خـاطـرات احمـد احمـد (66)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۶۶)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


«فرج نزديك است»

براى تقويت و قوام فعاليتها و تحركات، شهيد اندرزگو افراد همفكر و مسلمان را دور هم جمع مى‏كرد و آنها را به هم پيوند مى‏داد. از اين رو شهيد مجيد توسلى حجتى (1) را با نام مستعار ميثم، به من معرفى كرد، تا از طريق او با گروه موحدين همكارى كنم. اندرزگو گفت: «احمد! اينها هم جوانند و هم از سازمان مجاهدين بريده‏اند. البته درجه همكارى آنها، در حد شما نبوده، فقط سمپات بوده‏اند و تو اينها را حفظ كن و گروه تشكيل بده و سعى كن درگير نشويد. الان وظيفه شما فقط حفظ خودتان است.»
من و ميثم در چند جلسه و نشست مقدماتى مباحث نظرى و اطلاعاتمان را مبادله كرديم و به شرح مواضع مشترك اعتقادى و مشى مبارزه پرداختيم. ميثم را فردى معتقد، مسلمان و متدين و پرشور يافتم. او جوانى حدودا 24 ساله و ورزشكار بود، از ظاهرش پيدا بود كه فردى فرز، زرنگ و قبراق است.
در همان جلسات آشنايى، شهيد اندرزگو گفت: «احمد! اينها [ميثم و دوستانش] افراد ديگرى را مى‏شناسند كه در تهران و شهرستانها هستند و امكاناتى نيز دارند، از آنها استفاده كنيد، من براى مدتى [به نجف] براى ديدن آقا مى‏روم، شما در نبود من، مواظب هم باشيد.» گفتم: «حاج آقا! من خسته شده‏ام، مرا نيز با خود ببريد.» گفت: «نه احمد! شما لازم است بمانيد و هواى همديگر را داشته باشيد.» گفتم: «پس از آقا اجازه بگيريد تا دفعه بعد با هم خارج شويم.» او درخواست مرا پذيرفت و چند روز بعد راهى نجف شد.
شهيد اندرزگو حدود دهم اسفند 54 از نجف بازگشت. من و ميثم براى ملاقات با او به پاركى واقع در خيابان اقبال (پارك خيام) رفتيم. پس از سلام و احوالپرسى و ارائه گزارش فعاليتها و قرارها پرسيدم: «حاج آقا! اجازه گرفتيد كه ما هم از كشور خارج شويم.» گفت: «من مطلب شما را خدمت آقا رساندم، آقا فرمودند كه نيازى نيست. فرج نزديك است، بايد خودتان را حفظ كنيد...» من ساكت شدم. حقيقتا آن روز منظور و مقصود توصيه و سخن حضرت امام را درنيافتيم چرا كه ما انتظار معجزه نداشتيم؛ تا آنكه سه سال بعد خورشيد انقلاب اسلامى در آسمان ايران تابان شد، و ما اين بشارت را باور كرديم.
در اين ملاقات، شهيد اندرزگو مطالب بسيار مهمى را براى ما مطرح كردند. ازجمله ضرورت تشكيل يك گروه براى افرادى كه از سازمان بريده‏اند. او از يكدلى، اتحاد و انسجام اين بچه‏ها و لزوم تبعيت و انقياد از يك رهبر واحد (امام خمينى) سخن بسيار گفت. او از آنچه كه براى سازمان پيش آمده بود انتقاد شديدى كرد و من از بنيان‏گذاران و مؤسسين دفاع كردم و گفتم اگر آنها بودند كار به اينجا (انحراف) نمى‏كشيد. اندرزگو گفت: «احمد! خوب كه آنها شهيد شدند و رفتند، اگر زنده مى‏ماندند معلوم نبود كه از اينها بدتر نشوند و (عاقبتشان چه شود).»
اين جلسه مباحثه با شهيد اندرزگو، از به ياد ماندنى‏ترين و درس آموزترين لحظات عمر من محسوب مى‏شود. راه‏نماييها و هدايتهاى او، واقعا براى من سرنوشت ساز بود و انگيزه‏اى مضاعف براى ادامه راه و مبارزه در من به وجود آورد.
علاوه بر ميثم، با اطلاع شهيد اندرزگو ارتباطى با محمد محمدى فاتح (برادر سعيد) داشتم. او نيز در گذشته سمپات سازمان بود و اكنون از آنها بريده بود. به اين ترتيب من با مجموعه‏اى از بچه مسلمانها ارتباط پيدا كردم كه برخى دانشجو بودند و در شهرستانهاى مختلف فعاليت مى‏كردند. بين دوستان ميثم دانشجويى بود كه هنوز مخفى نشده بود. او در گونه چپش خال بزرگ سياهى داشت كه علامت مميزه او بود كه هرجا مى‏رفت، او را به‏سرعت مى‏شناختند.
در جلسه اولى كه من در بين دوستان ميثم حاضر شدم، درباره مسائل امنيتى و نحوه قرارها صحبت كردم و بعد خطاب به اين دانشجو گفتم كه بهتر است تو ديگر سر قرار نيايى و دنبال دانشگاه باشى. درضمن هر وقت ما را گرفتند به محض اطلاع، بايد از دانشگاه خارج و مخفى شوى، چرا كه تو به خاطر خالى كه در صورتت هست سريع شناسايى و دستگير مى‏شوى. او در آن جلسه از من دلگير شد ولى اين تصميم به صلاح گروه و خود آن دانشجو بود.
آنها از من خواستند كه براى فعاليت و آموزشهاى رزمى، دفاعى و تشكيلاتى به همراه آنها به شهرستان بروم. اين براى من امكان‏پذير نبود. استدلال كردم كه در شهرستان، فضا و محيط كوچك است و افراد بزودى شناسايى مى‏شوند، اما در تهران به جهت وسعت همه چيز گم است. آنها برخواسته خود اصرار ورزيدند، ولى من نپذيرفتم. به آنها هم توصيه كردم كه از رفتن به شهرستان بپرهيزند. بعد پيشنهاد دادم كه از اين به بعد، به خاطر خطراتى كه براى من در پيش است، تنها با يك نفرشان ارتباط داشته باشم. مى‏دانستم كه ارتباطات گسترده، احتمال ضربه و آسيب را بيشتر مى‏كند. آنها هم قبول كردند. سپس كوچه و خيابانى را براى محل قرار تعيين كرديم و علامتى را بين خودمان به عنوان علامت سلامت، مشخص كرديم.
از آن به بعد براى مدت كوتاهى تقريبا هفته‏اى يك جلسه با شاخه تهران اين گروه جلسه داشتيم. و در آن تبادل اخبار، اطلاعات و گزارش مى‏كرديم.

خيانت...

به توصيه شهيد اندرزگو، فرهاد صفا، محسن طريقت و شاخه مربوطه‏اشان را به خروج از سازمان فراخواندم و وعده كمك، پشتيبانى و حمايت به آنها دادم. فرهاد گفت: «احمد! اگر ما جدا شويم زود ضربه مى‏خوريم.» گفتم: «من سلامت شما را تأمين و سلاح و مهمات برايتان تهيه مى‏كنم.» پرسيد: «تو چطورى اسلحه تهيه مى‏كنى؟»
گفتم: «شما كار نداشته باشيد.» هرچه من به فرهاد گفتم، او بهانه‏ها و جوابهاى مأيوس كننده به من مى‏داد. از طرفى او هم دنبال اين بود كه مرا به شاخه خودشان جذب كند. به همين خاطر به نتيجه‏اى نرسيديم.
بعد از اينكه فرهاد، محسن طريقت را جاى‏گزين خود كرد، ديگر نديدمش. اين دو معتقد بودند كه مى‏توان در سازمان ماند و در تاكتيك و مشى مبارزه از آنها پيروى كرد و اعتقادات مذهبى را هم به صورت فردى يا گروه محدود، حفظ كرد. نتيجه منطقى اين عقيده را بقا و حفظ خود مى‏دانستند.
بعد از چند قرارى كه با محسن طريقت در كوچه و خيابانها داشتم، از من خواست كه او را به خانه خودم ببرم. ولى من هنوز به او اطمينان نداشتم و وضعيتش برايم مشكوك بود. پس از اصرارهاى زياد، تقاضاى او را پذيرفتم. از او قول و قسم گرفتم كه اگر روزى ارتباطمان قطع شد، جاى مرا به كسى نگويد. از آن به بعد ملاقاتها و بحثها و مبادله اخبار، در خانه من واقع در حوالى بازارچه معزالسلطان برگزار مى‏شد.
در اين جلسات محسن مى‏گفت (و اعتقادش بر اين بود) كه من الان مسلمان هستم و با تو حرف مى‏زنم. راست هم مى‏گويم كه مسلمان هستم، اما نمى‏دانم آيا دو سال ديگر چه مى‏شود و آيا مسلمان خواهم بود يا نه؟ اينكه چند سال ديگر وضعيت اعتقادى من چيست نمى‏دانم.(2) من مى‏گفتم: «برو مرد حسابى! اين هم شد حرف كه چند سال ديگر نمى‏دانى چه مى‏شوى؟ حتما مى‏خواهى تكامل پيدا كنى؟! چه كار مى‏خواهى بكنى؟ ببين! اسلام آخرين دين است، تو دنبال چه چيز هستى؟ بيا از اين افكار موهوم دست بردار و ارتباطت را با سازمان قطع كن...». ولى او باز حرفهاى خود را مى‏زد.
به خاطر ترديد و شكى كه به محسن طريقت داشتم، هرگاه او به خانه‏ام مى‏آمد؛ كلتى را كه از شهيد اندرزگو گرفته بودم نزد خود مسلح نگه مى‏داشتم. او بارها از من تقاضاى پول كرد، جواب من منفى بود و گفتم كه پول مال ملت است، ملت ديگر به شما پول نمى‏دهد، ولى اگر شما از سازمان جدا شويد من تمام امكانات و وسايلى را كه نياز داريد فراهم مى‏كنم. اصرار من بر جدايى آنها از سازمان بى‏ثمر بود، زيرا آدمهاى كوچكى بودند كه نياز به قيم داشتند، نياز به كسى داشتند تا آنها راتر و خشك كند و هميشه بهشان بگويد كه چه بكنند و چه نكنند.
كمتر از يك ماه به پايان سال 54 نمانده بود كه احساس كردم، ديگر هيچ اميدى به رجعت گروه صفا نيست. درنتيجه تصميم گرفتم كه با محسن طريقت قطع ارتباط كنم و كمتر خود را در معرض سوءظن و خطر قرار دهم، اما با توجه به اطلاع او از محل زندگى من با مشكل مواجه شدم. به طريقت گفتم: «محسن! گفتگوهاى ما راه به‏جايى نمى‏برد، من حرف خودم را مى‏زنم و تو هم حرف خودت را. نه من حاضرم به آن لجن‏زار برگردم و نه تو حاضرى كه از آن جدا شوى. اين آمد و شد و قرارها و بحثهايمان هيچ نتيجه‏اى ندارد، جز اينكه خود را بيشتر در معرض خطر و كشف قرار دهيم. از اين رو بهتر است كه ديگر با هم ارتباط نداشته باشيم ولى قبل از قطع ارتباط بايد قول به من بدهى كه تا آخر وفادار مى‏مانى و مرا لو نمى‏دهى. گرچه اميدى هم به قولت ندارم، ولى مردانه بيا و حداقل تا پايان فروردين سال بعد، محل اختفاى مرا افشا نكن. خودت مى‏دانى كه الان بدترين ماه براى يافتن خانه است. علاوه بر آن شرايطى كه من دارم شرايط مناسبى براى تغيير و جابه جايى نيست. تو بيا مردانگى كن دوـ سه ماه به من فرصت بده، بعد هر كارى دوست داشتى بكن...»
محسن از حرف من عصبانى شد و گفت: «شاپور! تو چى فكر كردى، مگر ما خائنيم، درست است كه ما با آنها مانده‏ايم ولى به خاطر مبارزه است و ما مسلمانيم. درثانى تو الان مى‏روى يك سرى بچه‏هاى مردم را دور خودت جمع مى‏كنى و به كشتن مى‏دهى.» گفتم: «من وظيفه‏اى شرعى دارم و كسى هم كه با من مى‏آيد، خطرات و حقايق را مى‏داند و آگاهانه پا به ميدان مى‏گذارد. اينهايى كه تو مى‏گويى همه حرف است. تو مى‏گويى معلوم نيست كه در آينده وضعت چطور است. پس براى چند روز بعدت هم نمى‏شود حساب كرد. با اين حال به من تا يكى دو ماه بعد از عيد فرصت بده تا خانه جديدى پيدا كنم.» گفت: «من مسلمانم. نه براى چند ماه براى هميشه قول مردانه مى‏دهم كه جايت را لو ندهم.»
ولى اتفاقات روزهاى بعد نشان داد كه آنها آن‏قدر آزاده نبودند كه حتى بر حداقل قولشان پاى بند باشند. محسن طريقت پس از قطع ارتباط، آدرس مرا در اختيار كادرهاى بالاى سازمان قرار داد. آنها نيز كه دل پركينى از من داشتند، آدرسم را در اختيار ساواك قرار دادند. براى مدتى من تحت مراقبت و كنترل ساواك بودم.


۱ ـ شهيد مجيد توسلى حجتى به سال 1331 در خانواده‏اى مذهبى در محله شاهپور تهران متولد شد. او در كودكى و جوانى تحت تأثير فعاليتهاى مذهبى و انديشه سياسى برادرانش از جمله مهندس محمد توسلى اولين شهردار تهران پس از پيروزى انقلابقرار داشت. وى پس از پايان تحصيلات متوسطه جذب فعاليتهاى فرهنگى در هنرستان صنعتى كارآموز شد. با علاقه‏مندى و عشق با هنرجويان كارآموز ارتباط صميمى و نزديك داشت. وى در سال 1350 پس از دستگيرى دو برادرش (محمد و عبدالله) به اتهام فعاليتهاى سياسى توسط ساواك، به مطالعه جدى و عميق مذهبى و سياسى پرداخت. او قبل از سال 54 با شاخه هايى از سازمان مجاهدين خلق ارتباط يافت ولى پس از اعلام تغيير ايدئولوژيك و شروع انحراف سازمان، از آن جدا شد و به گروه‏هاى مسلحانه مسلمان پيوست. مهندس محمد توسلى براى ما نوشت: «ساواك او را زيرنظر داشت و براى بازداشت او به دفعات به منزل وى در خيابان مولوى مراجعه مى‏كرد. روزى كه او براى ديدار مادرش رفته بود، مأموران ساواك براى دستگيريش اقدام مى‏كنند كه وى با تيزهوشى امنيتى از طريق پشت بام خانه همسايه موفق به فرار مى‏شود. و از اين تاريخ زندگى مخفى كامل شهيد مجيد توسلى آغاز مى‏شود تا اينكه سرانجام در سال 1356 در شهر مقدس مشهد در يك درگيرى به‏شهادت رسيد.»
آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى

۲ ـ كمتر از يك ماه بعد از شهادت فرهاد صفا، محمد صادق و محسن طريقت هر دو ماركسيست مى‏شوند. اين دو نفر كوششهايى در جهت كنترل سازمان آغاز مى‏كنند و سعى مى‏كنند بقيه شاخه‏ها را هم ماركسيست كنند...
جزوه مواضع گروهها در زندان



 
تعداد بازدید: 3242


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 96

آفتاب داشت غروب می‌کرد که پیرمرد و پسربچه در مقابل چشمان حیرت‌زده ما اسلحه‌ها را زمین گذاشتند، تیمم کردند و رو به قبله ایستاده نماز خواندند، انگار که در خانه‌اند. با طمأنینه و به آرامی نماز خواندند، در مقابل 550 نفر از نظامیان دشمن. نمی‌دانم خداوند چه قدرتی به نیروهای شما داده است که ذره‌ای ترس در دلشان نیست. بعد از تمام شدن نماز، پیرمرد سفارشات دیگری به ما کرد و گفت:‌ «به هیچ عنوان به کسی ساعت، پول، یا انگشتر ندهید. هر کس از شما خواست، بدانید که از رزمندگان اسلام نیست و بگویید که آن پیرمرد بسیجی به ما سفارش کرده است که به هیچ کس چیزی ندهیم. زیرا اینها لوازم شخصی است.»