو شدم. دو اتاق بزرگ در دست راست راهرو ـ كه در گذشته در يكى از آنها بيتوته مى‏كردم ـ قرار داشت. كنار در اتاق حداقل بيست جفت كفش بود، حدس زدم كه جلسه و هيئتى برپاست.
ياالله گفته و وارد اتاق شدم. سلام دادم، يك دفعه همه بلند شدند و مرا در آغوش گرفته و ديده بوسى كردند. طورى كه چوب زيربغلم رها شد و به زمين افتاد. در همين حال و هوا ناگهان خود را در كنار آقا ديدم، مصافحه و معانقه كرديم. او مرا كنار دست خود نشاند و گفت: «چه شده، احمد!؟» و من هر آنچه كه دل تنگم مى‏خواست گفتم(اما مختصر)؛ از درگيرى با ساواك، مسائل بيمارستان، زندان و فاطمه... در آخر هم احساس تألم و ناراحتى از نحوه آزادى كردم. گفتم كه صليب سرخ در زندان به سراغم آمد. اظهار سردرگمى و حيرت از رفتار ساواك كردم. آقا گفت: «از نظر روحى خيلى داغان شده‏اى!» گفتم: «بله، حاج آقا اين طورى شد و من واقعا علت آزاديم را نمى‏دانم.»
آقا پرسيدند: «چه كسانى به ديدنت آمده‏اند؟» گفتم: «اولين نفر حاج مهدى عراقى بود، بعد بچه‏هاى حزب ملل اسلامى». فرمودند: «بارك‏الله به بچه‏هاى حزب ملل اسلامى؛ خُب پس آمدند و تو را از تنهايى و ناراحتى بيرون آوردند. حتما گفتند كه نگران نباشى زيرا اگر قرار بود لوشان بدهى، خب قبلاً لو مى‏دادى و دستگير مى‏شدند و...»
گفتم:«حاج آقا در هرحال هنوز فكر مى‏كنم كه اين يك تله است.» گفتند: «كار از اين حرفها گذشته، حالا كه آمدى بيرون، خواهى ديد كه چه خبر است. مبارزه به اوج خودش نزديك مى‏شود. ديگر اصلاً بحث گروه و دسته و من و تو نيست، مردم خودشان به حركت درآمده‏اند. تو هم اصلاً در فكر اين حرفها نباش! همين كه آزادى، خدا را شكر كن، ماندن و نفس كشيدن خودش شكر فراوان دارد.»
در پايان آقا استمالتى كرد و از وضع پاهايم پرسيد. من هم ناحيه هايى را كه تير خورده بود، نشان دادم و گفتم كه اذيتم مى‏كنند، و اشاره كردم كه در زندان آيت‏الله طالقانى اجازه نداد كه پاهايم را قطع كنند. در آخر آقا گفتند: «احمد! اگر خيلى نگرانى، بگويم اندرزگو تو را بيرون ببرد.» گفتم: «حاج آقا براى اندرزگو دردسر مى‏شود، من پاى درست و حسابى براى راه رفتن، دويدن و مخفى شدن ندارم.» گفتند: «شما به اين كارها و امور فكر نكنيد، فقط بگو كه آيا مى‏خواهى بروى؟» گفتم: «نه آقا! نمى‏خواهم بروم، دلم تو همين جا در مملكتم است. اگر قرار است بميرم مى‏خواهم در كشور خودم باشم.»
ديدار و صحبتهاى آقا، دلگرمى وافر و آرامش خاطر وسيعى به من داد كه در پرتو آن، روزهاى بعد را به خوبى سپرى كردم. بچه‏هاى مؤتلفه با اين كار، برايم به اصطلاح سنگ تمام گذاشتند و دستم را در خطرناك‏ترين پيچهاى راه زندگى گرفتند. آن ديدار و آن برخورد پدرانه روحيه مرا كاملاً دگرگون و از افسردگى خارجم كرد و حمله گازانبرى ساواك را عقيم گذاشت.(2)


۱ ـ دكتر منوچهرى در زندان اوين به آقاى سيدمحمد كاظم موسوى بجنوردى گفته بود: «كاظم! بلايى سر احمد آورديم كه ديگر نه راه پس دارد و نه راه پيش!». آقاى بجنوردى مى‏پرسد: «چه كار كرديد؟» منوچهرى مى‏گويد: «بدون محاكمه آزادش كرديم!!»

۲ ـ آقاى احمد سخنان آيت‏الله خامنه‏اى را در اين ديدار نقل به مضمون بيان مى‏كرد.



 
تعداد بازدید: 3378


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»