خـاطـرات احمـد احمـد (61)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۶۱)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


هواى تازه

در اوج نااميدى، دغدغه اصلى من جدايى از سازمان بود. راههاى مختلفى به ذهنم خطور مى‏كرد كه برخى را رفته بودم و نتيجه‏اى نگرفته بودم، برخى هم لوازم و اسبابى را مى‏طلبيد كه فاقد آن بودم.
روزى دل به تنگى غروب داده بودم و در افكار مختلف غوطه مى‏خوردم كه به ناگاه ياد دوست و يار قديمى‏ام شهيد محمدصادق اسلامى افتادم. بر آن شدم كه فردا به سراغش بروم. او همچنان مديرعامل شركت لعاب قائم بود. و در بازار نيز دفترى داشت. بازار را براى ديدن او انتخاب كرده و به سراغش رفتم. شهيد اسلامى، به گرمى مرا به حضور پذيرفت. پس از مصافحه و احوالپرسى، جزوه تغيير مواضع ايدئولوژيك را روى ميز گذاشتم و گفتم: «اينها (سازمانيها) ماركسيست شده‏اند.» گفت: «من باورم نمى‏شود» گفتم: «ولى اين واقعيت دارد.» او از شهادت شريف واقفى خبر داشت ولى از تغيير مواضع بى اطلاع بود. گفت: «ما چيزهايى شنيديم، ولى فكر مى‏كرديم كه شايعه ساواك باشد.» گفتم: «نه شايعه نيست، عين حقيقت است. من در داخل آنها هستم و خبر دارم. اگر مرا به عنوان يك دوست قبول دارى، حرفم را قبول كن.»
سپس وقايع و رخدادهاى چند ماهه اخير بويژه ملاقات و گفتگو با محمدتقى شهرام و حبيب را براى او شرح دادم. همچنين جستارهايى نيز از بلاتكليفى و سردرگمى بچه‏هاى مسلمان گفتم. او با شك و ترديد به من مى‏نگريست و در پايان هم گفت: «احمد! به من چند روز فرصت بده.» بعد شماره تلفنى به من داد و گفت كه با من در تماس باش.
بعد از چهار روز طبق هماهنگى قبلى با او تماس گرفتم. قرار شد يكبار ديگر به ديدار او بروم. دور از چشم ساير افراد تيم به سراغش رفتم. برخورد او نسبت به ديدار قبلى تغيير كرده و با اطمينان و اعتماد بيشترى به من نگاه مى‏كرد. گفت: «احمد! آقا سيدعلى(1) هم مسئله‏اى را كه گفتى، تأييد كرد، وقتى جزوه تغيير مواضع را به او دادم گفت كه قبلاً به دستم رسيده است.» گفتم: «خب الحمدلله كه باورتان شد من راست مى‏گويم.» گفت: «بله، اينها خودشان، اين جزوات را پخش مى‏كنند، نه ساواك.»
گفتم: «حاج آقا! من در بد دامى افتاده‏ام. اين روزها يا مرا مى‏كشند، يا در صحنه‏اى با ساواك درگير مى‏كنند. من حس مى‏كنم كه اتفاق ناجورى در شرف وقوع است. خيانت اينها محرز است.» گفت: «چه مى‏خواهى بكنى؟» گفتم: «قصد ندارم با آنها ادامه دهم، جدا مى‏شوم، حتى اگر كشته شوم. الان به‏دنبال خانه‏اى هستم تا اجاره كنم. با اينكه از نظر مالى وضعم خيلى بد است.» گفت: «امام هيچ گونه كمكى به گروهها نمى‏كند.» در دل تيزبينى و فراست حضرت امام را تحسين كردم.
هنگام خداحافظى، گفتم: «اگر ديگر ما را نديدى حلال كن، ديدار ما به قيامت.» گفت: «به خدا توكل كن، ده روز ديگر باز تماس بگير.»
سرگشته و گم‏گشته در وادى حيرت، اين چند روز هم از پى هم گذشت، فشار و سختى مضاعف شده بود. ده روز بعد، مجددا با شهيد اسلامى تماس گرفتم و به‏ديدارش رفتم. درحالى كه به زمين و زمان، همه چيز وهمه كس بدبين بودم، او گفت: «احمد! راستش را بگو، تو واقعا از آنها بريدى؟» گفتم: «معلوم است كه بريده‏ام وگرنه اينجا نمى‏آمدم. و خودم را به خطر نمى‏انداختم.» گفت: «كلكى كه در كار نيست؟» گفتم: «حاجى اين چه‏حرفيه؟! خدا شاهد است كه من همه چيزم را از دست داده‏ام، ارزشى ندارد كه بخواهم سر دوستانم كلاه بگذارم، الان هم برايم مهم نيست، كه حتى جانم را از دست بدهم.»
بعد از او درخواست كردم كه فقط مرا راه‏نمايى و كمك كنيد كه كجا بروم و چه كار كنم، الان همه راهها به رويم بسته است. گفت: «يك مقدار ارتباطت را با ما بيشتر كن. برو براى خودت خانه‏اى اجاره كن.» گفتم: «پولش؟» گفت: «هرچه خواستى، من مى‏دهم، با آقايان [هيئتهاى مؤتلفه ]صحبت كرده‏ام و آنها تو را پذيرفته‏اند. احمد لازم است كه تو خودت را زنده نگهدارى، هر كمكى از دست ما برآيد دريغ نمى‏كنيم و امكانات در اختيارت مى‏گذاريم.»
اين جملات چون نورهاى رحمت بر پيكر خسته و رنجورم مى‏تابيد و به آن گرمى و حيات مى‏بخشيد. احساس كردم روزنه‏اى از اميد در دلم ايجاد شده است. وقتى از دفتر حاج آقا بيرون آمدم نفس عميق و بلندى كشيدم. احساس مى‏كردم كه روى ابرها گام برمى‏دارم.
جستجوى خود را براى يافتن خانه آغاز كردم. سرانجام خانه‏اى در حوالى بازارچه معزالسلطان يافته و اجاره كردم. به صاحب‏خانه گفتم كه در كارخانه ميخ‏سازى كار مى‏كنم و خانم و بچه‏هايم در سمنان هستند. زيرا پيش بينى مى‏كردم بتوانم فاطمه را با خود همراه كرده و او را براى زندگى به آنجا بياورم. گرچه در اين كارخانه بيش از بيست روز كار نكردم ولى بهانه خوبى براى خروج از خانه تيمى و پى‏گيرى سفارشها و توصيه‏هاى شهيد اسلامى بود. براى اينكه سازمان به گفته‏هايم شك نكند، حاج آقا اسلامى در پايان هر هفته مبلغى پول به من مى‏داد كه آنها را به سازمان برده و مى‏گفتم كه حقوق اين هفته‏ام مى‏باشد.
با كمك شهيد اسلامى، وديعه اجاره خانه را پرداختم. اسباب اثاثه دست دومى نيز براى آنجا خريدم.



1- آيت‏الله سيدعلى خامنه‏اى، در ميان دوستان «آقاسيدعلى» ناميده مى‏شد.



 
تعداد بازدید: 3092


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 96

آفتاب داشت غروب می‌کرد که پیرمرد و پسربچه در مقابل چشمان حیرت‌زده ما اسلحه‌ها را زمین گذاشتند، تیمم کردند و رو به قبله ایستاده نماز خواندند، انگار که در خانه‌اند. با طمأنینه و به آرامی نماز خواندند، در مقابل 550 نفر از نظامیان دشمن. نمی‌دانم خداوند چه قدرتی به نیروهای شما داده است که ذره‌ای ترس در دلشان نیست. بعد از تمام شدن نماز، پیرمرد سفارشات دیگری به ما کرد و گفت:‌ «به هیچ عنوان به کسی ساعت، پول، یا انگشتر ندهید. هر کس از شما خواست، بدانید که از رزمندگان اسلام نیست و بگویید که آن پیرمرد بسیجی به ما سفارش کرده است که به هیچ کس چیزی ندهیم. زیرا اینها لوازم شخصی است.»