خـاطـرات احمـد احمـد (74)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۷۴)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


روز به ياد ماندنى ملاقات
روزهاى ملاقات در زندان، براى دوستان حال و هواى خاصى داشت. آنها با ديدن اعضاى خانواده خود براى صبر و ادامه‏راه، روحيه مى‏گرفتند. از اين رو دوستان به من مى‏گفتند كه بگذار به خانواده ات اطلاع دهيم تا به ملاقاتت بيايند، ولى من چون احساس مى‏كردم كه اعدام خواهم شد، نمى‏پذيرفتم.
نوه آيت‏الله طالقانى، دختر اعظم خانم، كه حدود پانزده سال سن داشت، مرتب براى ملاقات مادر و پدربزرگش مى‏آمد. آقا در يكى از ملاقاتها مرا به او معرفى كرد تا شايد نوه‏اش خبر زنده و زندانى بودنم را بيرون از زندان پخش كند. يكبار هم مرحوم طالقانى گفت: «آقاى احمد بگذار اطلاع دهند، تا خانواده و بچه هايت بيايند تو را ببينند. خدا را چه ديدى، يك سيب را به هوا مى‏اندازى هزار چرخ مى‏خورد تا به زمين بيفتد. تو از كجا مى‏دانى كه مى‏كشندت!»
من هم پذيرفتم و منتظر فرا رسيدن روز ملاقات شدم. مدام در اين انديشه بودم كه پدر و مادر پيرم، با ديدن سر و وضع من چه عكس‏العملى خواهند داشت. و من چه بايد بكنم؟ از فاطمه براى آنها چه بگويم؟ و...
روز موعود فرا رسيد. آن روزها در محوطه زندان چادر برزنتى مى‏كشيدند و خانواده‏ها با زندانيان ملاقات مى‏كردند. مأمورين زيربغل مرا گرفته و به محوطه بردند و روى يك نيمكت نشاندند... دقايقى بعد در زندان باز شد. پدر و مادرم به سراغم آمدند. مادرم حال عجيبى داشت. چادرش را به زير بغل زده و با شتاب زنانه خاصى به سويم مى‏آمد. شرمنده بودم كه نمى‏توانستم پيش پاى آنها بايستم و يا به استقبالشان بروم. هنگامى كه نزديك رسيدند من همچنان روى نيمكت نشسته بودم، مرا در آغوش گرفتند. مادرم هق هق گريه مى‏كرد. پدرم بهت زده بود. دقايقى در سكوت و اشك گذشت. پدرم با دستمالش قطرات اشك را از گونه چروك شده‏اش ورمى‏چيد، مادرم گوشه چارقدش را به صورت مهربانش گرفته بود و هق هق باران غم مى‏باريد.
آنها در وهله اول به خاطر جو، فضا و شوق ديدار متوجه معلوليتم نشدند. پرسيدند كه احمد چه شده؟ گفتم: «هيچى درگير شديم و به خير گذشت.» پدرم هنوز بر اثر آن شوك وارد شده در سال 52 توسط يكى از مأمورين منوچهرى، دستانش مى‏لرزيد و بدنش لقوه داشت. مادرم گفت كه مادرزنم و فرزندانم، دم درِ زندان و داخل ماشين هستند. آنها را به داخل راه نداده بودند، از گروهبانى كه در آن اطراف بود خواهش كردم كه برود و ترتيبى دهد تا آنها هم براى ملاقات بيايند.
او گفت كه ساواك گفته مادرزنت(1) را راه ندهند ولى بچه‏ها مى‏توانند براى ملاقات شما بيايند. پدرم براى آوردن بچه‏ها رفت. دقايقى بعد دخترانم را ديدم كه دنبال پدربزرگشان كودكانه مى‏دويدند. وقتى كه نزديك شدند، پدرم به زهرا و مريم گفت: «برويد پيش باباتون!» آنها حدودا سه ساله بودند. با ترديد نگاهم مى‏كردند كه يعنى مگر ما بابا داريم؟!، من هم نمى‏توانستم بلند شوم و دنبالشان بروم، آنها كم‏كم و با ترديد جلو آمدند و من بغلشان گرفتم و بوسيدمشان.
لحظاتى بعد، بچه‏ها صميمى شدند و شروع به‏سر و صدا و شلوغ بازى كردند و از سر و كولم بالا رفتند. يك دفعه آنها زير نيمكت رفته و عصاى چوبى را بيرون كشيدند. مادرم با ديدن اين صحنه، زد زير گريه كه احمد اينها (عصاها) مال توست؟ گفتم كه هيچى نيست. گريه نكن! پاهايم درد مى‏كند، موقتى است. گفت: «نه احمد، شكنجه‏ات كرده‏اند.» گفتم: «نه ننه شكنجه نكردند.» بالاخره، در برابر اشكهاى مادرم مقاومتم را شكستم و اعتراف كردم و گفتم كه در درگيرى تير خورده‏ام. او را متقاعد كردم كه مسئله‏اى نيست. مادرم در آخرين لحظات سراغ فاطمه را گرفت، گفتم از زمانى كه دستگير شده‏ام از او خبرى ندارم.
ملاقات با خانواده‏ام بويژه فرزندانم مرا نسبت به زندگى اميدوار كرد. و از آن پس با روحيه‏اى مضاعف به استقبال مشكلات و حوادث رفتم.
در يكى از روزهاى ملاقات، نوه آيت‏الله طالقانى، آناناس هديه آورده بود. هيچ يك از ما ازجمله هاشمى رفسنجانى، موسوى خويينى‏ها و مهدوى كنى و... به خاطر زندگى ساده و طلبگى كه داشته‏اند، نمى‏دانستند كه اين ميوه را چطور بخورند. يكى مى‏گفت بايد گاز زد و ديگرى مى‏گفت كه مثل خربزه قاچش كنيد. سرانجام هم ندانستيم كه چه بايد بكنيم؟ آن را به پرولترهاى ماركسيست داديم و آنها خوردند و ما فهميديم كه بايد آن را چطور خورد.


۱- مادرزن احمد تحت‏كنترل و مراقبت ساواك بود و چندين بار نيز به او مراجعه و   بهخاطر احمد و فاطمه او را مورد بازجويى قرار داده بودند. آنها مطمئن بودند كه او با داماد و دخترش رابطه دارد و از موقعيت آنها مطلع است.



 
تعداد بازدید: 3046


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»