خـاطـرات احمـد احمـد (75)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۷۵)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


آزادى و توهم بايكوت
دفعات قبلى كه در زندان بودم، با وجود آن همه كتك، شكنجه و بازجويى و دادگاه، چشم اميد به آزادى و ادامه راه و مبارزه داشتم. اما اين بار زندان فرق بسيارى با دفعات قبلى داشت، نه شكنجه‏اى، نه بازجويى و نه دادگاهى و نه كورسوى اميدى. از نظر روحى و روانى به هم ريخته و افسرده بودم. از نظر جسمانى نيز خيلى تحليل رفته و از ناحيه پا صدمات جدى ديده و معلول بودم. بلاتكليفى و بى‏خبرى از سرنوشتم و بى‏اطلاعى از وضعيت فاطمه، تمام فكر و ذهنم را اشغال كرده و آزارم مى‏داد.
در اين مدت چند بار مرا به زيرهشت بردند، ولى از تهديد، شكنجه و كتك خبرى نبود. فقط به اصطلاح نصيحتم مى‏كردند و گاهى در صحبتهايشان وعده آزادى مى‏دادند. من علت اين نوع برخورد را نمى‏دانستم و در هاله‏اى از ابهام دست و پا مى‏زدم. تا اينكه متوجه شدم از طرف صليب سرخ جهانى و كميته حقوق بشر، تحت حمايت هستم. بعدها حاج آقا محمد مهرآيين به من گفت: «در آن زمان، من براى معالجه در انگلستان به‏سر مى‏بردم. خبر رسيد كه احمد درگير و دستگير شده است. از ناحيه پا دچار معلوليت شده و قرار است پاهايش را قطع كنند. ناخنهايش را كشيده‏اند و شكنجه‏هاى سخت بر او وارد مى‏كنند. از اين رو دانشجويان مسلمان خارج از كشور در انگلستان، با اين تفاصيل اسم تو را به صليب سرخ دادند و آنها درصدد بودند تا تو را يافته و با تو مصاحبه كنند و وضعيتت را پى‏گيرى كنند و بهبود بخشند.» من در آن زمان اطلاعى از اين اقدامات دوستان در خارج از كشور نداشتم. به همين خاطر رفتار ساواك برايم سئوال‏برانگيز بود.
گويا صليب‏سرخ پس از اطلاع از وجود من، به ساواك مراجعه و درخواست ملاقات مى‏كند. به همين دليل ساواك بناى خوش‏رفتارى و نرمخويى را با من گذاشت تا چهره كريه خود را منطقى جلوه دهد. اين كارها مقدمه‏اى بود تا من در ديدار با صليب سرخ، از رفتارهاى خوب(!) و انسان دوستانه(!!) آنها بگويم.
اوايل فروردين يا ارديبهشت 56، چهار نفر از صليب سرخ جهانى به همراه يك مترجم و پزشك، به سراغم آمدند. آنها مى‏خواستند گزارشى از وضعيتم تهيه كنند. ساواك خواست كه اين ملاقات زيرهشت باشد. من گفتم آنجا نمى‏آيم، اگر مى‏خواهند به اتاقم بيايند.
آنها به اتاقم آمدند، همه را بيرون كرده و در را بستند. حتى بى‏حضور مأمورين شروع به صحبت كردند. ابتدا قول دادند مطالبى را كه از من مى‏شنوند، نزد خودشان نگهدارند و به ساواك انتقال ندهند. آنها تمام قسمتهاى بدنم، چشمها، گوشها، بينى و دهان و... را معاينه كرده و ضربان قلبم را گرفتند. كمر و بدنم را نگاه كردند. ظاهرا دنبال كشف آثار شكنجه و ضربات شلاق بودند. به آنها گفتم كه شما آن موقع كه مرا شكنجه مى‏كردند، كجا بوديد؟ شما زمانى به سراغم آمديد كه محل و آثار اين زخمها و شكنجه‏ها بهبود يافته است. الان از پا فلجم و چون معلولم، ديگر شكنجه‏ام ندادند. جريان درگيرى و معلوليت و نارساييهاى درمان و عمل جراحى را براى آنها تشريح كردم. مترجم حرفهايم را براى آنها ترجمه مى‏كرد. پزشك همراه نيز نقاط مختلف پاهايم را معاينه و نگاه كرد و نكات مهم را يادداشت مى‏كرد.
در قبال سئوال صليب سرخيها مبنى بر شكنجه‏ام، گفتم كه در اين نوبت از زندان، شكنجه نشدم ولى اى كاش شما سال 51 و 52 مرا در زندان مى‏ديديد كه تا سرحد مرگ، شكنجه‏ام مى‏دادند. گفتم شما اگر دنبال يافتن آثار شكنجه هستيد، برويد سراغ آقاى لاهوتى. (مشخصات اسمى و ظاهرى لاهوتى را به آنها دادم.) درحالى كه شب قبل، لاهوتى را از آنجا برده بودند.
فعاليت صليب سرخ در آن سالها، تا حدودى ساواك را در برخى موارد، به انفعال كشانده بود. درنتيجه زندانيان رنگها را از شيشه‏هاى زندان زدوده و درون اتاقها ديده مى‏شد. روزنامه و كتاب وارد سلولها و بندها مى‏شد. از شدت فشارها و شكنجه‏ها كاسته شده بود. ولى در بيرون زندان عكس اين قضايا بود. ساواك با شدت و حدت بيشترى دنبال سياسيون و مبارزان بود و سعى مى‏كرد آنها را در كوچه و خيابان بزند و بكشد تا پايشان به زندان نرسد و درد سرشان كمتر شود.
مدتى پس از ملاقات با صليب سرخ در تاريخ 12/4/56. يك روز مأمورين آمده و مرا به زيرهشت بردند و در آنجا كت و شلوارى به من دادند و گفتند كه بپوش و با ما بيا. در دل گفتم خدايا اين بار ديگر مرا كجا مى‏برند. بعد چشمهايم را بسته و حركت كرديم. دو احتمال وجود داشت؛ اعدام يا ملاقات با يكى از مسئولين مملكتى. سه ماشين پيشاپيش هم حركت مى‏كردند.
موقع حركت ماشين، علاوه بر بسته بودن چشمها و دستهايم، مأمورين سرم را نيز به پشت صندلى جلويى خم كرده بودند. در نقطه‏اى متوقف شديم. چشمم را كه باز كردند، ديدم در ميدان 24 اسفند (انقلاب) هستم. مرا از ماشين پياده كردند و چوبهاى زيربغلم را نيز دادند. كمى با بى‏سيم صحبت كردند و بعد خود سوار ماشين شده و پوزخندى زدند و رفتند.
در بهت و حيرت بودم. نمى‏دانستم كار آنها چه معنايى دارد. فكر مى‏كردم كار آنها يك جور شوخى و سرگرمى و تمسخر است. دقايقى كه گذشت، اطرافم را نگريستم تا شايد آنها را ببينم، ولى خبرى نبود. كار آنها واقعا برايم بى معنى بود. تا چند لحظه پيش فكر مى‏كردم كه به سوى جوخه اعدام مى‏روم و حال آزاد و رها بودم! به كار آنها مشكوك بودم. فكر كردم ممكن است مرا در خيابان بزنند و بعد بگويند كه در حين فرار كشته شد.
دلم شور مى‏زد. چند قدمى به اين طرف و آن طرف رفتم تا مطمئن شوم كه تعقيبم نمى‏كنند. حدود بيست دقيقه كه گذشت، دستم را جلو يك سوارى بلند كردم. ايستاد. مردد بودم، تصور مى‏كردم كه ماشين ساواك است، به هرحال سوار شدم، به چهارراه لشكر كه رسيديم از راننده خواستم كه سر كوچه بايستد تا برايش پول بياورم. او كمى به من و چوبهاى زير بغلم نگاه كرد و بعد راه افتاد و رفت.
وقتى به در خانه رسيدم، مادرم با شنيدن صداى من، سراسيمه به سوى حياط و در آمد. باورش نمى‏شد كه من بازگشته‏ام. كمى مكث كرد و بعد دور و اطراف را نگاهى كرد و مطمئن شد كه كسى دنبالم نيست. بعد شروع به ابراز احساسات كرد و مرا به‏داخل خانه برد.
مادرم از رهايى من هيجان زده بود اما من غمزده و افسرده به مسائلى كه بر سرم آمده بود، مى‏انديشيدم. مادرم گفت: «احمد حالا كه آزاد شدى چرا ناراحتى؟» نمى‏توانستم براى او توضيح دهم. مى‏خواستم علت آزاديم را بدانم. خيلى نگران بودم. در اين فكر بودم كه مردم درباره من چه خيال مى‏كنند؟ اينكه او با ساواك ساخت و آزادش كردند!! و يا اينكه او قربانى يك توطئه شده است. با اين نگاه كه «آن كس كه حساب پاك است، از محاسبه چه باك است.» خود را دلدارى مى‏دادم.
مادرم بدون اطلاع من، به فاميل و دوستان زنگ زد و خبر آزاديم را به آنها داد. شب ساعت 9 بود كه زنگ تلفن به صدا درآمد. وقتى گوشى را برداشتم، صداى حاج مهدى ـ برادرم ـ را شنيدم. خبرها سريع منتقل شده بود! به حاج مهدى گفتم: «مگر تو مبارز نيستى چرا تماس گرفتى؟ الان ردت را مى‏گيرند! بيشتر از سه دقيقه صحبت نكن.» گفت: «نه بابا! بى خيال اين حرفها، آنها نمى‏توانند مرا پيدا كنند. فردا هم بهت زنگ مى‏زنم!» گفتم: «داداش خيلى بى عقلى!» گفت: «نگران نباش، بگو ببينم كه چى شد و چى گذشت.» من نيز خيلى سربسته و در يكى دو جمله براى او وقايع را گفتم.
آن شب را تا صبح پلك بر هم نگذاشتم. به آنچه كه گذشته بود فكر مى‏كردم. به اينكه چطور شد سامان زندگيم از هم پاشيده شد؟ و آتش بر بوستان آرزوها و اميدهايم افتاد؟ و اينكه آيا با اين همه ظلم همچنان برقرار خواهد ماند يا كه مبارزات و زحمات ثمر خواهد داد؟



 
تعداد بازدید: 3093


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»