خـاطـرات احمـد احمـد (49)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۴۹)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


آغاز همكارى با سازمان مجاهدين خلق(1)
يك ماه پس از آزادى از كميته مشترك، سر و كله عليرضا سپاسى آشتيانى به بهانه احوالپرسى و رسيدگى پيدا شد. من مدتى طولانى (از زمان عضويت در حزب ملل اسلامى تا تأسيس حزب‏الله و اداره آن) با وى دوست بودم. او پس از ادغام حزب‏الله با سازمان مجاهدين خلق به عضويت رسمى سازمان درآمد و به زندگى مخفى روى آورد. رفت و آمدهاى عليرضا به منزل ما ادامه يافت. وى در اين ديدارها، مسائل سياسى و مذهبى را پيش كشيد. ابتدا به طور ضمنى و بعد خيلى روشن و صريح از مواضع، فعاليتها، اقدامات و مشى سازمان مجاهدين خلق صحبت كرد و از من براى همكارى با آن دعوت كرد، ولى من نپذيرفتم.
به تدريج علاقه بيشترى به من نشان مى‏داد و سعى مى‏كرد خود را موافق نظرهاى من نشان دهد. او به‏موقع نماز مى‏خواند و در نماز جماعت به من اقتدا مى‏كرد. در سخن از آيات و احاديث استفاده مى‏كرد و عبارات و كلمات را با لفاف اسلامى به زبان مى‏آورد و... البته من به طور كامل با سازمان، افكار، ايدئولوژى و مشى مبارزاتى آن آشنا بودم، چرا كه در چند دوره قبلى زندان با بسيارى از افراد آن آشنا، هم صحبت و هم بحث بودم.
عليرضا همچنان در ديدارهايش از آرمانهاى انقلابى و اسلامى سازمان و اهداف متعالى آن صحبت مى‏كرد. دليل مى‏آورد كه من به وضعيتى رسيده‏ام كه ديگر امكان زندگى علنى برايم وجود ندارد و بايد زندگى مخفى را شروع كنم تا به اين وسيله زير چتر امنيتى و پوشش حمايتى سازمان قرار بگيرم. پس از مذاكرات طولانى و تأمل فراوان و نيز فشار روزافزون ساواك و جوى كه برايم در محيط كار و زندگى ايجاد كرده بودند، به تقاضاى سپاسى آشتيانى جدى‏تر فكر كردم و سرانجام همكارى محدودى را با سازمان پذيرفتم.
عليرضا از آن پس جلسات بحث و تبادل نظرى نيز با زن و مادرزنم برگزار كرد و در آن جلسات، به مباحث ايدئولوژيك، اعتقادى و سياسى مى‏پرداخت.
با اينكه فاطمه آن روزها حامله بود، ولى با علاقه پاى اين جلسات مى‏نشست. گرچه او خيلى جوان و كم تجربه بود ولى از نظر بينشى تا حدى رشد يافته بود و ازدواج او با من كه داراى سوابق سياسى و زندان بودم، خود دليلى بر اين مدعاست.
با اينكه در ابتداى زندگى به وى نهيب زده بودم كه روزهاى پرمخاطره را در پيش دارد، ولى در عمل سعى مى‏كردم كه هر خطر و مشكلى را از زندگى او دور كنم. از همين رو هيچ گاه از او نخواستم وارد مبارزه شود. در عين حال كوشش زيادى براى رشد بينش و فكر او كردم. به همين خاطر جلسات سپاسى آشتيانى را به حال او مفيد ديدم و با آن مخالفتى نكردم.
در اوايل زمستان، پس از گذشت چند جلسه و خواندن اعلاميه‏ها و كتب مربوط به سازمان، عليرضا پيشنهاد داد كه ما زندگى مخفى خود را شروع كنيم؛ لذا پس از مشورت با همسرم و كسب رضايت و رغبتش به اين عمل، به زندگى جديدى روآورديم و زندگى نيمه مخفى را آغاز كرديم. براى مدتى محل زندگى ما بين منزل پدرم و پدرزنم جابه جا مى‏شد.
بعد از سازمان دستور رسيد كه ما بايد زندگى كاملاً مخفى خود را شروع كنيم، اما من اعلام كردم تا وضع حمل همسرم چنين نخواهم كرد.

تولد دوقلوها

هر روز كه از باردارى همسرم مى‏گذشت، شرايط سخت‏تر مى‏شد. او به شدت تحت مراقبتهاى پزشكى خانم دكتر سرور آهى در درمانگاهى واقع در خيابان اميريه قرار داشت. با اصرار من و همسرم قرار بود كه عمل زايمان را خود خانم دكتر به عهده بگيرد.
خلاف قول و وعده‏اى كه خانم دكتر داده بود، وقت موعود به مرخصى رفته و در درمانگاه حاضر نبود. به جاى او يك پزشك مرد كشيك آن شب بود. زمانى اين خبر را به ما دادند كه ساعت 11 شب بود و از حضور ما در آنجا دوازده ساعت مى‏گذشت. شرايط وخيم، بحرانى و مخمصه‏آميزى پيش رو بود. مسئولين درمانگاه اعلام كردند كه امكان آوردن پزشك زن بر بالين همسرم نيست. تصميم گرفتم او را به جاى ديگرى ببرم، ولى كادر درمانى ممانعت كردند و حال او را وخيم گزارش دادند. آنها گفتند حمل و نقل همسرم موجب به خطر افتادن جانش مى‏شود و اجازه خروج ندادند. از اين‏رو بين من و آنها درگيرى پيش آمد. نزد همسرم رفتم و ماجرا را برايش گفتم. او گفت كه حاضر است بميرد، ولى پزشك مرد براى زايمانش نيايد. با اين جمله او آتش ناراحتى و عصبانيت بيش از پيش در من شعله ور شد. نزد رئيس درمانگاه رفتم و با داد و فرياد، تهديد كردم كه اگر خواسته ما عملى نشود، درمانگاه را به هم مى‏ريزم و سقفش را بر سرتان خراب مى‏كنم. او كه جا خورده و ترسيده بود، گفت: «خواهش مى‏كنم آقا! خودتان را كنترل كنيد، الان درستش مى‏كنم.» بعد گوشى تلفن را برداشت و شماره‏اى گرفت و گفت: «خانم! خواهش مى‏كنم خودتان را برسانيد... اين مرد ديوانه شده والان است كه درمانگاه را به هم بريزد...». من بيشتر عصبانى شده و با دستم محكم روى ميز كوبيدم و گفتم: «ديوانه پدرت است!» او معذرت خواست و آن خانم را متقاعد كرد كه به درمانگاه بيايد.
15 دقيقه بعد درحالى كه من از شدت ناراحتى آرام و قرار نداشتم، اتومبيلى جلو درمانگاه توقف كرد و دو خانم از آن پياده و وارد بخش شدند.
ساعتى بعد صداى گريه‏اى در فضاى درمانگاه طنين انداخت. خانمى از اتاق عمل خارج شد و به سوى من آمد و گفت: «حاج آقا! هنوز ناراحتيد؟ عيب ندارد، درعوض برايت يك دختر خوشگل گرفتيم.» به اتاق عمل بازگشت. من آرام گرفتم و شروع به راز و نياز با خدا كردم. حدود پانزده تا بيست دقيقه بعد دوباره آمد و گفت: «حاج‏آقا! مژده، يك دختر ديگر نيز برايت گرفتيم.» دستها را بى‏اختيار به‏سوى آسمان بلند كرده و گفتم: «الحمدلله، خدايا صد هزار مرتبه شكر...».
فضاى درمانگاه از صداى نوزادان آكنده بود. تمام خشم و ناراحتيم فروخفته بود. از خوشحالى سر از پا نمى‏شناختم. گويى با تولد دوقلوها من نيز دوباره متولد شدم. تمام وجودم يكپارچه شور و عشق و اميد به آينده بود. آينده‏اى پر از سئوال. آينده‏اى كه هنوز نيامده بود و فردايى كه در انتظار دخترانم بود.
خوشحالى من اندازه نداشت. شايد اگر مى‏دانستم كه چه سرنوشت غم‏انگيزى در انتظار اين دو دختر است، شادى را با بغض فرو مى‏بلعيدم. مانند پدران ديگر، زندگى راحت، بى‏خطر و كم‏مشقتى را براى دخترانم آرزو مى‏كردم، غافل از اينكه خداوند براى آنها آزمايشهاى بزرگى را در نظر دارد. آزمايشها و امتحانات بزرگى كه دخترانم با سختى، حرمان و معصوميت خود، با توكل به خدا از سر گذراندند، گرچه اندوه آن روزهاى سخت هميشه بر قلب و دل من سنگينى مى‏كند.


1ـ سازمان مجاهدين خلق ايران، در شهريور 1344 به وسيله سه تن از اعضاى نهضت آزادى ايران پايه گذارى شد. درخصوص اين سه تن اختلاف وجود دارد. آقاى سيدحميد روحانى در جلد سوم كتاب نهضت امام خمينى مى‏نويسد:
«در سال 44 دو تن از اعضاى جبهه ملى به نامهاى محمد حنيف نژاد و سعيد محسن و يكى از اعضاى نهضت آزادى به نام عبدالرضا نيك بين رودسرى معروف به عبدى گرد هم آمدند و سازمانى را بنيان نهادند. در كتابها و نوشته‏هاى سازمان تاكنون نام عبدالرضا نيك بين نه به عنوان بنيان‏گذار، بلكه به عنوان يكى از اعضاى سازمان نيز برده نشده است. علت كنار رفتن و يا كنار گذاشتن او نيز به درستى روشن نيست. در تاريخچه و ديگر نوشته‏هاى سازمان، از اصغر بديع‏زادگان در كنار حنيف‏نژاد و سعيد محسن به عنوان بنيان‏گذاران نام برده‏اند! و اين خود از سرنوشت منافقانه سازمان ريشه مى‏گيرد.»



 
تعداد بازدید: 3328


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»